۲۷ فروردين ۱۳۹۱ - ۰۸:۴۲

بدون توضيحي فقط اين را بخوانيد

همين كه چشمم افتاد به "دختر 16 ساله‌ای که 11 ماه توسط ضدانقلاب شکنجه و زنده به گور شد" تنم لرزيد و ناخواسته رفتم به خاطرات خودم از كردستان.
کد خبر : ۵۸۴۹۳

حمید داود آبادی در وبلاگ خود خاطرات جبهه نوشت : حسن سالاران، روستای کوچک و باصفایی بود در میان تپه‌ها و کوه‌ها با سیصد نفر سکنه‌ی کرد سنی. مردم ساده‌دل و آرامی داشت. آن‌طور که می‌گفتند، نیروهای ضد انقلاب برای آن‌جا خط و نشان زیادی می‌کشیدند. در ورودی روستا، ساختمان یک‌طبقه‌ای با سقف شیروانی وجود داشت که ظاهرا زمان شاه "ساختمان بهداری" بوده، ولی حالا از آن برای استقرار نیروها استفاده می‌شد. جوی بسیار کوچکی بین مقر و روستا بود.

داخل روستا هم بنای کاهگلی نسبتا بزرگی بود که طبقه‌ی بالای آن مسجد روستا محسوب می‌شد و بقیه‌ی بچه‌ها در آن‌جا مستقر بودند. ساختمان مسجد، کاهگلی و قدیمی بود، ولی ساختمان بهداشت، نوساز و آجری بود. کنار مسجد هم اتاقک کوچکی بود که حوضچه‌ای وسط آن درست کرده بودند. آب از جوی باریک، همواره به داخل حوضچه روان بود و از آن سو خارج می‌شد. در ایام عادی، اهالی روستا از آن‌جا به عنوان حمام استفاده می‌کردند و اگر کسی می‌مرد، در همان حوضچه غسلش می‌دادند!

در کنار ساختمان بهداشت، ساختمان یک‌طبقه‌ای قرار داشت که از آن به عنوان مدرسه استفاده می‌شد. اهالی ده می‌گفتند:

"قبلاً این‌جا یکی از دختران جوان نهضت سوادآموزی بود که به بچه‌های روستا درس می‌داد. یک شب نیروهای کومه‌له که خیلی از فعالیت‌های او عصبانی بودند، به اتاق محل زندگی‌ او در مدرسه حمله کردند. ده پانزده نفری می‌شدند. پس از این‌که او را اذیت کردند، بدن او را تکه تکه کردند و گریختند. از آن روز به بعد جرأت نکردیم بچه‌ها‌مان را به مدرسه بفرستیم."
 
با شنیدن این حرف، خون در رگ‌هایم به جوش آمد. نهایت بی‌شرفی و پستی بود که پانزده‌ نفری ریخته بودند سر یک دختر جوان که تنها و تنها برای روشن کردن افکار بچه‌ها آمده بود و او را به بدترین وضع به شهادت رسانده بودند. هر وقت چشمم به مدرسه می‌افتاد، بی‌اختیار گریه‌ام می‌گرفت. با خود فکر کردم:
ما چقدر از این شهدای گمنام در این کردستان داده‌ایم تا دست اجانب را از آن‌جا کوتاه کنیم؟

یکی از روزها، با رنگ سرخ بر دیوار مدرسه که روی آن جای گلوله‌های فراوانی به چشم می‌خورد، نوشتم:
"ما با کفر می‌جنگیم، نه با کرد. امام خمینی."


نقل از كتاب "از معراج برگشتگان"