۱۹ خرداد ۱۳۹۷ - ۰۹:۲۵
سلام بر ابراهیم؛

علی پروین با تعجب به ابراهیم هادی نگاه می‌کرد

علی پروین با تعجب به ابراهیم هادی نگاه می‌کرد
ابراهیم یک طرف و این سه نفر در طرف مقابل ایستادند. بچه‌هایی که برای تماشای والیبال آمده بودند، همگی ابراهیم را تشویق می‌کردند. نمی‌دانید چه شور و هیجانی در سالن ایجاد شد. دست آخر نیز ابراهیم توانست آن‌ها را شکست بدهد! یادم هست علی پروین با تعجب به او نگاه می‌کرد.
کد خبر : ۴۱۶۷۳۶

به گزارش میزان، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر می‌کند.

والیبال

سال اول دبیرستان بودم، در دبیرستان کریم‌خان زند. در مدرسه ما همه گونه دانش‌آموزی حضور داشت. آن موقع شش سال دبستان بود و شش سال دبیرستان. یعنی از ۱۲ تا ۱۹ سال دانش‌آموز داشتیم. یادم هست برخی دانش‌آموزان ما راننده بودند! بعد از مدرسه مشغول کار با ماشین می‌شدند. برخی اهل خلاف و اعتیاد و ...

من در مدرسه می‌ترسیدم با هرکسی رفیق شوم. تا اینکه خدا یکی از بهترین بندگانش را در مسیر زندگی من قرار داد. کسی که بعد‌ها دیگر شبیه او را ندیدم.   یک روز در زنگ ورزش، همراه با دانش‌آموزان بزرگتر مشغول والیبال شدیم. من سعی می‌کردم توانایی خودم را به معلم ورزش نشان دهم تا برای تیم مدرسه انتخابم کند. اما بزرگتر‌های مدرسه و دانش‌آموزان سال‌های آخر، به خاطر قد و هیکلشان، جایی در تیم برای ما باقی نمی‌گذاشتند.

گذشت تا یک روز سر صف، معلم ورزش اسامی دانش‌آموزان منتخب والیبال را خواند، من از اینکه انتخاب نشدم ناراحت بودم. ابراهیم یکی از قوی‌ترین بازیکنان تیم والیبال مدرسه بود، مرا دید و گفت: «امروز عصر یادت نره، بیا کلوپ صدری برای تمرین.» گفتم: من انتخاب نشدم. گفت: «تو چکار داری بیا برای تمرین.» بعد خودش با معلم ورزش صحبت کرد و از توانایی‌های من تعریف کرد. با اصرار ابراهیم آمدم. خیلی‌ها مرا مسخره می‌کردند. کوچک بودم و جای آن‌ها را گرفته بودم.   اما ابراهیم در طول تمرین، مرتب به من پاس می‌داد و بار‌ها از من تعریف کرد.

روز بعد در مدرسه و زنگ تفریح، به سراغ او رفتم. او تنها کسی بود که مرا تحویل می‌گرفت. با من حرف زد. خیلی از رفاقت با او لذت می‌بردم. من می‌دیدم که تمام دانش‌آموزان مدرسه احترام او را داشتند. شخصیت او به قدری قابل احترام بود که دبیران مدرسه نیز، ادب را در برخورد با او رعایت می‌کردند.

روز بعد وقتی می‌خواستیم از مدرسه به تمرین برویم، ابراهیم با من کمی صحبت کرد و گفت: «آقا مهدی، محیط ورزش محیط معنوی است. سعی کن کار‌ها و حتی ورزش کردنت برای خدا باشد. اگر نمازت رو نخواندی، یا اگر غسل واجب به گردن داری، اول برو پاک شو و بعد ...» گفتم: نه آقا ابراهیم. صبح نماز خواندم. خودم به این مسائل دقت دارم. بعد از تمرین هم نمازم را میخوانم. ابراهیم گفت: «پس نماز ظهرت را هم سعی کن اول وقت بخوانی. اصلاً بیا از فردا وقتی خواستیم برای تمرین به سالن برویم، نمازمان را به جماعت در مسجد بخوانیم.»

من هم قبول کردم. یعنی اینقدر این شخصیت در نظرم محبوب بود که هرچه می‌گفت: قبول می‌کردم. رفاقت من، روز به روز با ابراهیم بیشتر شد. من اول دبیرستان و او سال چهارم بود. از اینکه محبوب‌ترین دانش‌آموز مدرسه با من رفیق شده خیلی خوشحال بودم. او در ضمن بازی و تمرین، مرا غیرمستقیم نصیحت می‌کرد. می‌گفت: «مواظب باش با چه کسی رفیق می‌شوی، مواظب باش حق کسی بر گردنت نباشد، دقت کن به کسی ظلم نکنی و ...»

مدتی بعد در کلوپ صدری، مشغول تمرین بودیم که چند نفر از ورزشکاران معروف به آنجا آمدند. یکی از آن‌ها از همه معروف‌تر بود. بازیکن فوتبال بود، اما والیبال هم بازی می‌کرد. علی پروین، از جوانان محله ما بود. با آقای رضا که او هم از بازیکنان سرشناس والیبال بود. آن‌ها به سالن آمدند. خیلی‌ها نیز برای دیدن آن‌ها به سالن صدری آمدند. هیجان خاصی در سالن ایجاد شد. نمی‌دانم چه کسی در حضور آن‌ها از ابراهیم تعریف کرد؟ به آن‌ها پیشنهاد داد که با این جوان، تک به سه والیبال بای کنند.

ابراهیم یک طرف و این سه نفر در طرف مقابل ایستادند. بچه‌هایی که برای تماشای والیبال آمده بودند، همگی ابراهیم را تشویق می‌کردند. نمی‌دانید چه شور و هیجانی در سالن ایجاد شد. دست آخر نیز ابراهیم توانست آن‌ها را شکست بدهد! یادم هست علی پروین با تعجب به او نگاه می‌کرد.

روز‌ها گذشت تا اینکه یک روز عصر در مدرسه به من گفت: «بیا والیبال تک به تک بزنیم» شروع کردیم به بازی. بیشتر بچه‌های کلاس، دور زمین جمع شدند. ابراهیم سرویس‌ها را بر خلاف همیشه طوری می‌زد که راحت بتوانم جمع کنم! من هم تلاش می‌کردم مقابل او کم نیاورم. هرچند دیده بودم که او تک نفره در مقابل چندین بازیکن والیبال می‌ایستد و آن‌ها را شکست می‌دهد.

آن روز، من بازی با ابراهیم را برنده شدم. در واقع ابراهیم آنقدر ضعیف بازی کرد که یک نوجوان کوچکتر از او برنده شود. نمی‌دانید در مقابل همکلاسیهایم چقدر لذت بردم. هنوز شیرینی آن لحظات را در کام خودم حس می‌کنم. اما ابراهیم، از اینکه من لذت می‌ّبرم خوشحال بود!