جمعه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ساعت :
۱۷ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۵:۰۰

انتخابات،یکی‌ازدستاوردهای‌انقلاب‌امام‌روح‌الله

تمام این بزرگان آبادی به همین ترتیب بواسطه ی ترس از اینکه مبادا شر کدخدا دامنشان را بگیرد، همه شان به نمایندگی از فامیل شان به دکترچهرازی رای دادند و کل رای گیری آبادی ما در کمتر از ربع ساعت انجام شد.
کد خبر : ۶۶۷۹۷

به گزارش سرویس وبلاگ صراط حسین شاهمرادی در آخرین مطلب وبلاگ دستان نوشت :


تقدیم به حضرت امام روح الله، به مناسبت بیست و سومین سالروز رحلتش

حاج نبی الله که کدخدای آبادی بود به همراه رئیس ژاندارمری با یک جیپ آمدند. حاج نبی الله، من، که در آن زمان سن و سال چندانی نداشتم، را سر چهارکوچه دید و صدا زد که بیا. با ترس و لرز جلو رفتم و گفتم بله؟ چکار دارید؟ مچ دست مرا گرفت و گفت با من بیا. انتخابات داریم، باید کمک کنی. من که ترس سراپایم را گرفته بود گفتم: «من مدرسه دارم. باید به مدرسه بروم.» با بی توجهی گفت: «معلم ت با من. تو غصه ی آنجا را نخور. با من بیا». خلاصه مچ دست مرا گرفت و با خودش به مسجد برد.

در مسجد، ریش سفیدان آبادی که گویا قبلا خبرشان کرده بودند، منتظر ایستاده بودند. هفت هشت نفری می شدند. هر کدام بزرگ یک فامیل بودند. به نظر می آمد که آن روز، روز خاصی بود. چون بر خلاف همیشه، همه شان لباس نو به تن کرده بودند.

کدخدا با آنها یک سلام و احوال پرسی مختصری کرد و گفت بیایید. به من هم گفت اینجا بنشین. این کاغذ و قلم را بگیر و هرچه من می گویم بنویس.

اولی را صدا زد: «خب حاج امرالله! فامیل شما چند نفره؟»

حاج امرالله گفت: «400 نفر»

کدخدا رو به من کرد و گفت بنویس: «حاج امرالله جلالی، 400 رای»

دوباره رو کرد به حاج امرالله و گفت: «خب حاج امرالله! به کی رای می دید؟»

حاج امرالله پرسید: «به کی باس رای داد؟»

کدخدا جواب داد: «دکتر چهرازی آدم خیلی خوبیه!»

حاج امرالله گفت: «بله. ما به دکتر چهرازی رای می دیم.»

کدخدا رو به من کرد و گفت: «روبروش بنویس دکتر چهرازی»

من هم نوشتم. کدخدا رو کرد به دومین نفر و گفت: «حاج رجبعلی! شما فامیلتون چند نفره؟»

حاج رجبعلی گفت: «300 نفر!»

کدخدا نگاه خشمگینی به او کرد و با تشر گفت: «300 نفر؟»

حاج رجبعلی گفت: «نمی دونم والا! به نظر شما چند نفره؟»

کدخدا دیگر جواب او را نداد. رو کرد به من و گفت بنویس: «حاج رجبعلی قاسمی، 400 رای»

دوباره رو کرد به حاج رجبعلی و گفت: «شما به کی رای میدید؟»

حاج رجبعلی گفت: «دکتر چهرازی!»

القصه تمام این بزرگان آبادی به همین ترتیب بواسطه ی ترس از اینکه مبادا شر کدخدا دامنشان را بگیرد، همه شان به نمایندگی از فامیل شان به دکترچهرازی رای دادند و کل رای گیری آبادی ما در کمتر از ربع ساعت انجام شد. رئیس ژاندارمری هم کاغذی که من نوشته بودم را به داخل یک کیسه انداخت و گویا برای حراست از آراء ماخوذه، درب کیسه را سفت بست و راهی آبادی بعدی شدند. جالب این بود که در این انتخابات، حتی اسمی از کاندیدای دیگری به میان نیامد. دکتر چهرازی هم با اکثریت آراء، به نمایندگی از ما و با رای نمایندگان ما به مجلس راه یافت. این بزرگان آبادی حتی این دکتر چهرازی را ندیده بودند. حتی اسمش را هم قبلا نشنیده بودند. دکتر چهرازی حتی اهل منطقه ی ما هم نبود. به گمانم حتی یک بار هم پایش را در منطقه نگذاشته بود و گویا منطقه ی ما فقط در حکم یک کرسی مجلس ارزش داشت که به دکتر چهرازی پیشکش شده بود.

چند روز بعد از انتخابات، دکتر چهرازی آمده بود که سخنرانی کند. ما هم رفتیم. مردم هم مطالبات خود را بیان می کردند. سطح توقعات مردم هم به شکلی بود که مهمترین مطالبه آنها آسفالت جاده ی بین شهری و احداث پل عبور و مرور روی زاینده رود بود.

حرفهای مردم که تمام شد، دکتر چهرازی رو به مردم گفت: «خب البته باید بدانید که من نماینده ی «شما» نیستم که از من مطالبه کنید. من نماینده ی شاهنشاه همایونی هستم و اگر اراده ی ایشان باشد، هر کاری صورت خواهد پذیرفت و اگر نباشد، هیچ!»

آنجا بود که دوزاریمان افتاد که این بنده خدایی که ما به او رای داده بودیم –یعنی ما به او رای داده بودند- نماینده ی ما نشده بود. نماینده ی شاهنشاه آریامهر شده بود. بعد از آن هم اگر شما دکتر چهرازی را دیدید، ما هم دیدیم، بزرگان آبادی ما هم دیدند، کدخدای ما هم دید!

پی‌نوشت: به دلیل عدم یاری حافظه ی راوی، به جز نام کدخدا و دکتر چهرازی، سایر نامها واقعی نیست.