شهید برونسی

برچسب ها - شهید برونسی
خاطرات شهدا؛
اصلاً حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود. به بچه ها نگاه می کردم، مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند.
کد خبر: ۶۱۳۱۳۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۱۱

رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم : دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.
کد خبر: ۶۰۷۴۳۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۲۴

نفهمیدم چطور خودم را رساندم پای تلفن. گوشی را برداشتم. سلام کرده و نکرده، جریان را به‌اش گفتم. با صدای بلند خندید. گفت: مکه کجا؟ ما کجا؟ فکر کردم دارد شوخی می‌کند. کمی بعد فهمیدم نه، واقعاً خبر ندارد. به خنده گفتم: شما کجای کار هستین؟ تا حتی لباس احرام هم براتون خریدن.
کد خبر: ۸۰۷۶۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۱/۰۷/۰۴

کد خبر: ۲۰۱۲۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۰/۰۲/۰۶