۲۵ خرداد ۱۳۹۵ - ۲۳:۰۰

عملیات عاشقانه آتش نشان ها برای آشتی دادن یک زوج

نمی دانستیم که باید یک عملیات عاشقانه را برای زن و مرد میانسال انجام دهیم.....
کد خبر : ۳۰۵۱۸۹
صراط: صدای زنگ نجات پرطنین‌تر از همیشه، آسایشگاه را به لرزه در‌آورد و اعضای گروه نجات بسرعت سوار خودروهایشان شده و ایستگاه را به سمت محل حادثه ترک کردند. آن‌طور که به آنها گزارش شده مرد میانسالی پشت در خانه‌اش مانده و راهی برای ورود به خانه نداشت و به همین دلیل از آتش‌نشان‌ها کمک خواسته بود.
 
به گزارش میزان، فاصله ایستگاه تا محل حادثه زیاد نبود. سریع به آنجا رسیدیم. مرد با دیدن خودروی آتش‌نشانی به سمت خودرو دوید و با ناراحتی گفت: من با شما تماس گرفته‌ام. پشت در خانه مانده‌ام و نمی‌توانم وارد شوم.
 
از او پرسیدم: اینجا خانه شماست؟ مرد با سر موضوع را تائید کرد. ادامه دادم: شما کلید خانه‌تان را ندارید یا هیچ کدام از افراد خانواده‌تان در خانه حضور ندارند؟
 
مرد میانسال که با شنیدن این حرف کمی صورتش سرخ شده بود، گفت: کلید دارم اما در را باز نمی‌کند، همسر و پسرم داخل هستند. پسرم که داخل اتاقش است و صدا را نمی‌شنود و همسرم نیز نمی‌تواند در را باز کند. فکر کنم حالش بد شده و نیاز به کمک دارد.
 
ماجرا به نظر مشکوک می‌رسید، برای همین به او گفتم یکبار دیگر زنگ بزن، مرد با اکراه به در نزدیک شد. پیش از آن‌که زنگ بزند نگاهی به ما انداخت و دست پیش برد، اما زنگ نزد. فرمانده با اشاره سر از او خواست که زنگ بزند و مرد بالاخره دست روی زنگ گذاشت. چند لحظه بعد صدای زن جوانی شنیده شد که می‌گفت: تو مگر حرف حساب سرت نمی‌شود؟ گفتم برو همانجا که بودی. تا صبح هم زنگ بزنی در را باز نمی‌کنم. فهمیدی؟
 
مرد میانسال که از شدت خجالت صورتش سرخ شده بود و به لکنت افتاده بود، گفت: زن آبرویزی نکن، زشته مردم می‌شنوند، اما زن جوان صدایش را بلندتر کرد و گفت: بشنوند. چهاردیواری اختیاری. مگر از سر شب تا حالا که همه‌شان بگو بخند می‌کردند و صدای آنها تا هفت خانه می‌رفت من چیزی گفتم؟
 
مرد صاحبخانه که نمی‌توانست همسرش را متقاعد کند و از طرفی از رفتار او جلوی همسایه‌ها و ما خجالت می‌کشید، کمی به در نزدیک‌تر شد و گفت: همسایه‌ها را نمی‌گویم، منظورم جلوی آتش‌نشانان است، زنگ زدم به آنها و الان اینجا هستند تا در خانه را باز کنند.
 
زن جوان از داخل حیاط بلند فریاد زد: باید هم به آتش‌نشانی زنگ بزنی. چون آتش گرفتی. نه !؟ جر و بحث آنها همچنان ادامه داشت و زن جوان کوتاه نمی‌آمد و اصرار داشت که شوهرش را به داخل خانه راه ندهد. ما هم مانده بودیم که چه کنیم. صحبت‌های فرمانده گروه نجات ایستگاه 6 آتش‌نشانی هم بی‌نتیجه بود و زن پایش را در یک کفش کرده بود. زمانی هم که فرمانده ایستگاه گفت در را باز می‌کند و با اجازه صاحب خانه می‌تواند این کار را انجام دهد، صدای جیغ و داد زن بیشتر شد و گفت: شوهرم می‌داند من چاقو دستم هست. به خدا اگر در را به زور باز کنید. خودم را با چاقو می‌زنم.
 
فرمانده ایستگاه که مانده بود علت این درگیری چیست، از او پرسید: ببخشید خانم. ممکن است بپرسم مشکل شما چیست؟
 
زن جوان که انگار دنبال این سوال بود، گفت: از خودش بپرسید. همسرم امشب که مهمان داشتیم، ما را تنها گذاشته و رفته خانه مادرش.
 
در همین حین از فرمانده اجازه گرفتم و شروع به صحبت با زن جوان کردم. به او گفتم که نجاتگرم و زمانی که او گفت به نجات نیاز ندارم، گفتم چاقو دست شماست و جانتان در خطر است. با خودم گفتم بهتر است علت ناراحتی‌اش را جویا شوم، برای همین پرسیدم: لطفا بگوید این آقا چه گناهی مرتکب شده است.
 
زن جوان هم سفره دلش را باز کرد و گفت: او ما را تنها گذاشته و به خانه مادرش رفته است.
 
او واژه مامان را چنان با حرارت گفت که همه به خنده افتادیم و صدای خنده آنها به گوش زن و پسرش رسید. معلوم بود که زن جوان نیز در آن طرف در می‌خندد، برای همین دستم را به نشانه این‌که بلندتر بخندید، تکان دادم و صدای قهقهه هر لحظه بیشتر می‌شد. ناگهان در باز شد و پسر نوجوانی در مقابل در ظاهر شد و گفت: «بیا داخل بابا، مامان دارد می‌خندد.» آن شب قضیه به خیر و خوشی تمام شد و ما در تمام راه در رابطه با انگیزه این درگیری صحبت می‌کردیم.
 
خاطره‌ای از محسن دلیریان، یکی از ماموران نجات ایستگاه 6 آتش‌نشانی