۱۷ فروردين ۱۴۰۲ - ۲۲:۱۷

همسر شهید امنیت: بی‌حجابی افراد همسرم را اذیت می‌کرد

همسر شهید امنیت: بی‌حجابی افراد همسرم را اذیت می‌کرد
همسر شهید دوماری می‌گوید: حجاب برای مجتبی بسیار مهم بود و وضعیت بی‌حجابی بقیه اذیتش می‌کرد.
کد خبر : ۶۱۷۴۶۹

به گزارش پایگاه خبری صراط به نقل از فارس، فاطمه خانم ۲۱ ساله بود و در ۹ شهریور سال ۹۱ با آقامجتبی که یک سال از خودش بزرگ‌تر بود، ازدواج کرد. هر دو جنوبی بودند؛ یکی اهل میناب و یکی اهل قشم. فاطمه خانم می‌گوید تصور می‌کردم سال‌ها کنار هم زندگی کنیم، برای همین خیلی در مورد آینده حرف می‌زدیم. حتی وقتی همسرم می‌گفت دوست دارد شهید شود من نگران نمی‌شدم، چون خیالم راحت بود کسی در شهر خودش شهید نمی‌شود!

سرانجام ۱۰ سال بعد از زندگی مشترک، روزگار به فاطمه خانم درویشی نشان داد اگر امنیت نباشد چطور آدم‌ها در شهر خودشان هم می‌توانند شهید شوند و اینگونه شد که مجتبی دوماری وقتی برای آرام کردن شهر به خیابان رفت توسط اغتشاشگران مورد اصابت چاقو قرار گرفت و عاقبت بخیر شد.

دهه دوم زندگی و آغاز زندگی مشترک

فاطمه خانم می‌گوید: دهه دوم زندگی‌ام را تازه آغاز کرده بودم که به سنت مردم منطقه جنوب، که دخترهایشان زود ازدواج می‌کنند، در بیست و یک سالگی با مجتبی دوماری عروسی کردم. خانواده مجتبی با خانواده شوهرخواهرم قوم و خویش بودند البته نسبت‌شان دور بود.

مادر شوهرم در یک عروسی مرا دید و انتخاب کرد. البته همانطور که گفتم آن‌ها چند سالی بود که خواهرم را هم می‌شناختند و ارتباط خوبی که با او داشتند باعث شده بود با ذهنیت مثبت مرا هم به اصطلاح برای پسرشان بپسندند.

مادر مجتبی وقتی از دامادمان هم در مورد من پرسیده بود که چطور دختری است؟ او هم از من تعریف کرده بود. همانطور که گفتم در این منطقه یعنی سمت میناب و بندرعباس دختر‌ها زود ازدواج می‌کنند و من هم آماده ازدواج بودم. به همین علت وقتی صحبت خواستگاری پیش آمد، مخالفتی نداشتم.

تنها حرفی که همسرم در خواستگاری مطرح کرد

وقتی قرار خواستگاری گذاشته شد و من برای اولین بار مجتبی را دیدم، قرار شد برای چند دقیقه‌ای هم در اتاق با هم تنها صحبت کنیم. البته این صحبت زمان زیادی طول نکشید. فقط چیزی که الان در ذهنم هست، آقا مجتبی پرسید: می‌توانی از پدر و مادرت دور شوی و در قشم زندگی کنی؟ خانواده او در آن منطقه زندگی می‌کردند و خانه ما میناب بود. فاصله میناب تا قشم مسافتی حدود ۴ ساعت است. یک مسافتی را باید از دریا رد شوی و یک مسافتی را از بندر.

چون خواهرم هم در آن منطقه زندگی می‌کرد، پدر و مادرم مشکلی با دور شدن من و رفتن به قشم نداشتند، زیرا خیالشان راحت بود آنجا تنها نیستم و خواهرم هم هست.

مجتبی گفت از لحاظ مالی خیلی وضعیت مناسبی ندارد

یک سال بعد از عقد، عروسی گرفتیم. مجتبی به من گفته بود از لحاظ مالی خیلی وضعیت مناسبی ندارد، اما برای من مسائل مالی خیلی مسئله مهمی نبود، و اخلاق برایم اهمیت بیشتری داشت.

خدا را شکر بعد از مدتی که از او شناخت پیدا کردم و با تعریف اطرافیان متوجه شدم او مردی بسیار خوش‌اخلاق و مهربان است. فامیل، همه تعریفش را می‌کردند. فقط کمی زود عصبانی می‌شد، اما بلافاصله هم عصبانیتش فروکش می‌کرد و سعی می‌کرد عذرخواهی کند و از دلم در بیاورد. بیشترین موضوعی که مجتبی از آن عصبانی بود به خاطر بی‌تجربگی ما در اوایل زندگی بود. مثلا کوچکترین حرفی که به من می‌زد من بسیار دختر حساسی بودم و بهم برمی‌خورد و به تبع بحث پیش می‌آمد.

همسرم در کنار کار و کسب درآمد در بسیج هم رفت و آمد داشت

مجتبی در شرکت‌های مختلف کار کرده بود و هر وقت شرکتی تعدیل نیرو می‌کرد او هم مجبور بود شغل دیگری پیدا کند، به همین دلیل درآمد ثابتی نداشتیم، اما به لطف خدا زندگی‌مان به خوبی سپری می‌شد. همسرم در کنار کار و کسب درآمد در بسیج هم رفت و آمد داشت و عضو فعال بود.

می‌گفتم کسی داخل شهر خودش شهید نمی‌شود

مجتبی چندبار از من خواسته بود که برای شهادتش دعا کنم. می‌گفت آرزو دارم شهید شوم. یک بار بعد از اینکه خیلی اصرار کرد به او گفتم: چطور می‌خواهی شهید شوی؟ اینجا که جنگ نیست، تو هم که سوریه نمی‌روی. کسی که داخل شهر خودش شهید نمی‌شود. می‌گفت: حالا تو دعا کن. من هم برای اینکه دلش خوش باشد می‌گفتم باشه من دعا می‌کنم.

دو هفته قبل از شهادتش، یک روز دم اذان ظهر از خواب بیدار شد و به من گفت: خواب عجیبی دیدم. پرسیدم: چه خوابی؟ گفت: خواب دیدم رهبر به دیدار من آمد و در حالی که داشتم گریه می‌کردم، مرا در آغوش گرفت و گفت: دوست داری چه به تو بدهم؟ گفتم: من شهادت می‌خواهم. ایشان هم قبول کرد.

با خودم فکر می‌کردم دلیل این خواب مجتبی چه می‌تواند باشد. اینکه رهبر چنین چیزی در خواب گفته باشند. می‌دانستم آرزوی مجتبی شهادت است، اما از خودم می‌پرسیدم اگر قرار است چنین اتفاقی هم بیفتد پس مجتبی کجا می‌خواهد برود شهید شود؟ اینجا که خبری نیست.

خانواده‌اش اجازه ندادند برود سوریه

چند روز فکرم در مورد این خواب همسرم مشغول شده بود تا اینکه شبی که می‌خواست در قشم اغتشاش شود، مجتبی از سر کار آمد، بعد در حمام غسل شهادت کرد و به من هم گفت: که امشب غسل شهادتم را کردم. با تعجب و نگرانی پرسیدم: مگر می‌خواهی کجا بروی؟ گفت: جایی نمی‌روم، همینطوری.

مجتبی یک بار برای رفتن به سوریه اقدام کرده بود، اما خانواده‌اش به شدت مخالفت کردند و او هم امکان رفتن برایش مهیا نشد.

من هنوز از فضای بیرون و اغتشاشات خبر نداشتم. آن شب قرار شد برویم برای مائده دخترمان کمی خرید کنیم. وارد خیابان‌های اصلی شهر که شدیم متوجه شلوغی‌ها شدم.

تصوراتم این بود که سالیان سال در کنار او زندگی می‌کنم

با اینکه مجتبی زیاد از شهادت صحبت کرده بود، اما من هیچ وقت به اینکه ممکن است روزی همسر شهید شوم فکر نکرده بودم و همیشه در تصوراتم این بود که سالیان سال در کنار او زندگی می‌کنم. حتی برنامه‌ریزی‌هایمان هم بلندمدت بود و به آینده بچه‌ها فکر می‌کردیم. به اینکه علی پسر هشت ماهه‌مان را چطور بزرگ کنیم و آینده مائده ۷ ساله چه می‌شود. همین اواخر سر اسم پسرمان دوست داشت اسم او را بگذارد علی‌اصغر، من مخالفت کردم و گفتم: علی بهتر است. او هم برای اینکه دل من را نشکند علی را انتخاب کرد، ولی داخل خانه او را علی‌اصغر صدا می‌کرد.

همسرم گاهی شمر می‌شد!

مجتبی آن طور نبود که فقط در فکر پول درآوردن باشد. با درآمدی که داشتیم سعی می‌کردیم به همه امورمان برسیم و حتی پس‌انداز هم بکنیم. به مال دنیا علاقه خاصی نشان نمی‌داد، اما به موضوعات معنوی و اعتقادی اش حسابی پایبند بود. مثلا هر سال در دهه محرم یک نمایش تعزیه را کارگردانی می‌کرد و خودش هم در آن بازی می‌کرد.

نقشی که خودش در تعزیه بازی می‌کرد، معمولا شخصیت حضرت علی‌اکبر (ع) بود، اما گاهی هم شمر می‌شد. دوستانش می‌گفتند نقش شمر را بازی نکن. روی آدم تأثیر می‌گذارد، اما او به این حرف‌ها باور نداشت. ۱۰ سال تعزیه را اجرا کرد. هزینه‌هایی هم که داشت خودش همه را پرداخت می‌کرد. مکان را انتخاب می‌کرد و همه هماهنگی‌ها با خودش بود. می‌گفتم چرا همه هزینه‌ها با توست؟ دیگر اجرا نکن اگر بقیه انجام نمی‌دهند. می‌گفت: من برای کسی کار نمی‌کنم. برایم مهم نیست کسی کمک می‌کند یا نه. معمولا شب شهادت حضرت رقیه (س) این مراسم را اجرا می‌کرد.

هیچ کاری از ما غافلش نمی‌کرد

دو ماه محرم و صفر کاملا در خدمت بسیج و مسجد بود و در هیأت‌ها فعالیت می‌کرد. با اینکه تمام وقتش را صرف این کار‌ها می‌کرد، اما از کار‌های من هم غافل نمی‌شد. هر کاری داشتم یا هر جا که می‌خواستم بروم سر زمان خودش می‌آمد. اینطور نبود که بگوید سرم شلوغ است و به تو نمی‌رسم. می‌گفت اولویت با توست بعد بقیه کارهایم را انجام می‌دهم. هر زمان که دوست داشتی تماس بگیر. برای دختر هفت ساله‌ام هم پدر بود هم رفیق. هم‌بازی‌اش بود. مقابل مائده فکر نمی‌کرد یک مرد ۳۰ ساله است. گچ‌کاری اتاق مائده را خودش انجام داده بود و روی در و دیوار کاردستی درست کرده بود و نقاشی می‌کرد. هر روز هم بدون استثنا وقتی از سر کار می‌آمد زنگ می‌زد حاضر شوید برویم بیرون.

هر چه می‌خواهم خدا باید بدهد، او کریم است

مجتبی خیلی جوان ساده‌ای بود و واقعا اعتقادش به خدا واقعی بود. می‌گفت هر چه می‌خواهم خدا باید بدهد، او کریم است. سر زایمان دوم به خانه مادرم در میناب رفته بودم. وقتی می‌خواست بچه به دنیا بیاید، حرفی نزدم. بعد از تولد علی با او تماس تصویری گرفتم و بچه را نشانش دادم. غافلگیر شده بود و بسیار خوشحال شد.

به او گفتم ببین این بچه شبیه کیست؟ همان جا فهمید و پرسید چرا به من نگفتی بیایم؟ گفتم نمی‌خواستم از کارت بیفتی.

مجتبی کسی نبود که حرفی را همینطوری بپذیرد

چند روز بود که به خاطر فوت مهسا امینی خبر‌هایی به گوشمان می‌خورد. برخی از اطرافیان می‌گفتند ماموران او را کشتند، اما مجتبی کسی نبود که حرفی را همینطوری بپذیرد. مجتبی در این مدت خیلی تلاش کرد تا با تحقیق در فضای مجازی و جا‌های مختلف به آن‌ها ثابت کند این کار دولت نیست، اما انگار برخی دوست داشتند این دروغ را باور کنند و روی همان اغتشاش راه بیندازند. مجتبی آدمی نبود که هر که هر چه می‌گوید راحت بپذیرد. باید خودش آنقدر تحقیق می‌کرد تا به این نتیجه برسد. زیر بار هر حرفی نمی‌رفت.

شبی که فکرش را هم نمی‌کردم چه به سرم بیاید

دخترم امسال به کلاس اول رفت. مجتبی خیلی خوشحال بود و منتظر بود مدارس باز شود تا دست دخترش را که حالا برای خودش خانمی شده بگیرد و ببرد مدرسه. ۲۹ شهریور برای بچه‌های کلاس اول جشن شکوفه‌ها گرفته بودند و قرار بود مجتبی، مائده را ببرد مدرسه، اما شب قبلش رفتیم داخل شهر برای مائده خرید کنیم. شهر کوچک ما بسیار پرترافیک بود. از همسرم پرسیده چه شد؟ گفت اغتشاش شده و عده‌ای خیابان‌ها را به هم ریختند. من ابتدا متوجه نشدم چقدر وضعیت بهم ریخته تا اینکه دیدم چند نفر پرچم امام حسین (ع) را کشیدند پایین و آتش زدند.

مجتبی با دیدن این صحنه بسیار ناراحت و عصبانی شد و خواست برود سمتشان، اما من نگذاشتم و خواهش کردم نرود، چون علی پسرمان هم بغلم بود. او هم قبول کرد و رفتیم سمت خانه خواهرش. ما را گذاشت آنجا و گفت می‌رود کاری انجام دهد و زود می‌آید. من می‌دانستم می‌خواهد برود کجا، اما واقعا گمان نمی‌کردم ممکن است کسی در این غائله کشته شود؛ برای همین خیلی پاپیچش نشدم. مجتبی از ما جدا شد، هر چه به او زنگ می‌زدیم دیگر جواب نمی‌داد. فقط یک بار به من جواب داد و گفت: دستم چاقو خورده، اما حالم خوب است. رفتیم بیمارستانی که او را برده بودند. وقتی رسیدیم پرستار‌ها گفتند دو عمل دارد اگر بدنش زیر عمل اول طاقت بیاورد خطر رفع می‌شود. می‌خواستیم او را به تهران منتقل کنیم، اما گفتند نمی‌شود. چاقو همه رگ‌های او را پاره کرده بود که متأسفانه مجتبی دوام نیاورد. کم‌کم کلیه‌ها و ریه‌ها از کار افتاد و عفونت گرفت و تب کرد. حالش وخیم شده بود.

شب یکشنبه من خانه بودم که یکی از خواهرهایش آمد خانه‌مان و خیلی گریه کرد. پرسیدم چرا اینقدر گریه می‌کنی؟ گفت: حال پدرشوهرم خوب نیست. اما من باور نکردم. به خواهر دیگرش در بندر زنگ زدم. او که متوجه شد من فهمیده‌ام، گفت: دیگر مجتبی پیش ما نیست. ساعت ۱۰ و نیم همان شب به شهادت رسیده بود. حال خودم را اصلا نمی‌فهمیدم. حالم بد بود اصلا نمی‌توانم توضیح بدهم.

از او بابت دغدغه اش در مورد حجاب تشکر می‌کردم

مجتبی با اینکه خودش جوان بود، اما تحت تاثیر این دنیای هزار رنگ قرار نگرفته بود. هر شب باوضو بود. به دخترم هم یاد داده بود که شب‌ها قبل از خواب بعد از مسواک وضو بگیرد. حجاب برایش بسیار مهم بود و وضعیت بی‌حجابی بقیه اذیتش می‌کرد. وقتی از دغدغه اش در مورد حجاب می‌گفت، می‌گفتم ممنون که حواست است. می‌فهمیدم چقدر برایش اهمیت دارم. او به حجاب خیلی تأکید داشت. خیلی با هم رو راست بودیم چیزی نداشتیم که بخواهیم از هم پنهان کنیم. هر خواسته‌ای داشتیم از یکدیگر راحت مطرح می‌کردیم.

از خدا خواهش کن بابا برگردد

دو روز بعد از شهادت مجتبی به مائده خبر را دادم. می‌گفت: نه بابا حتما برمی‌گردد. رفته بیمارستان، ولی میاد. روز دفن پدرش گفتم: دخترم! بابا دیگر پیش خداست و پیش ما نمی‌آید. اما گریه می‌کرد و می‌گفت: یک بار دیگر به خدا بگو او برگرده، قول می‌دهد که دیگر نرود.

چند روز بعد از شهادت که با خواهرم لباس‌های مجتبی را جمع می‌کردیم، مائده گریه می‌کرد و می‌گفت: جمع نکنید شاید بابام برگرده. برایش توضیح می‌دهم که بابا قهرمان شد و رفت پیش خدا. مائده می‌گوید: من هم می‌خواهم بزرگ شوم و مثل بابا قهرمان شوم و بروم پیش او. همسرم را در قشم دفن کردیم او بسیجی مسجد اباالفضل (ع) آنجا بود.

روز‌هایی که قرار بود غرق شادی باشد تلخی ماندگار شد

مائده خیلی برای رفتن به مدرسه ذوق داشت. از مدت‌ها قبل همه لوازم‌التحریرش را آماده کرده بود. آن شب قرار بود برایش مقوای رنگی بخریم تا برای جشن، کلاه برایش درست کنیم. اما دیگر روز‌های اول مدرسه لج کرده بود و به زور می‌بردیمش. روز‌هایی که قرار بود غرق شادی باشد خاطره تلخی برایش ماندگار شد.