به گزارش صراط نیوز به نقل از فارس، در هیاهوی گرمای هوا و مشغلههای روزانه زنگ گوشی تلفن همراه به صدا در آمد؛ یکی از بانوان رسانهای استان بود که خبر از دیداری صمیمانه با مادر شهید رئیسی میداد، با وجود هزاران مشغله و نداشتن زمان، اما ناخداگاه بدون مکث قرار دیدار را قبول کردم. برایم جالب بود دیدار با مادری که یک ایران عاشق فرزندش بودن و هستند همانهایی که در غم از دست دادنش گریستند و ناله زدند.
قرار ملاقات ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بود و زمانی زیاد برای رسیدن به محل قرار نداشتم چرا که طبق وظیفه معلمی تا ساعت ۵ در مدرسه بودم. نمیدانم چطور مسافت مدرسه تا منزل مادر شهید رئیسی را در زمانی کم سپری کردم. قرارمان مقابل منزل مادر شهید جمهور بود. در خیابان خبری از محافظ، تجمل و تشریفات نبود؛ برایم سوال بود وضعیت این خیابان در زمان حیات شهید رئیسی چگونه بوده؟ محافظی، تشریفاتی، تجملاتی و ... به سراغ همسایهها میروم. یکی شان میگفت تا زمان شهادت شهید جمهور اصلا نمیدانست منزل مادر شهید اینجاست. خانمی مسن همانگونه که نان داغ در دست داشت میگفت: «آدم بچه داشته باشه اینجوری آقای رئیسی رو ما اینجا زیاد دیدیم. همیشه ساده و صمیمی بود.»
سادگی و اصالت در خانه بی بی
تا وارد شدن به داخل منزل کمی باید صبر میکردیم چرا که خانوادهای از سرخس برای دیدار با مادر شهید آمده بودند و خانه کوچک شان گنجایش کمی داشت. درب خانه نیمه باز بود و پردهای از بوسه شهید رئیسی بر پیشانی سردار سلیمانی که در زیر آن نوشته شده بود «خدمت تا شهادت» در حیاط خانه خودنمایی میکرد. وارد میشویم، خانهای ۷۰ متری با حیاطی کوچک، پر از گلهای محمدی. هنوز بوی گلها در فضا جاری بود. باغچهای که به نظر میرسید دستهای پیر مادری هر روز به آن رسیدگی میکند. وقتی وارد خانه شدیم، رنگ سبز ملایمی همهجا را فرا گرفته بود. دیوارها، پردهها، حتی تعدادی از گلدانها و رومیزیها با این رنگ هماهنگ شده بود. مادر شهید رئیسی، عاشق رنگ سبز بود؛ رنگی که برای او نماد امید، زندگی و آرامش بود. گلدانهای شمعدانی و گلهای رنگارنگ، در گوشهوکنار خانه چیده شده بودند؛ هر گلدان، انگار یادگاری از روزها و شبهای دوری و دلتنگی بود. وسایل خانه همه ساده و معمولی؛ فرشی تمیز، اما قدیمی، مبلمانی بیتکلف، و تخت مادر در گوشهای. هیچچیز در این خانه فریاد تجمل نمیزد؛ همهچیز روایتگر سادگی و اصالت بود. مادر شهید، با چادر ساده و لبخندی مهربان، به جمع ما خوشآمد گفت. صدایش آرام و نجیب بود؛ همان صدایی که سالها فرزندش با آن بزرگ شده بود.
در و دیوار خانه، پر بود از عکسهای شهید رئیسی. عکسهایی از دوران کودکی، نوجوانی، طلبگی، و در نهایت ریاستجمهوری. برخی عکسها را خود مادر با دستان خود قاب گرفته بود، برخی دیگر هدایای مردمی بودند که با هر عکس، داستانی از عشق و ارادت خود را به خانواده شهید هدیه داده بودند.
حجله بی بی برای ابراهیم
یک گوشه اتاق، دو شمعدان سبز رنگ مثل حجله کنار عکسی از شهید رئیسی قرار داشت. مادر با وسواس، هر روز این گوشه را تمیز و مرتب میکرد. شمعدانها، هر بار که شمعی در آنها روشن میشد، انگار یاد فرزندی را زنده میکردند که روشنایی خانه و دل مادر بود. از او پرسیدیم مادر جان، وقتی خبر شهادت ابراهیم رو شنیدید، چه حسی داشتید؟ این بار مادر آهی کشید و گفت: پس از شنیدن خبر شهادت ابراهیم، حال روحی و جسمیام به شدت آسیب دید؛ روزی نیست که به یادش نیفتم؛ تمام خاطراتم با او شیرین است؛ مهربانیاش بینظیر بود؛ هرچه از او میخواستم، بیدرنگ انجام میداد؛ مرا به سفرهای زیارتی مکه و کربلا برد و همیشه احترام و محبتش را نشان میداد.
بغضی که شکسته شد
از او در مورد شهید میپرسیم و خصوصیات رفتاریاش. اشک در چشمان مادر حلقه زده سکوتی کوتاه، اما سنگین، همه فضا را پر کرد. به آرامی میگوید: ابراهیم همیشه قرآن میخواند. همیشه حواسش به درس و مسئولیتهایش بود؛ پیش از خروج از منزل، زیارت آل یاسین، عاشورا، ندبه و امینالله میخواند. نفسی عمیق میکشد و ادامه میدهد؛ هر چقدر در موقعیتهای اجتماعی بالاتری قرار میگرفت، فروتنیاش بیشتر میشد. غرور نداشت، اهل تکبر نبود. حتی در سفرهای کاری، ترجیح میداد تنها و بدون تشریفات برود و وقتش را صرف انجام وظیفه کند. در انتهای صحبت هایش بغضش شکسته شد و گفت: تنها یکبار خواب پسرم را دیدم، آن هم خیلی کوتاه. این یک سالی که از شهادت ابراهیم گذشته، برای من مثل ۱۰ سال بوده است؛ هنوز هم منتظرم در خانه باز شود و با لبخند همیشگیاش وارد شود. دعا کنید به خوابم بیاید.
توصیهای مادرانه
با گوشهی چادرش اشک هایش را پاک میکند و مادرانه میگوید: به پدر و مادر خود احترام بگذارید، حجاب خود را حفظ کنید و در زندگی مشترک، اهل مدارا و گفتوگو باشید، اینها ارزشهایی است که ابراهیم همیشه به آنها پایبند بود.