۰۴ مهر ۱۳۹۱ - ۰۱:۲۵
هم از آفتاب

آن مرد ... اين خاك ...

آسان نبود! ديو، با عربده مستانه‌اش، همه‌ي ديوها را خبر كرده بود، و شيربچه‌ها فقط بابايشان را داشتند و خدايشان را ...
کد خبر : ۸۰۵۶۸
به گزارش سرویس وبلاگ صراط، هم از آفتاب در آخرین به روز رسانی خود نوشت:
 
خيلي سال پيش از امروز، مثل چنين روزهايي، ديوانه‌اي دَدمنش، كه از خيلي وقت پيش چنگ و دندان نشان مي‌داد، هواي دست‌درازي به خانه‌ي همسايه به سرش زد ... و با خيال كودكانه ناپخته‌ي چنگ انداختن به دامنه‌ي دماوند، عربده كشيد و پنجه در خاك پاك انداخت ... .

و امّا همسايه، يك مرد داشت ... يك شير پير ... يكي كه پُشت در پُشتش، بر مي‌گشت به ابرمردي تكرارنشدني ...

شير پير، شيربچه‌هاي دلاورش را به پيشواز آن ديوانه فرستاد! شيربچه‌هايي پيل‌افكن كه پنجه‌ي ديوان زيادي را شكسته بودند ...

شيربچه‌ها، گوش به دهان پير، رزميدند و خروشيدند، تا دودمان ديو را به باد دادند! تا ديوان ديگر را هم درس دادند! درس فراموش‌نشدني پروا و پرهيز از دست‌اندازي به خاك پاك ...

آسان نبود! ديو، با عربده مستانه‌اش، همه‌ي ديوها را خبر كرده بود، و شيربچه‌ها فقط بابايشان را داشتند و خدايشان را ... و براي همين، خون دلها خوردند، داغ‌ها ديدند، گرده‌ها به خنجرهاي دوستان دريده شد و گردنها به زير دشنه دشمنان رفت ... ولي ميان خون، از پاي فتاده و سرنگون، و البتّه سرفراز و سربلند، تا عمق سينه‌ي پر كينه‌ي ديو را خراشيدند ... و ديو با شاخ و چنگال شكسته، به سياهي خود نشست ... وامانده‌تر و سيه‌روي‌تر از هميشه ... .

***

پير، پس از راندن ديو، چشمان پاكش را بست، براي هميشه ... با دلي آرام، آرامتر از هميشه ...

و شيربچه‌ها، مرام پير را در دليرمرد ديگري جُستند و به گردش حلقه زدند ... و جنگ تمام نشد، هرگز تمام نشد ... فقط، رنگ و بوي دود و خون و باروت و خاك داغ، جايش را به بو و رنگ ديگري داد ...

***

خيلي سال بعد از آن روزگار رزم جانانه‌ي شيران و راندن ديوان، يعني چيزي در حوالي همين امروز و در روزگار طلايي سرزمين امن ايمان، گند بي‌حرمتي از جانب شيطانك‌هايي آمد ... بي‌حرمتي به دردانه‌ي هستي، آن ابرمرد تكرارنشدني ...

و عجيب آن كه، از آن جانب ديگر، دنباله‌ي آخرالزّماني سامري، ديوي از تبار ننگ اشكنازي، دوباره عربده‌ به سر انداخته و چنگ نشان مي‌دهد و دندان!!! و همه‌ي آن‌ها و اين‌ها گمانم فراموش كرده‌اند آن درسشان را ... .

***

و خيلي سال بعدتر، فرزندانمان خواهند خواند مثنوي‌هاي غرور و افتخار را ... كه شيربچه‌هاي آخر دنيا، خوب وفا كردند به آيينشان و به خاكشان:

شيطان، با تمام هيمنه و هيبتش، با همه‌ي آدمكها و صورتك‌ها و مترسك‌هايش، به خاك پاك شيران گوشه‌ي چشم انداخت ... و طمع كرد به دامنه‌ي دماوند ... . و شيربچه‌ها -ققنوس وار- از خاك گلدان‌هاي ترك‌خورده لب پنجره‌ تاريخ، بر آمدند و به ياري زاده‌ي ديگر آن ابرمرد تكرارنشدني شتافتند و آن لكّه‌ي ناپاك را از كنعان و سينا و ادوم، پاك كردند ... .

***

و پس از آن، زياد نخواهد پاييد، برآمدن آفتاب ... خواهد آمد ... و مي‌دانيم كه خواهد آمد‌ و به همين باور: "دل به پاييز نسپرده‌ايم ..."