۰۳ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۵:۴۴

تکه خاطره‌ای ازدیدار دانشجویان با رهبر انقلاب

به سرعت برگشت، نمی توانست این فرصت را از دست بدهد، کاغذ تا خورده را باز کرد، فکرش را جمع و جور کرد و نوشت: آقا جان! تا زمانی که شما پیش ما باشیدحال ما خوب است، فقط از ما ناامید نشوید، ما نمی گذاریم شما تنها بمانید...
کد خبر : ۴۶۲۶۵۲

زینب شریفی- از رفسنجان آمده بود، بعد کلی دنگ و فنگ برای برنده شدن در قرعه کشی و گرفتن کارت دیدار با رهبر انقلاب و بعد از راضی کردن خانواده برای یک روز آمدن به تهران...

می گفت توی راه کلی فکر کرده که اگر توانست آقا را از نزدیک ببیند، چه بگوید!

وقتی رسید تهران، با کلی اضطراب خودش را به خیابان فلسطین رساند و در صف دانشجویانی که قرار بود به حسینه امام وارد شوند، قرار گرفت.

کارت‌های دانشجویان به نوبت چک می شد، صف تقریبا طولانی بود، آنجا شنید خیلی از کسانی که به دیدار آقا می آیند برایش ایشان نامه می نویسند و با خود همراه می آورند، شنید که به خاطر زیاد بودن تعداد دانشجویان خیلی ها موفق نمی شوند از نزدیک با آقا صحبت کنند.

ناامیدانه به اطراف نگاه کرد... از اینکه نوشتن نامه به ذهن خودش نرسیده بود ناراحت بود. همین که داشت اطراف را نگاه می کرد دست یکی از دانشجویان یک خودکار و کاغذ دید، به سمتش رفت و از خواست که در صورت امکان یک تکه کاغذ به همراه خودکارش را به او بدهد...

وقتی کاغذ و خودکار را گرفت، کمی آرامتر شد....

نشست، به دیوار تکیه داد و شروع کرد به نوشتن، با خطی خوش ابتدای کاغذ « بسم الله الرحمن الرحیم» را نوشت، نوک خودکار را که به سطر پائین چسباند، دستش لرزید، همه حرف هایی که می خواست به آقا بزند یادش رفت...

همه ناراحتی ها، گلایه ها از مشکلات و هر آنچه در دلش داشت...

تا وقتی که قرار بود کیفش را به قسمت امانتداری بدهد، چیزی یادش نیامد، همه کاغذ به غیر از بسم الله اولش سفید مانده بود...

به سرعت برگشت، نمی توانست این فرصت را از دست بدهد، کاغذ تا خورده را باز کرد، فکرش را جمع و جور کرد و نوشت:

آقا جان! تا زمانی که شما پیش ما باشید حال ما خوب است،مشکلات را هم خودمان حل می کنیم، فقط از ما ناامید نشوید، ما نمی گذاریم شما تنها بمانید...

کاغذ را مرتب تا زد و در جیبش گذاشت، کوله اش را تحویل امانتداری داد و به سمت حسینیه حرکت کرد...

فضای حسینه برایش خیلی جذاب بود، مخصوصا زمانی که همه با هم شعر می خواندند، زمانی که آقا به لبخند چیزی می گفتند و زمانی که همه در نماز به ولی  فقیه شان اقتدا کردند...

تا زمان نماز به به دقت به بیانات آقا و اتفاقات دیگری که رخ می داد توجه کرد، نمی خواست چیزی را از دست بدهد...

از ابتدای صف کنارم ایستاده بود در حسینه هم کنار هم نشستیم، سر نماز هم کنارم ایستاده بود، وقتی به آقا اقتدا کرد دست و دلم لرزید، به خودم گفتم من با این همه ادعا همیشه غر می زنم و گلایه می کنم ولی این دختر کجا و ...

بعد از نماز گفت انشاالله نماز بعدی کنار هم به امام زمان (عج) اقتدا کنیم و نماز بخوانیم، چادرش را مرتب کرد و رفت...

زیر لب با خودم گفتم: سر سفره انقلاب...جایی که ما بیشتر از اینکه خودمون رو در پیشرفتش بیشتر مسئول بدانیم، بیشتر از آن توقع داریم...

زینب شریف- معاون علمی بسیج دانشجویی دانشگاه شریعتی