۰۹ اسفند ۱۴۰۱ - ۲۱:۴۱

روش فرار حاج صادق آهنگران از دست رزمندگان

روش فرار حاج صادق آهنگران از دست رزمندگان
حاج صادق آهنگران که برای برگزاری مراسم مناجات‌خوانی میان رزمندگان رفته بود، بعد از اتمام برنامه عجله داشت و می‌خواست جای دیگری برود، اما رزمندگان او را رها نمی‌کردند، به ناچار از یک ترفند استفاده کرد.
کد خبر : ۶۱۲۸۹۶

به گزارش پایگاه خبری صراط به نقل از فارس، صدا به صدا نمی‌رسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید. بچه‌ها پشت سر هم صلوات می‌فرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشکر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.

بالاخره سر و صدای یک نفر درآمد: چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات. سپس رو به جمع ادامه داد: برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده‌پسند بفرستید!

اندر مصایب خبرنگاری در جبهه!
خبرنگار آمده بود و یقه یکی از نیروها را چسبیده بود که مصاحبه کند. از او پرسید: برای چه به جبهه آمدی؟ در حالی که معلوم بود قصد دارد خبرنگار را سر کار بگذارد، گفت: از سر بدبختی فرزندم، چه می‌دانستم چه خبر است. خبرنگار پرسید:‌ الان که از نزدیک جنگ را دیدید چه؟ گفت: احساس لرزیدن دارم!

وقتی پتو به دشمن نرسید
هوا خیلی سرد بود. از بلندگو اعلام کردند جمع شوید جلوی تدارکات و پتو بگیرید. فرمانده گردان با صدای بلند گفت: کی سردشه؟ همه جواب دادند: دشمن! فرمانده گفت: احسنت، احسنت. معلوم می‌شود هیچکدام سردتان نیست. بفرمایید بروید دنبال کارهایتان. پتویی نداریم که به شما بدهیم! داد همه رفت به آسمان. البته بعد از این شوخی به همه پتو رسید.

شناسایی از خر و پف یک شهید!
صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: دست راست من این انگشتری است. دیگری می‌گفت: من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم. یکی دیگر گفت:‌ من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هست.

روش فرار حاج صادق آهنگران از دست رزمندگان 
بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی آمده بود. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچه‌ها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند. حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می‌خواست جای دیگری برود، گفت: صبر کنید، صبر کنید من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید. همین کار را کردیم. پنج بار شد ۱۵ بار، خبری نشد که نشد. یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده!