به گزارش صراط به نقل از فارس اگر برگ برگ تاریخ این کشور را زیر و رو کنیم و فصل به فصلش را خوب بگردیم، هیچ قشری به اندازه آزادگان برای این کشور سختی نکشیدهاند.کتکخوردنهای بدون دلیل آن هم تا سرحد مرگ، گرسنگی کشیدنها و تشنهماندنهای طولانی مدت، کار کردنهای تا آخرین نفس و سالها زندگی کردن در یک قفس، آن هم به جرم دوست داشتن وطن!
تحمل این سختیها و تحقیرها که هر دقیقهاش هزار سال میگذشته، فقط برای آبروی کشور بوده و بس...روایت روزهایی که عزیزکردههای وطن پشت سر گذاشتهاند، روایت عزت و شرف است، نمیدانم با چه عشقی میشود از سختیها و تلخیها در کنار دلتنگیها و بیخبر ماندنها گذر کرد، اما حب به وطن در صدر همه دلایل میدرخشد.
دیدن دوباره برخی افراد هم دلیل دوم است، وقتی کتاب «بچههای حاج قاسم» را میخواندم، سردار معروفی که آن زمان فرمانده یکی از گردانهای سپاه ثارالله کرمان بوده و به اسارت رفته، تابآوریاش زیر شکنجهها را لبخند امام معرفی میکند و برای دیدن دوباره مرادش لحظههای جانکاه را تحمل میکرده است.
در میان همه متنها و نوشتههای جانسوز، سختترین آن هم، همان قسمتی است که در اردوگاه بعثیها خبر رحلت امام را روایت و از استخوان توی گلویش برای جشنها و شادیها تعریف میکند.او امید از دسترفتهاش را دو ماه بعد و زمانی که روزنامه عراقی، رهبر جدید ایران را ادامه راه خمینی معرفی میکند، باز یافته و روح زندگی در آن جاری میشود.این کتاب پر فراز و فرود را باید خواند و با لحظههایش زندگی کرد، همه ما باید بدانیم که در این مملکت چه گذشته و حفظ کشور از چنگال دژخیمان، چقدر سخت و طاقتفرسا بوده است.
یکی از بهترین قسمتهای این کتاب تقریبا در اواخر آن است، جایی که عمق دلتنگی حاج قاسم برای بچههایش را نشان میدهد و مشخص میشود که آقای فرمانده چقدر منتظر دیدار دوباره تکتک آنها بوده است.
معروفی در قسمت پایانی کتاب مینویسد: «چندی پس از آزادی از اسارت و بازگشت به خانه، جانمازی را که با پارچهی سبز لباس پاسداری در اردوگاه دوخته بودم، به همراه یک نامه تقدیم حاج قاسم کردم. چند روز بعد از آن در کرمان او را دیدم. بعد از تشکر گفت: حسین! وصیت کردم هر وقت مُردم این جانماز را در قبرم بگذرانند.آن لحظه یقین پیدا کردم که این عشق و علاقه و رابطه قلبی واقعا دوطرفه و الهی است.»