۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۶
نور "خدا" در خانه جانباز 100 درصد

به احترام این زن بایستید!+عکس

وقتی قرار بر نوشتن است از اسطوره و الگو و نمونه گاهی قلم هم واهمه دارد از سقوط در عمق شعارزدگی و استیصال؛ ولی اینجا باید نوشت تا همه به احترام یک زن قیام کنند، زنی که برای خودش اسطوره ای شده است.
کد خبر : ۶۳۶۶۰

به گزارش صراط به نقل از مهر، برای رفتن تا منزل جانبازی که عنوان "جانباز 100 درصد" را یدک می کشد باید با پای دل رفت، پایی که سکوت نمی شناسد و بی محابا می رود تا بداند و بگوید. شاید هفته و روز زن بهانه بود برای گفتن از احساسی که در عمق جان یک زن رخنه کرده است، احساسی که بی اندازه دوستش دارد و همین احساس هزاران علامت سوال را در ذهنمان کاشته است.

با پای دل می رویم و مهمان صاحبخانه ای می شویم که رد عبور فرشتگان را می شود در خانه اش پیدا کرد. قدم که می گذاریم احساس عجیبی به ما می گوید که اینجا حس غریبی دارد! حسی به اندازه همین جمله گنگ و مبهم.

اینجا شهید زنده ای به آسمان خیره شده است...

اینجا شهید زنده ای روی تخت دراز کشیده و به آسمان خیره شده است و با نگاهش نجوا می کند، جانباز 100 درصد "سید نورخدا موسوی منفرد" سه سال است در حالت کما همینطور خیره به سقف اتاق می نگرد و انگار در عمق نگاهش چیزی است که مسحورمان می کند! نه تنها ما را بلکه هر کسی را که اینجا قدم گذاشته و جادو شده است.

می گویند هر روز از هر جای ایران دوستان و آشنایانی به نیت زیارت "شهید زنده" می آیند! جانبازی که رد گلوله گروهک ملعون ریگی را می توان روی پیشانی اش گرفت، "نور خدا" شهید پاسداشت کیان مملکت است، شهید حفظ خاکی که برایمان بیش از همه دنیای خاکی می ارزد!


 

زهرا سادات دختر کوچک سید نورخدا می گوید که پدرش سه سال و دو ماه و 10 روز است که به آسمان خیره شده و انگار منتظر است! دخترک شماره روزهای انتظار پدرش را خوب می داند و حتی ساعت هایش را هم شمرده است.

تنها 10 سال سن دارد و قرار است بعد از سه سال چراغ شادی را امشب در دهمین سالگرد تولدش در خانه نورانی "سید" روشن کند، می گوید این تولد، تولد 10 سالگی او نیست، تولد نویدی است که دکتر برای یک بار دیگر "زهرا" گفتن سید نورخدا به آنها داده و بی اندازه خوشحالشان کرده است.

خیلی! شمردنی نیست!

تا آمدن خانم حافظی همسر "سید نورخدا" با زهرا سادات گپ می زنیم و او هم از همکلاسی هایش می گوید که گاهی برای دیدن "بابایی" به خانه شان می آیند، کمی از معدلش می گوید و اینکه هر سال شاگرد اول می شود. از اینکه سه سال انتظار بابا را چطور تاب آورده است و اینکه چطور به مادر کمک می کند تا نیازهای بابا را برطرف کنند.

خلاصه دخترک حرفهای گفتنی زیادی دارد ولی مادرش با سینی چایی که مقابلمان می گذارد رشته کلام را به دست می گیرد تا جواب سوالی را که از زهرا سادات پرسیده ام خودش بدهد و با نگاه گرمش می گوید: هر اتفاقی برای "سید" بیفتد ما دوستش داریم، حتی هر روز بیشتر از روز گذشته! و زهراسادات با تکان دادن سرش حرف مادر را تایید می کند.

می گویم زهرا جان حالا جواب سوال را خودت بگو، بابا را چقدر دوست داری و دخترک جواب می دهد: خیلی! شمردنی نیست! و جوابش دقایقی سکوت را مهمان فضای اتاق می کند.

از زن جوان که به زحمت 37 سالش تمام شده است می خواهم قصه زندگی اش را با "سید نورخدا" بگوید تا با سکوت معناداری مرور کند روزهای قشنگی را که هر شب شاید در ذهنش به آنها می اندیشد.

یک قصه تمام نشدنی...

می گوید همه زندگی ما قصه است، یک قصه تمام نشدنی که دوست ندارم تمام شود. از جوابش شگفت زده می شوم، انگار که قرار نبوده چنین جوابی بشنوم با تعجب می پرسم دوست ندارید تمام شود؟ و با همان نگاه مصمم می گوید نه! شوهرش را همینطوری روی تخت، بدون حتی یک واکنش، یک کلمه، یک نگاه معنادار و حتی یک صدا یا آوای با مفهوم دوست دارد و همین شگفت زده ام می کند!


 

می گوید غریبه ها از شهرهای دور و نزدیک برای دقیقه ای با "سید نورخدا" بودن به اینجا می آیند تا از اتاقی که فرشته ها قدم هایشان را آنجا می گذارند بی نصیب نمانند و من خوشبخت ترین زن روی زمین هستم که همه روزم اینجا شب می شود و شبم به سپیده پیوند می خورد.

از 14 سال زندگی مشترک با "سید" حرفها دارد، ولی همه 11 سال یک طرف و سه سال و دو ماه و 10 روز آخرش یک طرف! می گوید من از 17 اسفندماه سال 87 یک بار دیگر متولد شده ام، همزمان با بهشتی شدن سید نورخدا من هم اوج گرفتم تا توفیق پرستاری "شهید زنده" را داشته باشم.

سید دلم را برد!

از روز آشنایی با "سید" می پرسم و با صورت گل انداخته می گوید که برای اولین بار در روز خواستگاری او را دیده و همان روز هم عاشقش شده است! وقتی از عشقش حرف می زند به مانند همه زنان محجوب و با حیای لرستانی صدایش می لرزد و صورتش سرخ و سفید می شود و می گوید: سید دلم را برد!

کمی تامل می کند و حرفهایش را به روز جانباز شدن سید پیوند می زند. می گوید همه چیز در عملیات کمین در شرق زاهدان و در نبرد با گروهک ریگی اتفاق افتاد. می گوید "سید" مرخصی داشته و قرار بوده همان روز برگردد ولی نوبت مرخصی اش را به همکارش می دهد تا توفیق حضور داشته باشد. می گوید اگر این مقاومت نبود شاید فاجعه ای رخ می داد، شاید!

پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام...

زن جوان تند و تند حرف می زند و من فقط گوش می کنم، گاهی آنقدر محو حرفهایش می شوم که نمی توانم کلمه ای بنویسم. می گوید "نمی دانی خون سید چه ها کرده است"، می گوید "شیرین ترین روزهای زندگی ام را سپری می کنم"، می گوید " من پیش کسی هستم که ایمان دارم بهشتی می شود و چقدر خداوند به من لطف داشته که پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام"، می گوید...

 

در نگاهش غرور خاصی است که بی اندازه مجذوبم می کند، غروری که زندگی در کنار یک مرد بهشتی و یک شهید زنده به او داده و این احساس تمام روحش را تسخیر کرده است.

با مکث خاصی سوالم را مزمزه می کنم و می پرسم "خسته نمی شوی؟" می گوید از چه؟ با کمی تامل انگار که نمی دانم حرفم را چطور در قالب کلمات بیاورم با شرمندگی در چشمانش نگاه می کنم و از نگاهم منظورم را می خواند و می گوید: نه!


پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست!

سریع پی سوالم را می گیرم و می پرسم تا به حال از خدا گلایه کرده ای که "حقت این نبوده است؟" و بازهم جوابش سوالم را شرمنده می کند و می گوید: این تمام حق من از زندگی بوده است، پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست!

انگار که احساس می کند حرفش را شعار پنداشته ام پی حرف هایش را می گیرد و می گوید: اینها که می گویم شعار نیست، واقعیت زندگی من است، واقعیت همه سه سال و 2 ماه و 10 روز زندگی با یک "شهید زنده"!

احساس زنی که سالهاست همسرش بدون واکنشی روی تخت دراز کشیده و خیره مانده همه وجودم را مبهوت کرده است. زن جوان که انگار استیصال مرا دریافته حرف هایش را ادامه می دهد و می گوید: من فقط از "سید" دو سوال دارم، یکی اینکه آیا از من راضی است و دوم اینکه مرا هم پیش مادرش زهرا(س) شفاعت می کند؟

می ترسم کم بیاورم!

می گویم برای شفای "سید" دعا می کنی؟ و بازهم جواب عجیب زن جوان که "سید به دعای من احتیاج ندارد، خدا خودش به سید شفا داده است..."

می گوید که گاهی برای "سید" و خوشبختی شان اسفند دود می کند، می ترسد این خوشبختی تمام شود و با لبخندی می گوید همه به زندگی ما غبطه می خورند! می گوید همیشه در زندگی مان "تک" بوده ایم و حالا هم در همه دنیا "تک" هستیم.

از او راجع به ترس ها و واهمه هایش می پرسم، آرام می گوید: می ترسم کم بیاورم! قبل از دعا کردن برای هر چیزی داخل پرانتز به خدا می گویم به من توانی بده که در این مسیر ثابت قدم باشم.

روی پیشانی "سید نورخدا" بوسه می زند و می گوید روزی هزار بار پیشانی "سید" را بوسه باران می کنم، اینجا رد گلوله ای است که خانواده ما را بهشتی کرد!


یک زن دیگر متولد شده است!

کبری حافظی همسر جانباز 100 درصد "سید نورخدا موسوی منفرد" معلم است ولی به خاطر همسرش مرخصی گرفته و کلاس درس را رها کرده است. خودش می گوید کلاس درس من اینجاست، من اینجا امتحان پس می دهم و به جای معلمی پرستارم!

از تحمل و صبرش می پرسم و می گوید که قبل از جانباز شدن "سید نورخدا" خیلی روحیه حساس و عاطفی داشته است. می گوید وقتی سید سرما می خورد برایش تب می کردم! کمی مکث می کند و ادامه می دهد: ولی انگار آن زن حساس و کم تحمل تمام شده و یک زن دیگر متولد شده است!

از آرزوهایش سوال می کنم و با خوشحالی تمام از در آستانه تحقق قرار گرفتن آرزوی دیدار با مولایش حضرت آیت الله خامنه ای می گوید. با ذوق زدگی خاصی می گوید که موافقت شده که به همراه بچه هایش به دیدار رهبری بروند تا یکی از آرزوهایش رنگ واقعیت بگیرد.

آیا این منم!؟

می گویم راستی خانم حافظی چطور با سید ارتباط می گیری وقتی نه می تواند حرفی بزند و نه واکنشی و نه حتی نگاهی؟ انگار که از حرفم خوشش نمی آید، می گوید: من آنقدر به سید نزدیکم که نیازی به حرف یا کلامی نیست. وقتی تشنه می شوم احساس می کنم سید تشنه است و وقتی کمی آب روی لبهایش می ریزم عطش خودم هم رفع می شود!

می گوید سید در کما قرار دارد ولی همه احساسش را احساس می کنم. انتظار ندارد من احساسش را درک کنم برای همین حرف هایش را با این جملات تمام می کند: کسی نمی داند سید چه کرده است با دل من!گاهی وقتها به خودم نگاه می کنم و می گویم آیا این منم!؟

جز سکوت در مقابل حرفهای این بانوی صبر و ایثار چیز دیگری در ذهن قلمم نمی گنجد، احساسش همه وجودم را پر کرده ولی انگار حرفهایش را جز خودش کس دیگری نمی تواند درک کند، برای همین مهر سکوت بر لبهایم می زنم تا او بگوید و بگوید و بگوید و حرفهایش همین گزارش شود.

برای رفتن از جایگاه فرشتگان و جایی که یک "شهید زنده" روی تخت به چشمان آسمان خیره مانده است پاهایم یاری نمی کند، انگار همان حس غریب همه وجودم را مسحور کرده است، اینجا جادویی به وسعت نگاه یک شهید جاریست، با وضو وارد شوید.

نظرات بینندگان
کمال
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴:۳۸ - ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱
۵
۰
تو خود دعایی...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
امین
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴:۵۵ - ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱
۱۵
۰
گزارش خیلی عالی بود
امین
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴:۵۶ - ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱
۱۶
۰
کاش این مصاحبه از طریق صدا و سیما پخش بشه
محمود
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۷:۴۳ - ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱
۱۴
۰
ممنون ازاین متن بسیار عالی.برای اینکه بتونم ادامه مطلب رو بخونم مجبور شدم چندباراشکهامو ÷اک کنم
موسی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۲:۴۳ - ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱
۵
۰
الهی! نمیدانم چه بگویم. زبانم بند آمده..
بغض گلویم را فشرده، آنقدر که این حکایت واقعی، تکان دهنده است.
با دیدن این تصاویر بازهم ناشکرانه زندگی میکنیم و هر روز و شب بر طبل مشکلاتمان و نداریهایمان میکوبیم و دریغ از اینکه چه بزرگوارانی درگوشه و کنار ایرانمان بی هیچ چشمداشت و توقعات دنیایی در سیر الی الله در حرکتند. خدا خدا ما را به این غافله برسان.
موسی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۳:۰۹ - ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱
۲
۰
الهی! نمیدانم چه بگویم. زبانم بند آمده..
بغض گلویم را فشرده، آنقدر که این حکایت واقعی، تکان دهنده است.
با دیدن این تصاویر بازهم ناشکرانه زندگی میکنیم و هر روز و شب بر طبل مشکلاتمان و نداریهایمان میکوبیم و دریغ از اینکه چه بزرگوارانی درگوشه و کنار ایرانمان بی هیچ چشمداشت و توقعات دنیایی در سیر الی الله در حرکتند. خدا خدا ما را به این غافله برسان.
همت
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۱:۴۸ - ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۱
۳
۱
سردار محسن رضائی؟!
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
تنها صفحه ای است که میبینم منفی نداره میشه به احترام این عزیزان لجن پراکنی نکنی؟اینهمه مطلب و مقاله تو این سایته برو اونجا حرفاتو بزن.
تشنه دیدار
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۹:۱۸ - ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۱
۷
۰
اجری که فقط خداداندخداداندخداداند.مارا هم دعا کن سید نورخدا
مجید
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۲۶ - ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۱
۶
۰
خدایا اینها کجان ؟ من کجام ؟
محمدرضا
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۳۰ - ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۱
۵
۰
ممنون از این گزارش زیبا و احسنت، هزاران احسنت بر این شیرزن همسرمحترمه مکرمه ایشان خداوند بااولیا و حضرت زهرا محشورش فرماید. خدایا تو شاهد باش که در حین خواندن این گزارش چقدر اشک ریختیم و چه افتخار کردیم به اینکه در این زمانه... هنوز هستند شیرزنان زهرایی و عاشورایی
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۳:۱۹ - ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۱
۶
۰
قلبم فرو ریخت.
فرهاد
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۳:۲۰ - ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۱
۸
۰
سید عاقبت بخیری همه مردم ایران (امت امام زمان ) رو از محضرش بخواه
ما نباید به تو دعا کنیم تو باید به ما دعا کنی
مجتبی
|
United Kingdom of Great Britain and Northern Ireland
|
۱۴:۴۰ - ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱
۶
۰
از لبخندش میشد فهمید چقدر صبور و پر استقامت هست این خانوم .. الله حافظش باشد .. درود
بی نشان
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۳۸ - ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱
۳
۰
وقتی خداوند به انسان نظر کند انسان زینب .س .گونه می شود ودر سخترین لحظات زندگی چیزی جز زیبایی نمی بیند امیدوارم خداوند مهربان اینگونه دیدی عمیق و با بصیرت به انسان عنایت. فرماید.
گروه5
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۸:۱۹ - ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱
۴
۰
ما مدیون لحظه های مواظبت شما از این سید الهی هستیم
خاک زیر باتیم خواهرم
مسعود
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۲:۱۲ - ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱
۱
۰
سید جان انشاالله خدانگاهی محبت امیز بهت داشته باشه خوب بشی دوباره برگردی تو همون لباس مقدس مرزبانی تو مرز سیستان وبلوچستان منتظرتیم از طرف یکی از همرزمات تو مرز
محمد جعفر باقرپور
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۲:۵۴ - ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱
۰
۰
سلام بر سیدبزرگوار برادرسید نورخدا موسوی منفرد وهمسر زینب گونه اش سرکار خانم کبری حافظی وخانم خانمهاگل محمدی سیده سادات زهراخانم عزیز پدر و مادر و ملت شریف ومسلمان ودلسوز ایران...این رشادتهاوشهادتها ماراروز به روز کوچکترومدیون ترمیکند بدانید ملت بزرگ ایران زیربارسنگین این ایثارها> رشادتها> شهامت ها>وجانبازی ها>وشهادتها> قراردارد وبردوش یکایک ما شدیدا"سنگینی میکند بنده هم یک رزمنده مریض وکوچکی هستم وبحال شماهاوشهدا شدیدا" غبطه میخورم چه خوب گفته شیخ شیراز سعدی علیه الرحمه که:بنی آدم اعضای یک پیکرند...که درآفرینش ز یک گوهرند... چوعضوی بدردآورد روزگار...دگرعضوها رانماندقرار...توکز محنت دیگران بی غمی...نشایدکه نامت نهندآدمی.ازهمه خانواده های عزیزان جانبازوشهدا ودلسوزانشان التماس دعا داریم.
محمد
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۳۲ - ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱
۱
۰
قابل توجه ضرغامی...... این عزیزان نظام (از دید مردم ) را در رسانه ملی دعوت کند و مصاحبه کند تا مردم بیشتر با این عزیزان بیشتر شوند.
غریبه
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۱:۰۵ - ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱
۰
۰
واقعا تکان دهنده است اشک در چشمانم حلقه زده
مرز ایثار و عشق واقعا کجاست هنوز هم مبهوت این خانم فداکار هستم
خدایا مارا ببخش بخاطر تمام درهائی که زدیم و هیچکدام منزل تو نبود، منزل تو اینجاست اینجا
غریبه
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۱:۵۶ - ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱
۰
۰
واقعا تکان دهنده است اشک در چشمانم حلقه زده
مرز ایثار و عشق واقعا کجاست هنوز هم مبهوت این خانم فداکار هستم
خدایا مارا ببخش بخاطر تمام درهائی که زدیم و هیچکدام منزل تو نبود، منزل تو اینجاست اینجا