هشت قلدر عراقی، میرغضب هائی که سه ساعت تمام، ما را کردند توی کیسه و کتک زدند، انداختند توی استخر گنداب و با باتوم به کله های مان کوبیدند، سینه خیز و کلاغ پر، القصه همه جوره، با مشت و لگد و انواع اقسام الات قتاله تا سرحد مرگ زدن، تشنه و دردمند و خسته و نزار، مثل نعش ماهی، نیمه جان، انداختند روی زمین سخت، زیر آفتاب داغ عراق.
فرمانده عراقی، بعد از این که سهمیه مشت و لگدو با تون و شلاق را، در جایگاه مخصوص تنبیه هات بسیجی های پانزده ساله اردوگاه تکریت ، توی آن هوای شرجی و سوزان حسابی نوش جان کریم. مثل گام میش با یک کلمن آب، یک تخته تنبیه سرو کله اش پیدا شد.
من تازه اسیر شلمچه ام، هنوز با فرهنگ عمومی اردوگاه نا آشنام، فرمانده کله گنده عراقی دستور میدهد که به یک ستون، چمباتمه، هر یک به فاصله یک متر از هم دیگر روی زمین بنشینیم.
تشنگی امان من را بریده، رمقی توی تن ام نمانده است. من ردیف سوم توی ستون، زل زده ام به کلمن آب.
فرمانده عراقی آمد جلو تر و گفت: ماء...
یک مرتبه، محکم پقی زدم زیر خنده، بیاد گاو پسر عمو اکبرم افتادم، پسر عموم تازه داماد شده بود، روی جهیزیه زنش، پدر زنش یک گاو هم داده بود، نام پدر زنش مشهدی حسن بود، گاوه تو تو دهات ما، معروف شده بود به گاو مش حسن، اول ظهری که از مدرسه بر می گشتم، سرش را از طویله بیرون می کرد، عین همین فرمانده عراقی، با صدائی گرفته و بم و زیر صوتی می گفت: ماء
اخم های گاو میشی فرمانده عراقی که درهم رفت، متوجه شدم که اوضاع بدجور قمر در عقرب است، نگاهی به دورو برم کردم، اسرائی که جلوتر و عقب تر از من بودن، همه سنگ شده بودند. تازه فهمیدم که وای برمن، سوتی دادم، چهار میخ، سبیل های فرمانده سیخ شد. من میخ کوب شدم به زمین.
گفت: ماهء... بازم نتوانسم جلوی دهان گشادم را بگیرم و دوباره پق. در جا توی گلویم ترمز کشیدم. یقه خنده ام را گرفتم و فرو کردم تو شکم گرسنه ام.