۰۵ دی ۱۴۰۱ - ۱۹:۳۵
همسر شهید مدافع حرم:

حاج قاسم گفت هروقت خواستی به من زنگ بزن و غرغر کن!

حاج قاسم گفت هروقت خواستی به من زنگ بزن و غرغر کن!
به حاج قاسم گفتم ای کاش می‌گذاشتید پیکر علی تهران می‌ماند. گفت: چرا؟ می‌خواستی هر شب بروی بالای مزارش غرغر کنی؟
کد خبر : ۶۰۵۱۱۹

به گزارش پایگاه خبری صراط به نقل از فارس، «کلثوم ناصر» همسر شهید مدافع حرم «علی سعد» خاطره فراموش نشدنی دیدارش با سردار حاج قاسم سلیمانی را اینگونه روایت می‌کند: 

«پنجشنبه ۲ آبان ۹۸ از ساعت ۹ منتظر بودم. حدود ساعت یازده و نیم حاجی همراه شهید پورجعفری آمدند خانه ما. فکر کردم ناهار می‌مانند. برای همین کمی قورمه سبزی درست کرده بودم، میوه، شیرینی، چای، دمنوش و همه چیز آماده کرده بودم.

تا چشمم به حاج قاسم افتاد، شروع کردم گریه کردن. گفتم: «حاجی این چه کاری بود؟ شما ۴ سال به من گفتی علی اسیر است، برمی‌گردد. این دیگر چه اسارتی بود؟» گفت: «دخترم! مگر علی اسیر نبود؟» گفتم: «اما شما به من گفتی او زنده است.» گفت: «مگر غیر از این است که شهدا زنده هستند؟ این آیه قرآن است، من از خودم نمی‌گویم.»

من با جیغ و گریه حرف می‌زدم. گفتم: «حاجی! من با سه تا بچه چه کار کنم؟» حاج قاسم گفت: «وقتی شهید در خانه نباشد، خلیفه خانه خداست. تو خدا را داری.» حرف‌هایش به جانم می‌نشست، اما باید حرف‌های دلم را که کوهی از آتش بود، بیرون می‌ریختم تا صحبت‌های مردی چون او آرامش را به من برگرداند.

حاجی گفت: «در ضمن، من اول پدر تو هستم بعد پدر تمام بچه‌های شهدا.» گفتم: «حاجی من نمی‌توانم تنهایی بچه‌‌ها را بزرگ کنم.» گفت: «من کمکت می‌کنم، خدا هم هست، دعای علی هم هست.»

بعد بابا صدایش کردم و گفتم: می‌شود امروز ناهار با ما بمانید؟ گفت: خیلی دوست دارم، اما کار دارم و باید بروم. خواهش کردم و گفتم: «من ناهار درست کردم. الان که بچه‌ها شما را دیدند انگار بابایشان را دیده‌اند.» حاجی خندید و گفت: «حالا پاشو برویم ببینم چه درست کردی که من ناهار بمانم؟» همراهم آمد آشپزخانه. در قابلمه را برداشت و گفت: «نه! معلومه که آشپز خوبی هم هستی. قورمه سبزی جا افتاده، اما برنج دم نکشیده.» گفتم: «تا شما چای بخورید من برنج را دم می‌کنم.»

آقای پورجعفری گفت: «خانم سعد! حاجی را در معذوریت قرار ندهید. غذا خوردن برای او ممنوع است.» فکر کردم به خاطر مسایل امنیتی می‌گوید. خندیدم و گفتم: «آقای پورجعفری! خانه شهید غذا خوردن مگر چه اشکالی دارد؟ من حاضرم جان خودم و بچه‌هایم را فدا کنم برای حاج قاسم.»
 

شهید علی سعد در کنار همسر و فرزندش


گفتم: «حاج قاسم! ای کاش می‌گذاشتید پیکر علی تهران می‌ماند.» گفت: «چرا؟ می‌خواستی هر شب بروی بالای مزارش غرغر کنی؟» بعد با خنده صدا کرد: «حسین حسین، شماره خودت را هم به خانم سعد بده و هر وقت زنگ زد جواب بده که غرغرهایش را بکند و دست از سر شهید بردارد.»

یکی ـ دو شب قبل از شهادت حاج قاسم استرسی که قبل از شهادت علی پیدا کردم، همان استرس را برای شهادت حاج قاسم پیدا کردم. زنگ زدم به آقای پورجعفری گفتم: «می‌شود تلفن را به حاج قاسم بدهید؟» گفت: «حاجی دستش بند است.»

گفتم: تو را به خدا چند دقیقه فقط کار دارم. شهید پورجعفری حاجی را صدا کرد و گفت: «نمی‌دانم چرا خانم سعد دارد گریه می‌کند.» حاجی تلفن را گرفت و گفت:

«دختر غرغروی من! دوباره چی شده؟» گفتم: «حاجی کجا هستید؟ من دوباره بی‌قرار هستم. نکند جایی بروید. احساس می‌کنم همان اتفاقی که برای علی افتاد، ممکن است برایتان بیفتد. همان حس بد را از دیشب تا حالا نسبت به شما پیدا کردم.»

گفت: «یعنی می‌خواهم شهید شوم؟» گفتم: «خدا نکند، دشمنت بمیرد.» گفت:

«دارم کارهایم را جمع و جور می‌کنم. اینقدر هم غرغر نکن سر من. خیالت راحت من دارم می‌روم جایی، برمی‌گردم بعد می‌آیم همان قولی که دادم، ناهار می‌آیم خانه شما.»

 ۱۳ دی وقتی شنیدم حاج قاسم شهید شده، دنیا دوباره روی سرم خراب شد. دوباره علی شهید شده بود. این بار نه تنها غم از دست دادن علی را داشتم، احساس می‌کردم پدرم را هم از دست داده‌ام.