۱۶ آذر ۱۴۰۲ - ۰۸:۱۹

روایتی از شهیدپرورترین روستای ایران

روایتی از شهیدپرورترین روستای ایران
جوانان روستای «ورجوی» مراغه در همان روزهای نخستین جنگ، جزو اولین کسانی بودند که با تشویق روحانی روستایشان، در عملیات‌های مختلف در دوران جنگ تحمیلی حضور فعالی داشتند و تعداد زیادی از این عزیزان به مقام والای شهادت نائل آمدند.
کد خبر : ۶۴۲۱۸۶

به گزارش صراط به نقل از فارس، دفعه قبل که اینجا آمده بودم، چین‌های دامن‌اش، گل‌های سبز چادرش، زیبایی لبخندش، همه نشان داشت از دلتنگی! یادم است نی‌نی لرزان چشم‌هایش را بهم دوخت: میهمان محمدعلی هستی تو! گفتم خدا قبول کند، به خاطر این تابلوی سَر در روستای‌تان آمده‌ام، شما مادر یکی از اینها هستی؟ خندید: هوم، پس خیلی خوش آمدی، محمد علی، پسر دردانه‌ام هم جزو همین ۷۱ نفر است.

دست‌هایش را در دستم گرفتم، جونم فدای پینه بسته دست‌های دونه برفی‌ات، حالا از کجا فهمیدی که برای چی آمده‌ام؟ نگاهی به دست‌هایش کرد، انگار که تا همان لحظه کسی بهش نگفته بود که دست‌هایش خیلی قشنگ است: از این دست‌ها خیلی کار کشیدم، با همین دست‌ها محمدعلی را بزرگ کردم و با همین دست‌ها هم دفن‌اش کردم! تازه دخترجان کسی که اینجا می‌آید، سرخود نمی‌آید یک دعوت‌نامه دلی است که همه را به اینجا می‌کشاند، تو هو دعوت‌نامه داشتی که آمدی.

تعارف یک آغوش گرم مادرانه...

"روستای ورجوی در ۵ کیلومتری شهرستان مراغه قرار گرفته است، در هوای شورانگیر پائیز، بار دیگر دست روح‌ام را گرفته و پرت شدم در این جغرافیای که با شهادت عجین شده است! رفتم به یک سفری ناب! جایی که همه چیز یک جور دیگر قشنگ است، یکجوری که انگار روح‌ات سرکش می‌شود از همه دنیا و غرق می‌شود در عطر جامانده بهشتی در وجب به وجب خاک ورجوی؛ اینجا همان قلب تپنده شهادت است".

مادر محمدعلی راست می‌گفت، اینجا بدون دعوت‌نامه نمی‌توانی بیایی! آخر چطور می‌شود از همان ورودی روستا؛ آوخ‌ات، شهدا شوند!

دفعه قبل مادر محمدعلی اصرار می‌کرد تا بعد از پایان کارهایم به خانه‌اش بروم و ناهار را باهم بخوریم؛ می‌گفت خیلی وقت است که هوس کوفته کرده است و امروز دیگه دل و به دریا زده تا کوفته بپزد، می‌گفت محمدعلی‌اش هم کوفته‌هایش را خیلی دوست داشت، می‌گفت بعد از محمدعلی دل و دماغی برایش نمانده است، می‌گفت حتی کوفته‌هایش هم بعد از محمدعلی دیگر به آن خوشمزگی آن سال‌ها نیست! بعدش مادر محمدعلی دیگر چیزی نگفت و راهش را گرفت و رفت و فقط گفت منتظرتم، دوست داشتی بیا.

از اهالی سراغش را گرفتم، گفتم هوس کوفته کرده‌ام، آن هم کوفته‌های دستپخت مادر محمدعلی؛ گفتند مادر محمدعلی رفته است پیش پسرش؛ یک دنیا بغض نشست روی گلویم، آخر برایش گل‌هایی که دوست داشته بود را خریده بود.

دلم تنگ شد برای یک تعارف آغوش مادر شهیدم در سرای غربت! رهگذر کوچه به کوچه این روستا شدم؛ روی هر تیر برق، سردر کوچه‌ای اسم یک شهیدی است؛ از هر کسی در این روستا سراغ شهیدی را می‌گیرم، یک نسبت فامیلی با هم دارند، اینجا همه با هم آشنا و فامیل هستند و به قول کدخدای روستا، همه‌مان اینجا خانواده شهیدیم.

 در این روستا، یک چیزی است که آدم را وصل می‌کند به بودن‌شان، اصلا نمی‌دانم چطور این حس را در الفبا بیاورم! مثل حس لحظه‌ای که نوزاد تازه متولد شده را برای اولین بار می‌گذارند روی سینه مادرش تا برای همیشه بوی‌ مادر را از بَر کند!

وسط شطرنج تاریخ‌گون ایستاده‌ام، تاریخی که از سربازهای کاربلد حرف‌های زیادی برای منِ سرباز نابلد خواهد داشت.

روستایی روی مهر...

با خود گفتم چه حکمتی دارد الآن در روستایی پُرشهید ایران بایستم که روی تاریخی‌ترین معبد جهان یعنی مهر بنا شده است؟ نکند سنگ بنای این روستا را با مهر بستند؟ مهر به همنوع، مهر به وطن، مهر به خاک!

راهی حسینیه این روستا شدم، دقیقا جایی که ۷۱ جوان در آن خوابیده است، جوان‌هایی که تاریخ طلوع و غروب‌شان زیاد از هم فاصله چندانی ندارد؛ ردیف به ردیف کنار هم خوابیده‌اند!

چند قدم دورتر از این ۷۱ آدم حسابی می‌ایستم! "سلام بر شمایی که از ما دورید اما در قلب‌مان ساکن شده‌اید و وجودتان شده الهام بخش زندگی‌مان".

روستای پُرشهید ایران کجاست...؟

باورم نمی‌شود در پُرشهیدترین روستای ایران ایستاده‌ام، باورم نمی‌شود روی یکی از این دعوت‌نامه‌های دلی نوشته‌اند سرکار خانم کتایون حمیدی! باورم نمی‌شود در این روزهای ناکوک زندگی‌، آماده‌ام تا آن ۷۱ نفر زندگی را برایم کوک کنند.

در تنهایی خودم با شهدا غرق بودم، آنقدری که حتی یادم رفته بود که من برای چه اینجا آمده‌ام! یکهو صدایی همه رشته حواسم را قطع کرد: «کجاها سیر می‌کنی دختر؟ اینجا چیکار می‌کنی»؟

دست به سینه ایستادم؛ من خبرنگار هستم و آمده‌ام تا از این روستا گزارش تهیه کنم ولی آنقدر بوی بهشتی جامانده اینجا من را غرق‌ خودش کرد که یادم رفته بود برای چه کاری اینجا آمده‌ام! دَرِ این حسینیه هم باز بود و خلاصه من بدون اجازه وارد شدم

چند قدمی جلوتر آمد: «من چه کاره هستم؟ مگه به قد قواره من می‌آید که بگویم کی اینجا بیاید و نیاید؟ تو میهمان اینهایی! من هم خادم اینجا؛ چند سال آزگاری است که خادم‌ام؛ خوشحالم که نوکرشان هستم، افتخار می‌کنم بهم بگویند نوکر شهدا».

گفتم خوش به حال‌تان، خادم جای قشنگی هستید، بادی به غبغب انداخت: آره! واقعا خوش به حالم؛ تو هم خوش آمدی که چای تازه دم دارم، آن هم چای شهدا!

آقای حسینی رفت و من دوباره در حسینیه قدم زدم! باصدای بلندی گفتم ولی آقای حسینی اینجا دقیقا برای اولین بار عقل و قلب یک صدا از عشق می‌گویند؛ چایی به دست آمد: «تو هم متوجه شدی؟ اصلا اینجا یک حضور عجیبی دارد! حالا هر کی یک اسم روش می‌گذارد؛ مثلا من اسم اینجا را گذاشته‌ام نقطه امن تو هم بگذار جایی که عقل و قلب هر دو از عشق می‌گویند! خُب تو دست به قلمی، بلدی چطور از لغات استفاده کنی»!

هر دو خندیدیم و آقای حسینی از روزهایی که بعضی از این شهدا را در خواب می‌بیند یا وقتی که از یکی‌شان کمک می‌خواهد و او هم سریع کمک‌اش می‌کند برایم گفت.

خوابی که ازم خواسته شد تا مزاری را بشورم...

گفتم مثلا در خواب چه به شما می‌گویند؟ قیافه بغ کرده به خود گرفت: «معمولا می‌پرم از خواب و درست حسابی یادم نمی‌ماند، فقط می‌دانم خواب حسینیه بود، خواب شهدا! مثلا یکبار خواب دیدیم یکی از شهدا به خوابم آمد و گفت که چرا سنگ قبر من را نمی‌شوری؟ صبح آن روز خیلی خندیدم و مستقیم رفتم سر مزارش و حسابی تمیزش کردم».

آقای حسینی رفت تا به کارهایش برسد و من هم با چای قندپهلوی خوش رنگ توی استکان کمر باریک نشستم کنج یکی از قبرها و دفتر یادداشت و خودکارم را درآوردم تا از سر خط بنویسم هر آن چیزهایی که دیدم و حس کردم!

قرار است تا دهیار روستا هم به حسینیه بیاید تا اطلاعات کلی روستا و تعداد شهدا و جانبازان و ایثارگران روستا را ازش بگیرم؛ تا او بیاید می‌روم سر وقت بنر بزرگی که عکس شهدا در آن است؛ پشت لب خیلی‌هاشون تازه می‌خواسته سبز بشه که شهید شدند.

اهالی روستا هم برای زیارت قبور شهدا به حسینیه می‌آیند و می‌روند و انگار که هر کسی اینجا هوای دلش غروبی می‌شود، برای طلوع قلب‌اش خودش را در حسینیه پیدا می‌کند.

روستای آسمانی...

با صدایی که می‌گفت خانم خبرنگار، سرم را چرخاندم، آقای علی سلیمان‌دوست، دهیار روستای ورجوی بود! گفت: «من در خدمتم، چه کمکی از دستم برمی‌آید»؟

گفتم از هر چیزی که به شهدای ورجوی مربوط است، بگویید، روی یکی از سکوهای کنار مزار شهدا نشست: «روستای ورجوی روستایی است که در کل ایران به روستای پرشهید ایران معروف است؛ البته قبلا روستای فردو در استان قُم به عنوان روستای پرشهید بود که این روستا به شهر تبدیل شد و بعد از آن روستای میغان در استان سمنان به روستای پرشهید تبدیل شد و آن روستا هم بعدا شهر شد ولی از لحاظ شهید به نسبت جمعیت، روستای ورجوی، روستای پرشهید ایران انتخاب شده است».

روستایی که همه خانواده شهید هستند....

از اقوام خودتان هم شهید دارید، بدون مکث جواب داد: «اینجا یک روستای کوچک است و همه با هم قوم و خویش هستیم از این‌رو می‌توان گفت که همه‌مان فامیل شهید هستیم».

آقای سلیمان‌دوست داشت دونه دونه اسامی شهدا را برایم می‌گفت: شهیدان ابراهیم و محسن اقبالی پدر و پسر شهید شده‌اند، شهیدان نورالدین و شمس الدین مقدم، شهیدان علی و شهریار نوین، شهیدان جواد و صمد پاشانژاد، شهیدان مقصود و سهراب حسین نژاد دو برادر شهید و شهیدان حسین و غلامحسن رجب زاده و شهیدان عادل و علی ذاکری دو پسر عموی شهید در ورجوی هستند؛ سن‌ام به جنگ نمی‌خورد ولی همه کودکی‌ام با این شهدا گذشته است.

اینجا روستایی با ۷۱ آدم حسابی

نفس عمیقی کشید و نگاه خیره‌اش را به سمت قبور شهدا دوخت: ۷۱ شهید، ۴۰ جانباز، سه آزاده برای روستایی که جمعیت‌اش در دوران دفاع مقدس دو هزار و ۲۰۰ نفر بود خیلی زیاد است و خوشحالم که در همین دهکده مقاومت به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام.

دهیار از روستای عاشورایی و آسمانی برایم تعریف می‌کرد و معلوم بود که با واو به واو توصیفات‌اش احساس غرور می‌کند؛ گفتم اصلا ریشه‌یابی کردید که چرا اینقدر در این روستا جوانان به جبهه اعزام می‌شدند؟ کمی فکر کرد: من اطلاع دقیقی ندارم ولی طبق نقل و قول‌هایی که از بزرگترهایم شنیدم آن زمان یک روحانی به نام سید رضا پاکدل بود، از روحانیون بزرگ اهل روستای ورجوی که منبرهای خیلی خوب داشت و جوانان پامنبر او عاشق شهادت و وطن شده بودند.

با دست به یکی از قبرها اشاره کرد: «قبر آقای عطایی است، همرزمانش می‌گویند که همان کسی است که در سالروز آزادسازی خرمشهر روی گنبد مسجد رفت و پرچم عزیز کشورمان را نصب کرد، فیلم‌اش هم هست.

خانه حسین....

از دهیار خواستم تا به خانه یکی از خانواده شهدا هم برویم و او آدرس خانه شهید رجب‌زاده را بهم داد، گفت تنها پدر شهیدی است که از این شهدا برایمان مانده است؛ گفتم یادم است، قبلا هم به خانه‌اشان رفته بودم، مگر همسرشان فوت شده است؟ سری تکان داد: آره، تو دوران کرونا فوت شدند و حاج آقا تنها ماند.

خانه‌ای کوچک، با طاقچه‌ای که انگار ساخته شده است تا قاب عکس فرزند شهیدشان را نگه دارد.

خانه‌اش را می‌شناختم، از آن خانه‌هایی که درش همیشه باز است؛ وقت ناهار بود و سفره پارچه‌ای کوچک‌شان را پهن کرده بودند؛ گفتم بد موقع مزاحم شدم باباجان! از زیر عینک ته استکانی‌اش نگاهم کرد، دست‌هایش را روی زانویش گذاشت تا بلند شود: چه مزاحمی؛ خوش به حال ما که امروز میهمان داریم! گفتم نه اصلا من مزاحم‌تان نخواهم شد و فقط می‌خواستم کمی در مورد پسرتان حرف بزنیم!

هاج و واج نگاهم کرد؛ در مورد حسین‌ام؟ حسین یک پارچه آقا بود؛ یک دسته گُل بود، گل پَر پَر من! سن و سالی نداشت که رفت جبهه، می‌گفت آتاجان، بالاخره یک روزی می‌میریم و چه خوب که این مرگ با شهادت باشد.

بابای حسین حرف هم نمی‌زد، چشم‌هایش عجیب حرف می‌زدند: آن زمان دو پسرم هم در جبهه بودند که خبر آمد حسین‌مان شهید شده است.

داشت از حسین می‌گفت و هی گریه‌اش می‌گرفت، هی اول و آخر هر جمله‌اش بغض می‌کرد، اصلا وقتی می‎گفت حسین بغض می‌کرد. برای حاج خانم هم بغض کرده بود، می‌گفت یار نیمه راه شد و تنهایش گذاشت و زودتر رفت به دیدار حسین.

طعم کوفته‌های مامان محمدعلی ...

الآن که دارم این گزارش را می‌نویسم شب از نیمه هم گذشته است، دارم به قیافه آن عکس دسته جمعی ۷۱ نفره که از روی بنر گرفتم نگاه می‌کنم، به تک به تک‌شان! به آن دو برادر شهید، به آن پسرعموهای شهید و به محمدعلی که مادرش بهترین کوفته‌های دنیا را می‌پزد و شاید الآن دارد در بهشت برای دردانه‌اش کوفته بار می‌گذارد.