۲۶ دی ۱۳۹۳ - ۰۸:۰۸

ناگفته‌های یک آزاده از دوران اسارت

دو سه روز مانده بود به عملیات، به مرخصی رفتم و برای خانواده زنگ زدم، حین برگشتن به مقرمان به فکر فرو رفتم، در حال فکر کردن خودم را اسیری فرض کردم که مورد ضرب و شتم عراقی‌ها قرار می‌گیرد.
کد خبر : ۲۲۱۱۸۵

صراط: آزادگان ایرانی سرافرازانی هستند که در مقابل سخت‌ترین شکنجههای رژیم بعث مقاومت کردند و عده‌ای هم برای حفظ خاک وطن در سیاه‌چال‌های عراق به شهادت رسیدند و هنوز خانواده‌های‌شان چشمبه‌راه آنها مانده‌اند، در گفت‌وگویی که در ادامه تقدیم می‌شود، به سراغ آزادهسرافراز «محمدحسن مسلمی» از شهرستان گلوگاه رفتیم که بیش از 8 سال از دوران جوانی خود را در اسارت‌گاه‌های دشمن گذراند.

چه وقت به جبهه اعزام شدید و چه عاملی باعث آن شد؟

سال 1359 به خدمت سربازی رفتم و در روز 23 تیر 61 در عملیات رمضان به اسارت دشمن درآمدم، قبل از عملیات رمضان در چند عملیات بزرگ شرکت کرده بودم و اگر در این عملیات به اسارت در نمی‌آمدم، خدمت سربازی‌ام تمام می‌شد.

از بچه‌گی به داستان‌های جنگی علاقه‌مند بودم و همیشه دوست داشتم به عنوان یک سرباز وطن، از کشور و ناموسم در مقابل دشمنان تا پای جان دفاع کنم، الحمدلله در طول چند عملیاتی که حضور داشتم، فرماندهان از من راضی بودند و توانستم مثمر ثمر باشم.

ماجرای اسیر شدن شما به چه شکل بود؟

آن روز در عملیات رمضان، قبل از اینکه اسیر شویم، به فرمانده‌ام گفتم‌ «عراقی‌ها دارند پشت سر ما نیرو خالی می‌کنند.» ولی او به حرف‌های من توجهی نکرد، ساعت 8 و 20 دقیقه شب اولین شلیک از سوی ما انجام گرفت، خیلی به جلو رفتیم ولی عراقی‌ها از جناحین، پشت‌سرمان نیرو پیاده کردند و همین باعث شد به اسارت دشمن در بیاییم.

چندنفر از بچه‌ها گفتند‌ «ما به هر قیمتی شده اسیر نمی‌شویم.» خواستند از محاصره عراقی‌ها بگریزند ولی غافل‌گیر شدند و به شهادت رسیدند، یک دوستی داشتم به نام «شمس‌الهی» اهل تویسرکان بود، رو کرد به من و گفت «می‌خواهم از محاصره فرار کنم» من مخالفت کردم و گفتم «تو هم مثل بچه‌های دیگر شهید می‌شوی، نروبدون هیچ فشنگ و گلوله‌ای به اسارت دشمن درآمدیم، خیلی از مجروحان همان‌جا به شهادت رسیدند، اصلاً معلوم نبود پیکر مطهرشان را برای دفن به کجا می‌برند.

لحظه‌های آغازین اسارت و برخورد بعثی‌ها با شما چگونه بود؟

ابتدا همه را پابرهنه کردند، وقتی می‌خواستیم پای‌مان را در آن گرما روی زمین بگذاریم، می‌سوختیم، جدا از آن خارهای بیابان، پایی دیگر برای‌مان باقی نمانده بود.

وقتی ما را به بصره بردند، پیش خودمان می‌گفتیم «حتماً مردم بصره ما را ببینند، دل‌شان برای ما می‌سوزد.» اصلاً این‌طوری نشد، یادم می‌آید یکی از اسرا سرش را از پنجره ماشین به بیرون برد، یکی از عابران پیاده چفیه دور گردنش را محکم گرفت و شروع کرد به فشار دادن، نزدیک بود خفه شود، بچه‌ها با داد و بی‌داد، سرباز نگهبان را خبر کردند و او به زحمت دست‌های آن مرد مهاجم را از چفیه جدا کرد، در کل به خیر گذشت.

معمولاً روزهای اول، بعثی‌ها اسرا را در بدترین وضعیت نگهداری می‌کردند، شما را چطور؟

در یک هفته اول شرایط بدی را پشت‌سر گذاشتیم، هزار اسیر را در انباری بزرگی نگهداری می‌کردند، همه به‌صورت کتابی می‌خوابیدیم، بعضی وقت‌ها نفس‌مان بالا و پایین نمی‌آمد، یک هفته، انگار یک سال طول کشید، خیلی از بچه‌ها بیمار شدند.

آن لحظات چه حالی داشتید و به چه چیز فکر می‌کردید؟

دو سه روز مانده بود به عملیات، به مرخصی رفتم و برای خانواده زنگ زدم، حین برگشتن به مقرمان به فکر فرو رفتم، در حال فکر کردن خودم را اسیری فرض کردم که مورد ضرب و شتم عراقی‌ها قرار می‌گیرد، در آن لحظات این قضیه به یادم می‌آمد و ناخودآگاه از چشمانم اشک جاری می‌شد و احساس می‌کردم که آن صحنه‌ها دارد به وقوع می‌پیوندد.

یک خاطره دیگر هم یادم آمد، قبل از اینکه ما را به بصره ببرند، کل اسرا را به یک منطقه‌ای بردند که آشیانه تانک بود، به همه گفتند‌ «پشت کنید‌» وقتی صدای گلنگدن را شنیدم، شروع کردم به خواندن اشهد، خیلی ترسیده بودم، فیلم کل زندگی‌ام در همان چند لحظه از مقابل چشمانم گذشت، در همان لحظه مترجمی که همراه‌مان بود، گفت‌ «انگار پشیمان شدند، می‌گویند صدام دستور داده تا می‌توانند اسیر بگیرند.» این خبر بهترین خبری بود که تا آن لحظه شنیده بودم.

بعد از بصره، شما را به کجا انتقال دادند؟

از بصره ما را به استخبارات بردند، دو روز در اتاق‌های کوچک به‌سر بردیم، تشنگی تنها معضل آنجا بود، یکی از آن دو شب داد و بی‌داد راه انداختیم تا به ما آب دهند، یک سطل آب آوردند، بچه‌ها مشت به مشت آن آب را خوردند، به چند نفر نرسیده بود، دوباره بچه‌ها سر و صدا راه انداختند، این بار عراقی‌ها گله‌ای آمدند، تا جا داشت بچه‌ها را زدند و سیراب مشت و لگد کردند.

در جمع ما، هم بسیجی‌ها بودند و هم پاسدارها، با آنها با شدت بیشتری برخورد می‌کردند، بعد از آن ما را دو هفته‌ای به مکانی بردند که بیشتر به مرغداری شباهت داشت، خیلی گرم و طاقت‌فرسا بود، دریچه کوچکی داشت که هوا از آن به داخل می‌آمد، بچه‌ها تصمیم گرفتند نوبتی همدیگر را باد بزنند، با این وجود هر کار می‌کردند، فایده‌ای نداشت، عراق در مردادماه واقعاً گرم و سوزان است.

خاطره‌ای هم از آنجا دارید؟

بچه‌ها به خاطر اینکه چای نخورده بودند، سردرد شدیدی گرفته بودند، به مترجم گفتیم، به آنها بگوید‌ «برای ما چای بیاورند.» نمی‌دانم دل‌شان سوخت یا به خاطر چیز دیگری بود، چند نفرشان آمدند و به ما گفتند‌ «سطل را بدهید.» ما گفتیم‌ «سطلی نداریم.» گفتند‌ «سطل توالت را بدهید.» مترجم گفت‌ «این سطل کثیف است.» یک نفرشان محکم سطل را بر سر مترجم کوبید، آن روز اولین باری بود که چای خوردیم، بعد از دو هفته ما را تقسیم کردند و گروهی از ما را به موصل بردند.

پس بالاخره تصمیم گرفتند شما را به موصل ببرند تا سر و سامانی بگیرید.

بله، وقتی داشتند ما را به موصل می‌بردند، چشم‌های‌مان را بستند، حتی پرده پنجره‌های اتوبوس را کشیدند، وقتی به آنجا رسیدیم، دستور دادند لباس‌های‌مان را در‌آوریم، ‌6 ماه کسی از ما خبری نداشت، تا اینکه صلیب سرخ آمد و اسم ما را ثبت کرد.

طعم تونل مرگ را هم تجربه کردید؟

عبور از تونل مرگ را برای نخستین بار در موصل تجربه کردم، چند کابل و چند ضربه باتوم، نفسم را بند آورد، مدتی را که در آنجا بودیم، مریضی‌ها یکی‌یکی به سراغ‌مان آمد، عفونت روده، خارش‌های پوستی، درد دندان و... چند دکتر داشتیم که با تجهیزات کم و سفارشات غذایی، به داد ما می‌رسیدند، دلم برای آن دسته از اسرایی که پا یا دست‌شان هنگام اسارت قطع شده بود، می‌سوخت، خیلی از آنها شب‌ها را تا صبح بدون هیچ قرص مُسَکِنی می‌گذراندند، صدای ناله‌های‌شان جیگرمان را می‌سوزاند.

چه چیزی شما را در مقابل این همه سختی‌ها حفظ می‌کرد؟

نخستین چیزی که ما را در اسارت حفظ کرد، امید به رحمت خدا بود، هر کس امیدش را از دست می‌داد، در چاه اسارت فرو می‌رفت، امید به رحمت خدا ما را به آینده امیدوار می‌کرد، دوم انجام فرائض دینی بود، جا دارد یادی از مرحوم حاج آقا ابوترابی، پدر اسرا بکنم، خدا او را هم‌نشین امام حسین (ع) کند، واقعاً برای معنویات اسرا زحمت زیادی را کشید، سومین مسئله وحدت و هم‌دلی بود که ما را در مقابل دشمن محکم و استوار ساخت، هر کار دشمن کرد که بین ما تفرقه ایجاد کند، نتوانست، البته در بعضی از مواقع موفق شد ولی در کل اگر بخواهیم حساب کنیم، تیرش به سنگ خورد.

ممنون از اینکه وقت‌تان را در اختیار ما گذاشتید، لطفاً حرف آخرتان را بیان کنید.

سرانجام بعد از سال‌ها به وطن بازگشتیم، درست بعد از هشت سال، همه چیز تغییر کرده بود، ولی آنچه که ما را به آینده خوشبین می‌کرد، وجود پربرکت رهبر انقلاب بود که دلتنگی‌ها و غم از دست دادن امام را با دیدن او تسکین دادیم، امیدوارم بتوانیم تا پایان عمر سرباز خوبی برای این مملکت باشیم، ان شاءالله.

منبع: فارس