به گزارش صراط به نقل از گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، اواخر جنگ را میتوان یکی از مقاطع مهم جنگ به حساب آورد. چرا که در اواخر جنگ بود که صدام برای اولین بار دست به بمباران شیمیایی مردم حلبچه زد و بسیاری از مردم در جا به شهادت رسیدند. مردمی که آنقدر فرصت نداشتن تا حتی پلک هایشان را روی هم بگذارند. و یا نحوه پذیرش قطعنامه که خونی به دل امام و فرزندانش کرد. و سپس عملیات مرصاد که با تمام عملیات ها متفاوت بود. آنچه خواهید خواند روایت رزمنده ای است که به بیان خاطراتاتش از آن روزها پرداخته و می گوید:
توی شهر حلبچه پرسه میزدیم. اجساد مردگان همه جا پهن بود روی زمین. اجساد مردم عادی که از بمباران شیمیایی عراقیها مرده بودند.
«عمو اکبر» گفت: «سوار ماشین بشوید. میخواهم چیز عجیبی به شما نشان بدهم!»
هرچه پرسیدیدم این چیز عجیب چیست، نگفت. ناچار سوار شدیم و ماشین راه افتاد به طرف بیرون حلبچه، دو کلیومتری که از شهر خارج شدیم، روستای خیلی کوچکی دیدیم؛ روستایی به نام «عنب». نزدیکتر که شدیم، یک ماشین سمیرغ کنار جاده دیدیم که رنگش پاک شده بود. جلوتر رفتیم. تعدادی زن و بچه توی ماشین بودند. بعضی از زنها داشتند به کودکشان شیر میدادند. یعنی از دور این طور دیده میشد. باز هم نزدیکتر شدیم. این آدمها همگی مرده بودند! خشک شده بودند!
عراق آنجا را بمباران شیمیای کرده بود. نوعی از بمب شیمیایی که وقتی منفجر میشود، با اولین تنفس خون رگها لخته میشود و انسان جابهجا میمیرد. دستهای خشیکده راننده روی فرمان بود. انگشتهایش حلقه شده بود دور سیاهی حلقه فرمان ماشین. راننده ریشسفیدی داشت. چمشهایش باز یود. بچهها هم همینطور؛ بچههای دوساله، پنجساله، هفتساله، و بچههای دوازدهساله در آغوش مادرهایشان به خواب مرگ فرو رفته بودند؛ مرگی که صدام برایشان ارمغان آورده بود.
اخبار ساعت دو را گوش میدادیم. نشسته بودیم، با گوشهای دوخته به رادیو که ناگهان اعلام کردند، ایران قطعنامه 598 را پذیرفته است. بعد هم صحبتهای امام (ره) را پخش کردند؛ پیامی که امام (ره) در مورد قعطنامه فرستاده بودند؛ ناگهان از هر طرف، صدای ضجه بچهها به آسمان برخواست و از هر سو، نالههای جانسوز دلاوران جنگ بلند شد. هیچ کس حالت عادی نداشت.
گوینده اخبار پیام امام(ره) را قرائت کرد. بچهها افتاده بودند روی خاک و به زمین چنگ میزدند هیچکس باور نمیکرد که روزی چنین خبری بشنویم. وقتی گوینده از قول امام (ره) میگفت: خوشا آنانکه به شهادت رسیدند، وقتی میگفت: «من جام زهر ار نوشیدم»، وقتی میگفت: «آبرویم را با خدا معامله کردم» بچهها مثل ابر بهار گریه میکردند و روی سرشان خاک میریختند.
یک ساعت و نیم از اخبار ساعت دو گذشت؛ اما کسی از جایش تکان نخورد. قدرتی برای ما باقی نمانده بود آنقدر فریاد زده بودیم و ضجه کشیده بودیم که صدایمان گرفته بود. یکی از بچهها چنان زده بود توی صورتش که از بینیاش خون آمده بود.
چند روز بعد، اعلام شد که گردان میخواهد نیرو بگیرد. قرار شد از نیروهای وظیفه وارد گردان شوند مسؤولیت این کار به عهده آقای زمانی بود که قبلاً در ارتش خدمت میکرد.
نیروهای وظیفه به گروهان 1و 2 تقسیم شدند و گروهان 3 قرار شد پشتیبانی کند، بعد برای نیروهای تازه وارد برنامه تمرینات بدنسازی، کوهنوردی و عملیات رزمی گذاشتیم تا هر چه بیشتر به فرم خوب بدنی نزدیک شوند.
گذشت تا روز اول مرداد ماه. آن روز مشغول کارمان بودیم که یک موتور سواری وارد محوطه گردان شد و نامهای به دست آقای زمانی داد. بعد از اینکه او نامه را خواند، ما را در چادر فرماندهی جمع کرد. همه آنجا جمع بودند و آقای زمانی بیمقدمه شروع کرد به صحبت، گفت: «آنطور که به ما گفتند، دشمن از تمام محورهای پدافندی، شروع کرده است به تک کردن و تعدادی از شهرهای غرب کشور را تسخیر کرده. طبق گزارشی که رسیده دشمن برای فتح باختران به این شهر نزدیک شده است.»
خیلی تعجبآور بود! هیچکس باور نمیکرد که دشمن بتواند به این سادگی این همه شهر را تسخیر کند! بعد از جلسه، رادیو را روشن کردیم و به اخبار ساعت ده گوش دادیم. گوینده میگفت تانکهای دشمن از محور گیلان غرب، مهران، سومار و اهواز، پیش آمدهاند. آنها حتی خودشان را به نزدیکی دژبانی اهواز - خرمشهر هم رساندهاند. چیزی نمانده بود که خرمشهر به تسخیر دشمن درآید. شهر مهران و ایلام در محاصره دشمن بود. کرند و سرپل ذهاب و قصر شیرین هم کلاً به دست عراقیها افتاده بود دشمن و منطقه «فکه» و «شرهانی» که روبهروی استان العماره عراق بود. شروع کرده بود به حمله.
بعد از شنیدن خبار، بار دیگر جلسه تشکیل دادیم. آقای زمانی گفتند که نیروها را دستهبندی کنیم.
تا ساعت هفت غروب، همه چیز حاضر شد. نیروها دستهبندی شدند تیمها را مشخص کردیم و مسؤولین تیمها انتخاب شدند. سازماندهی گروهان به این شکل بود. هرگروهان، سه دسته داشت. هر دسته به سه گروه تقسیم میشد و هر گروه به دو تیم. گروههای 1و2، دو قبضه آرپیجی بود و در گروه 3، یک قبضه آرپیجی و یک قبضه تیربار.
به هر حال، بعداز معارفه نیروها با مسؤولین و معاون دستهها، کار را به مسؤول دستهها سپردیم تا آنها به سرعت نیروها را مسلح کنند. همگی روبهروی کانکس تسلیحات گردان به خط شدند و طبق چارت سازماندهی گردان، به هر نفر سلاح تحویل داده شد.
تا صبح دوم مرداد به حالت آمادهباش بودیم. صبح، نیروهای تازه نفسی از بچههای بسیجی به گردان اضافه شدند. دیگر گردان مملو از نیرو شده بود.
کلیهام شدیداً درد گرفته بود؛ امّا قصد نداشتم به آن توجهی داشته باشم. مشغلهام زیاد بود. حتی یک لحظه وقت استراحت نداشتم شبها تا صبح، دو بار به نیروها بر پا میدادم تا هر لحظه آمادهتر باشند. ظهر روز دوم از درد زیاد به بهداری رفتم. آنجا یک آمپول آرام بخش به من تزریق کردند. مدتی دردم آرام شد.
وقتی از بهداری بیرون آمدم، کسی صدایم کرد رو که گرداندم، برادرم را دیدم که میخندید. او از طرف استانداری به صورت نیروی داوطلب اعزام شده بود به منطقه کلی خوشحال شدم. به اتفاق او و آقای «زمانی» ناهار ار خوردیم. بعد از ناهار دوباره درد کلیه آمد به سراغم. هرچه سعی میکردم تا توجهی به درد نداشته باشم امکان نداشت. ساعت شش بعد از ظهر نهایت درد آغاز شد. درد آنچنان شدتی داشت که وقتی با ماشین اعزامم میکردند به بهداری لنگر، صندلی ماشین را چنگ میزدم. در بهداری به من سرم تزریق کردند و مقداری آمپول مسکن، آنجا دکتر به من گفت که باید دو - سه روز استراحت کنم.
آن شب، ساعت ده در بیمارستان بودم که دیدم رفت و آمد و سرو صدا زیاد شده است دشمن داشت نزدیک میشد. از تختخواب برخواستم. خیلی سخت بود دکتر یک آمپول خوابآور بسیار قوی تزریق کرده بود که پلکهایم مرتب روی هم میافتادند. به هر ترتیبی بود، سر از بالش برداشتم. سرم به دستم وصل بود. وقتی خواستم آن را بردارم پرستار متوجه شد. پرسید: «چکار میکنی؟»
گفتم: « من باید بروم!»
به هر ترتیبی بود، توانستم مجابش کنم که سرم را باز کند سرم را که باز کرد، با سرعت به طرف نیروهایمان راه افتادم . به محوطه گردان که رسیدم، دیدم نیروها به خط شدهاند. به سرعت حمایلم را بستم و سلاحم را برداشتم. آقای زمانی خیلی تأکید داشت که من همراه آنها نروم؛ اما حس کردم درد کلیهام ساکت شده است. باور نمیکردم. اصلاً انگار نهانگار که دردی داشتم! همانطور که نیروها به خط شده بودند، اعلام کردند که داخل چادر گردان جلسه است. در جلسه گفتند که نیروها باید حداکثر تا سه ساعت دیگر رو به منطقهای که دشمن بود حرکت کنند آخرین خبر هم این بود که «اسلامآباد» به تصرف نیروهای دشمن درآمده است.
به حالت آمادهباش داخل محوطه قدم میزدیم و آمار میگرفتیم.