۲۶ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۳:۰۰

روایتی واقعی از فیلم «بوی پیراهن یوسف»/شما از پسر من خبر دارید؟

روایتی واقعی از فیلم «بوی پیراهن یوسف»/شما از پسر من خبر دارید؟
مادرم تا آمدن آخرین اتوبوس امید آمدن رضا را داشت. با چه حالی یکی یکی از اسرا سراغ می گرفت. اتوبوس ها تمام شد و رضایی نیامد.
کد خبر : ۵۱۸۴۶۹
26 مرداد سال 69 روز با شکوهی برای ملت ایران به خصوص خانواده هایی بود که سالها عزیزی در بند اسارت شقی ترین دشمنان اسلام داشتند. روزهای فراق تمام شده بود و دیگر بسیاری از مادران از آن شب به بعد سر راحت بر بالین می گذاشتند بدون اینکه فکر کنند الان فرزندشان در چه حالی است. راحت سر سفره غذا می نشستند بدون اینکه فکر کنند آیا فرزندشان غذایی خورده؟ زمستان ها راحت کنار بخاری خود را گرم می کردند بدون اینکه فکر کنند آیا پسرشان لباس گرم دارد؟

همه اینها و هزار و یک فکر دیگر از ذهن خانواده هایی که اسیر داشتند قرار بود رخت بربندد و جایش را به طعم شیرین وصال بدهد.

حالا که 30 سال از آن روز می گذرد هر ساله به پاس بزرگداشت آزادگان سرافراز کشورمان گفت و گو ها و تصاویری منتشر می شود که نوید آزادی و شوق می دهد اما کمتر در مورد خانواده هایی سخن گفته شده که با امید خود را به مرز می رساندند اما دست خالی بر می گشتند و تا آخر عمر چشم بر در می ماندند.

خانواده هایی که روایتی واقعی بودند از فیلم «بوی پیراهن یوسف». به همین مناسبت گفت وگویی کردیم با خواهر شهید رضا اکبری که پدرش نیز در دفاع مقدس به شهادت رسیده است. خانم فرشته اکبری اکنون سالهاست خارج از کشور زندگی می کند اما همچنان درد فراق او را رها نکرده و دقایقی با از روز آزادی اسرا و حال مادرش می گوید.

روایتی واقعی از فیلم «بوی پیراهن یوسف»/شما از پسر من خبر دارید؟
شهیدان رضا و محمد حسن اکبری


 

سال 64 پدرم محمد حسن اکبری در جزیره مجنون به شهادت رسید و هنوز داغدار شهادت او بودیم که قبل از عملیات کربلای 5 رضا آمد و به مادرم گفت: من هم دارم می روم جبهه اما دوست دارم اگر به شهادت رسیدم پیکرم برنگردد شما هم خیلی پیگیر نباشید.

منزل ما امیر آباد شمالی بود. شب قبل از رفتن، دوستانش جمع شدند طبقه بالای منزل ما. من گوش دادم ببینم در مورد چه صحبت می کنند که متوجه شدم با هم سرود «اندک اندک جمع مستان می رسند» را می خوانند. سپس یکی یکی از طرز شهادت هایشان می گفتند و اینکه چطور دوست دارند به شهادت برسند. هر کدام با توسل از حضرت زهرا(س) می خواستند که خواسته هایشان را اجابت کند. نوبت رضا که شد گفت: من دوست ندارم پیکرم برگردد و دوست دارم مثل امام حسین(ع) شهید شوم.

چند سالی بود که من ساکن کانادا شده بودم و مدتی آمده بودم ایران. بعد از رفتن رضا من هم برگشتم کانادا.

روایتی واقعی از فیلم «بوی پیراهن یوسف»/شما از پسر من خبر دارید؟
شهید رضا اکبری (نفر دوم از سمت چپ)


 

بعد از عملیات کربلای 5، در زمستان سال 65 به ما خبر دادند رضا با ترکشی که به گردنش خورده شهید شده اما چون پیکرش هرگز برنگشت برخی گمان کردند شاید زنده مانده و اسیر شده است. مادرم هم از شدت علاقه زیادی که به رضا داشت هر احتمالی که نشان دهد پسرش زنده است را می پذیرفت. حتی آقایی ادعا کرد حس ششم قوی ای دارد و می داند رضا در نجف اسیر است و با آخرین گروه اسرا، و با آخرین اتوبوس خواهد آمد. اما بنیاد شهید می گفت: رضا مفقود است اگر هم اسیر است نامه رسمی مبنی بر حضور او در زندان های عراقی برای ما نیامده.

وقتی خبر آمد که قرار است اسرا آزاد شوند امید برگشتن رضا مادرم را بی تاب کرد. بنا گذاشت حرف آن آقای مدعی درست است و گفت مرا به مرز ببرید. خانواده هایی که وضعیت عزیزشان مشخص بود که حتما اسیر هستند کارت هایی داشتند اما چند خانواده مثل ما تنها با امید، راهی مرز شده بودند شاید فرزندشان در میان اسرا بوده باشد و نامش در لیست نیامده.

روایتی واقعی از فیلم «بوی پیراهن یوسف»/شما از پسر من خبر دارید؟
شهید اکبری (نفر دوم از سمت چپ)

 


نمی دانم خانه خدا رفته اید یا نه؟ اما فضای مرز با آمدن اسرا همانقدر نورانی و روحانی شده بود. انگار این ها آدم هایی بودند که از دنیا جدا هستند. گل و شیرینی و شربت و پخش سرودهای حماسی فضا را پر کرده بود. خانواده ها در بیابان نشسته بودند و انگار نه انگار چند کیلومتر آن طرف تر زندگی جریان دارد. فرشته ها یکی یکی می رسیدند تا بگویند چه بر سرشان آمده.

مرز آن روز محشر کبرا بود. اتوبوس ها که نگه می داشتند اسرا با شوق وصف نشدنی انگار پرواز می کردند و بیرون می آمدند و خانواده هایی که نزدیک بود از اشتیاق، قلبشان از سینه بیرون بزند چشم چشم می کردند و به محض دیدن آزاده شان آن طور به سمتش می رفتند که انگار آنها هم بال درآورده و پرواز می کنند.

مادرم... (لحظاتی اشک ریختن از یادآوری ماجرا اجازه ادامه روایت را نمی دهد). الهی بمیرم برای مادرم. حالش دگرگون بود. عکسی از رضا را به دست گرفته بود و هر اتوبوسی که می رسید رضا را جستجو می کرد. وقتی متوجه می شد خبری از او نیست عکس را نشان اسرا می داد و می پرسید شما خبری از پسر من ندارید؟ او را می شناسید؟ رضا اسیر نبود؟ برخی می گفتند نه و برخی می گفتند چهره اش برای ما آشنا است. اما آنچه واضح بود بی خبری بود.

حتی مادر برخی ها عکس رضا را نشان فرزندانشان می دادند و می گفتند از پسر این حاج خانم خبری ندارید و آنها با شرمندگی ابراز بی اطلاعی می کردند.

مادرم تا آمدن آخرین اتوبوس امید آمدن رضا را داشت. با چه حالی یکی یکی از اسرا سراغ می گرفت. اتوبوس ها تمام شد و رضایی نیامد. حالا مگر می شد مادرم را برگردانی از مرز؟ با چه حالی برگشت نمی توانم وصف کنم.

ما خانوادگی در جبهه فعال بودیم. من خودم تا دو سال در ایلام به بچه های جنگ زده درس می دادم. به همین دلیل رفتیم منزل یکی از دوستانمان در ایلام ماندیم تا بعد برگردیم خانه. چقدر دلم می سوزد از اینکه خبرهای من درآوردی به مادرم می دادیم و می گفتیم هواپیمایی قرار است تعدادی اسیر بیاورد. نمی خواستیم بدون امید زندگی کند.

وقتی هم برگشتیم دائم می گفت بیایید عکس رضا را ببریم به خانه هایی که اسیر دارند تا ببینیم رضا را نمی شناسند؟ اما ما می گفتیم آدرسی نداریم چون نمی خواستیم هم مادرم بیش از ین زجر بکشد و هم شادی بقیه با ناامیدی مادرم از بین برود.

روایتی واقعی از فیلم «بوی پیراهن یوسف»/شما از پسر من خبر دارید؟
شهیدان رضا و محمد حسن اکبری

 


بعدها چند تکه استخوان برای مادرم آوردند و کنار مزار پدرم دفن کردند اما مادرم هیچ گاه قبول نکرد این استخوان ها برای رضا است و تا اخر عمرش چشمش بر درماند. آخر هم این سراب امید هم زمان با سالگرد رضا به پایان رسید و روحش به آسمان پرکشید تا شاید همدیگر را در آسمان ببینند.

روایتی واقعی از فیلم «بوی پیراهن یوسف»/شما از پسر من خبر دارید؟
مادر شهید رضا اکبری

روایتی واقعی از فیلم «بوی پیراهن یوسف»/شما از پسر من خبر دارید؟

دمپایی های مادر رضا که چشم انتظار از دنیا رفت