۰۳ شهريور ۱۳۹۹ - ۲۰:۵۵

مجلس پنجم/ شب زهیر، شب حبیب، شب عبدالله بن حسن

شب پنجم برخی از ظهیر می گویند و برخی از حبیب ابن مظاهر و خیلی ها هم روضه حضرت عبدالله ابن حسن رامی خوانند، ما در مجلس پنجم، از حضرت محاسن سفید، حبیب مظاهر و هم جناب اهل مروت زهیربن قین و هم حضرت عبدالله بن حسن استعانت می گیریم ...
کد خبر : ۵۱۹۷۳۴

بسم الله؛ در مجلس پنجم، از حضرت محاسن سفید، حبیب مظاهر و هم جناب اهل مروت بن قین و هم حضرت عبدالله بن حسن استعانت می گیریم .

• حضرت زهیر
در زیارت شریف ناحیه مقدسه از زبان امام زمان (عج) می خوانیم که سلام بر زهیر بن قین بَجَلیّ، کسی که وقتی به او اذن بازگشت به خیام از معرکه داده شد گفت: « لا وَاللَّهِ لا یَکُونُ ذلِکَ ابَداً، اتْرُکُ ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ اسیراً فِی یَد الَاعْداءِ وَانْجُو! لا ارانِیَ اللَّهُ ذلِکَ الْیَوْمَ؛ » « به خدا سوگند، هرگز فرزند رسول خدا(ص) را در دست دشمنان رها نمی کنم و خود را نجات دهم... خدا آن روز را نیاورد.»
در مسیر بازگشت از حج مراقب بود، کاروانش را طوری حرکت دهد که با کاروان امام حسین علیه السلام رو در رو نشود، گرداگرد جماعت سر سفره ای نشسته بود، همسرش هم بود؛ پیکی اجازه ورود خواست: «حسین (ع) مرا به سوى تو فرستاده تا از تو بخواهم که نزدش بروى» زهیر به اطرافیانی که مات و مبهوت این اتفاق بودند طوری نگاه کرد که انگار تمایلی به این دیدار ندارد، همسر زهیر نهیب زد، حواس ات هست؟ پسر پیامبر(ص)، پیکی فرستاده تا تو را ببیند، نشسته ای هنوز؟ زهیر شاید آن لحظه با بی میلی شاید با کرختی و رودربایستی از خیمه بیرون رفت. اما بالاخره رفت، زهیر رفت، از خیمه بیرون رفت ولی دیگر برنگشت، شاید وقتی هم برگشت برای دقایقی فقط جسمش برگشت، جانش را پیش امام گذاشت و گفت فقط چند لحظه فرصت بدهید خیمه و اسباب سفرم را بردارم و برگردم... چه بر زهیرگذشته بود، کسی نمی داند.
زهیر رفت وکسی که برگشت هیچ شباهتی با زهیر نداشت، تا برگشت، همه به همسرش گفت، سفری که من انتخاب کردم برای تو خطر دارد، پیش خانواده ات برو، نباید بخاطر من به درد سر بیفتی به بقیه گفت، هیچ عهدی از من بر شما نیست، هرکس دوست داشت با من بیاید، این آخرین دیدار ماست. همسر زهیر، زیر بار تنها ماندن نرفت.« خودم ترغیبت کردم بروی، تنها کجا می روی؟ هرجا رفتیم، باهم»
عصر تاسوعا، هم یکی از سپاه کوفیان وقتی زهیر را در میان سپاه سیدالشهداء دید، داد زد، اینجا چه کار می کنی زهیر، تو مگر، عثمانی نبودی؟ و پاسخ شنید« به الان من خوب نگاه کن، اکنون یکی از اعضای این کاروانم، من مانند شما هرگز برای حسین (ع) نامه ای ننوشتم، مانند شما قول کمک به حسین ندادم و برای او پیکی نفرستادم، ولی راه ما را بهم رساند... فهمیدم که برای حفظ حقّ خدا و پیامبرش که شما آن را ضایع کرده اید ، باید به کمک حسین بشتابم ، در زمره گروه او باشم و جانم را فدای او کنم... زهیر هرچه بود، مروت و وفاداری را خوب بلد بود.
شب عاشورا هم که امام به آخرین اتمام حجت را کرد و گفت هرکس می خواهد برود از تاریکی شب استفاده کند، زهیر، ایستاد که« من باید «فدای» شما بشوم » .
فدای شما بشوم.
فدای شما بشوم...
کاش هزار بار خدا این فدا شدن من را برای تو و خاندان تو تکرار کند، فدایت شم.
ظهر عاشورا، زهیر فدای امام شد، فدا شدنی، سپر شد، ایستاد جلو که امام نماز بخواند، سپر نماز امام شد...

• حبیب ابن مظاهر اسدی
و اما حبیب، پیرمرد محاسن سفیدی بود، 75 ساله، خوبرو و خوش سخن، از آن پیرمردهای نورانی که دوست داری تماشایشان کنی، اخم و لبخندشان، شب و روزی پر از جذبه و تماشایی است، از شاگردان علی علیه السلام و عالم به علمی که می توانست از اتفاقات و رویدادهای آینده مطلع باشد، حافظان قرآن و سجاده نشین و خوش سابقه، بعد از شهادت امام حسن مجتبی (ع)، خیلی تلاش کرد، جامعه را از انحراف نجات دهد، اولین نامه ها را هم در کوفه او عابس برای امام حسین علیه السلام امضا کردند، حبیب از نوجوانی، حسین علیه السلام را طور دیگری دوست داشت، شعله های شیفتگی در وجودش با چیزی غیر از فدا شدن برای امام (ع)، نمی توانست آرام بگیرد... حبیب برای سپاه امام حسین (ع)، فرمانده و برای اهالی خیام اطمینان خاطر بود... حبیب وفادار بود...

• حضرت عبدالله ابن حسن(ع)
روضه عبدالله ابن حسن، روضه روز عاشوراست، روضه قتلگاه است، روز پنجم چه از حضرت زهیر گفته شود، چه از حبیب ابن مظاهر چه از حضرت عبدالله ابن حسن، ذکر مروت است، نه ذکر مصیبت، ذکر وفاداری است، حکایت رفیق نیمه راه نبودن و برسر پیمان بودن تا دم آخر است.
دم آخر بود ... صدای تپش قلب کودکان شنیده می شد، از واهمه صدای زوزه گرگ ها که هر لحظه بلند تر می شد، چشم ها مبهوت بود، خطر بزرگ اتفاق افتاد... آتش به خیمه ها نزدیک و نزدیکتر می شد، کسی جلودار زنان و بچه ها نبود که معرکه را نبینند... کسی نمانده بود که بتواند از همه مراقبت کند، نوجوانی حدودا 10 ساله میان اهل خیام، رگ مردانه اش، تاب تحمل را گرفته بود، همه یاران سیدالشهداء به شهادت رسیده بودند، دم آخری از دستی توانست خلاص شود، یا شاید مقاومتی شکسته شد، به میدان دوید... چند نفر هم به سمت او دویدند که نگذارند...
فریاد می زد، رگ پیشانی اش متورم بود، هوار می زد که « والله لا اَفارقُ عَمِّی » به خدا سوگند از عمویم حسین (ع) جدا نخواهم شد... مگر چه کسی می توانست از حسین علیه السلام جداشود... همه سختی ها ماند برای اهل خیام که باید می ماندند و تماشاگر دنیای بی حسین می شدند ... حسین علیه السلام دید عبدالله شتابان است به سمت قتلگاه و زینب سلام الله علیها، بسمت او دوان فریاد برآورد «إحبسیه یا اٌختی! خواهرم عبدالله را نگاهدار» اما عبدالله تکرار می کرد «والله لا اَفارقُ عَمِّی؛ به خدا سوگند از عمویم حسین جدا نخواهم شد.»
.... عبدالله خود را حائل شمشیر و امام علیه السلام کرد ... عبدالله ابن حسن در آغوش سیدالشهداء علیه السلام به شهادت رسید...
صلی الله علیک یا اباعبدالله