حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
عاشق روي جواني خوش نو خاسته ام وز خدا دولت اين غم به دعا خواسته ام
عاشق و رند و نظر بازم و مي گويم فاش تا بداني كه به چندين هنر آراسته ام
شرمم از خرقه ي آلوده خود مي آيد كه بر او وصله به صد شعبده پيراسته ام
خوش بسوز از غمش اي شمع كه اينك من نيزهم بدين كار كمر بسته و بر خاسته ام
با چنين حيرتم از دست نشد صرفه ي كار در غم افزوده ام آنچ از دل و جان كاسته ام
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا بو كه در بر كشد آن دلبر نو خاسته ام
عاشق و رند و نظر بازم و مي گويم فاش تا بداني كه به چندين هنر آراسته ام
شرمم از خرقه ي آلوده خود مي آيد كه بر او وصله به صد شعبده پيراسته ام
خوش بسوز از غمش اي شمع كه اينك من نيزهم بدين كار كمر بسته و بر خاسته ام
با چنين حيرتم از دست نشد صرفه ي كار در غم افزوده ام آنچ از دل و جان كاسته ام
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا بو كه در بر كشد آن دلبر نو خاسته ام
زندگي يك مسير است با يك مبدأ و يك مقصد، فراز دارد و فرود ، سرما دارد و گرما ، گاهي تاريك است و گاهي روشن، گاهي سخت ميشود و گاهي نرم، گاهي روزها بر وفق مراد است و گاهي همه بر عليه من اند. گاهي دنيا سوار بر من است و گاهي من سوار بر او، گاهي تلخ و گاهي شيرين و تا نفس دارم و تا قلبم مي تپد اين خوب ها و اين بدها مثل نوار قلب بالا و پائين ميروند.
اما يك چيز اين وسط انگار ميلَنگد!، و آن من! هستم، همان خودم، ثابت مانده ام در نقطه اي چندين سال قبل تر، شايد هم قبل تر از تولد، وقتي كه 9 ماه زنداني بودم، روزها گذشت و بهار و زمستان ها چقدر جا به جا شدند تا رسيد به امروز، و من هنوز مانده ام، با جسمي كه بزرگ شده و روحي كه هنوز متولد نشده است. اي كاش روح هم مثل جسم "ماما "داشت تا بعدِ 9 ماه بيرون اش مي آورد.
تولد يعني حركت از تاريكي به سمت نور، از ظلمات به روشنايي، تن آدمي را نميشود يك جا بند كرد، سرش را پائين مي اندازد و مي رود و بزرگ ميشود، ولي روح چه؟ تا تكان اش ندهي، تا بلند اش نكني، تا زير پر و بال اش را نگيري بزرگ نميشود، متولد نميشود، ميماند همانجايي كه بود، همان پله ي اول. كمال يعني فعل خواستن، يعني آدمي بخواهد كه بزرگ شود، نه جسم اش بلكه روح اش و وجوداش و جان اش، و اين ميسر نميشود مگر با سوختن و ساختن، يعني بسوزي و بسازي، و ساختن نه به معني سازش كردن بل به معني بنا كردن، و هجرت بايد كرد شايد براي تولدي دوباره و شايد براي يافتن خيلي چيزها !!...
پي نوشت:
*عازم ام براي يك سفر، كه براي برگشت اش هيچ برنامه اي نريخته ام، يعني برگشتني در كار نيست، وجودي كه وقف شد ديگر پس گرفته نميشود. اختيار با خودش است، ميخواهد نگهدارد، نميخواهد بيندازد دور، ما ديگر جسمي را كه براي خدا نباشد نميخواهيم.
*شعر بالا را وقتي دل را به درياي حافظ زدم برايم سوغات داد. بد جور به خال زد اين خواجه ي شيرازي!
*احوال دوستان را خواهم پرسيد ولي دفعه ي بعد اگر اينجا بنويسم انشاء الله شده ام يك طلبه تازه كار!
اما يك چيز اين وسط انگار ميلَنگد!، و آن من! هستم، همان خودم، ثابت مانده ام در نقطه اي چندين سال قبل تر، شايد هم قبل تر از تولد، وقتي كه 9 ماه زنداني بودم، روزها گذشت و بهار و زمستان ها چقدر جا به جا شدند تا رسيد به امروز، و من هنوز مانده ام، با جسمي كه بزرگ شده و روحي كه هنوز متولد نشده است. اي كاش روح هم مثل جسم "ماما "داشت تا بعدِ 9 ماه بيرون اش مي آورد.
تولد يعني حركت از تاريكي به سمت نور، از ظلمات به روشنايي، تن آدمي را نميشود يك جا بند كرد، سرش را پائين مي اندازد و مي رود و بزرگ ميشود، ولي روح چه؟ تا تكان اش ندهي، تا بلند اش نكني، تا زير پر و بال اش را نگيري بزرگ نميشود، متولد نميشود، ميماند همانجايي كه بود، همان پله ي اول. كمال يعني فعل خواستن، يعني آدمي بخواهد كه بزرگ شود، نه جسم اش بلكه روح اش و وجوداش و جان اش، و اين ميسر نميشود مگر با سوختن و ساختن، يعني بسوزي و بسازي، و ساختن نه به معني سازش كردن بل به معني بنا كردن، و هجرت بايد كرد شايد براي تولدي دوباره و شايد براي يافتن خيلي چيزها !!...
پي نوشت:
*عازم ام براي يك سفر، كه براي برگشت اش هيچ برنامه اي نريخته ام، يعني برگشتني در كار نيست، وجودي كه وقف شد ديگر پس گرفته نميشود. اختيار با خودش است، ميخواهد نگهدارد، نميخواهد بيندازد دور، ما ديگر جسمي را كه براي خدا نباشد نميخواهيم.
*شعر بالا را وقتي دل را به درياي حافظ زدم برايم سوغات داد. بد جور به خال زد اين خواجه ي شيرازي!
*احوال دوستان را خواهم پرسيد ولي دفعه ي بعد اگر اينجا بنويسم انشاء الله شده ام يك طلبه تازه كار!
اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك