۲۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۹:۰۸

وقتی توسط نیروهای خودی اسیر شدم

مجبور بودم نفسم را حبس کنم. کوچکترین صدایی ممکن بود آنها را متوجه من کند. آرام خودم را به قسمت جلویی کانال کشاندم، همه توانم را در پاهایم جمع کردم و با تمام قدرت دویدم.
کد خبر : ۳۴۹۴۶۴
صراط: مجبور بودم نفسم را حبس کنم. کوچکترین صدایی ممکن بود آنها را متوجه من کند. آرام خودم را به قسمت جلویی کانال کشاندم، همه توانم را در پاهایم جمع کردم و با تمام قدرت دویدم.

به گزارش ایسنا، احمد فتحی از رزمندگان استان زنجان در خاطره‌ای پیرامون انجام یک مأموریت پر دردسر در دوران دفاع مقدس روایت می‌کند:  در نخلستان‌های جزیره«بُواریَن» خاکریز نزده بودیم. از همین رو برای شناسایی منطقه، تنها و بدون اسلحه به آنجا رفتم تا شرایط را بسنجم و بتوانیم نیروها را در جزیره مستقر کنیم. مرحلۀ دوم عملیات «کربلای 5» بود.

داخل نخلستان بودم که صدای لودری به گوشم خورد. فکر کردم شاید از نیروهای خودمان باشند. دنبال صدا را گرفتم و جلوتر رفتم. صدا خیلی نزدیک بود. با خودم گفتم ممکن نیست بچه‌های ما تا این حد جلو آمده باشند. منطقه تازه آزاد شده بود و ما هنوز آنجا را تثبیت نکرده بودیم.

با همین فکرها جلو می‌رفتم که چند سرباز عراقی را دیدم. مسلّح بودند و آن اطراف گشت می‌زدند. سریع خودم را بین نخل‌ها پنهان کردم. با احتیاط چند قدم عقب رفتم و داخل کانالی پریدم که پر از لجن بود. خدا خدا می‌کردم مرا نبینند.آنها هم دقیقاً آمدند و لبۀ کانال ایستادند. بوی گندی حالم را بهم می‌زد، اما مجبور بودم نفسم را حبس کنم. کوچکترین صدایی ممکن بود آنها را متوجه من کند. آرام خودم را به قسمت جلویی کانال کشاندم، همۀ توانم را در پاهایم جمع کردم و با تمام قدرت دویدم. در تمام عمرم به آن سرعت ندویده بودم.

نمی‌دانم چه مسافتی را طی کرده بودم. وقتی به خودم آمدم و ایستادم، چند بسیجی جلوی راهم سبز شدند و به خیال اینکه اسیر عراقی گرفته‌اند، به من ایست دادند. از بچه‌های تیپ مشهد بودند که برای کمک به نیروهای ما، تازه به آن منطقه آمده و هنوز توجیه نبودند.

گفتم: «برادر، من ایرانی‌ام». حرفم را باور نکردند و به طرفم اسلحه کشیدند. یکی شان گفت: «کارت شناسایی تو نشون بده».

وقتی جیب‌هایم را می‌گشتم، نگاهی به خودم انداختم و دیدم با آن اُورکت آمریکایی و شلوار لجنی، آنها حق دارند که حرفم را باور نکنند. موهای سرم بلند بود و کارت شناسایی هم نداشتم. پس بیشتر شبیه یک ستون پنجمی بودم تا بسیجی.

پشت سرم را نشان دادم و گفتم: «عراقیا دارن میان، خیلی نزدیکن. من باید زودتر قضیه را به فرماندهی گزارش بدم». خواستم بروم که یکی‌شان جلویم را گرفت و داد زد: « کجا داری میری؟ از جات تکون نخور!»

فرصت کم بود. باید زودتر وارد عمل می‌شدیم. اما مگر آن بسیجی‌ها دست بردار بودند. خلاصی از دست عراقی‌ها خیلی راحت‌تر از خلاص شدن از دست نیروهای خودی بود.

خاطرات احمد فتحی از دوران دفاع مقدس را مهسا سیفی جمع‌آوری کرده است.