۱۲ آذر ۱۳۹۷ - ۰۹:۲۲
استاد محمد شجاعی:

با واجبات و نوافل، محبت و قرب خدا را کسب کنیم

کد خبر : ۴۴۲۴۴۴

در جلسات قبل بیان شد که چرا محبت خداوند علت ندارد و بی انتهاست. یعنی منِ خدا برای رسیدن به قصد خاصی محبت نمی کنم. این محبت همانطور که علت ندارد، غایت هم ندارد. همانطور که ایجاد کننده‌ی انگیزه ندارد؛ برای رسیدن به چیزی هم نیست. محبت خداوند تبارک و تعالی به بندگانش حد دار نیست و تمام شدنی هم نیست، نه از نظر کمیت و نه از نظر زمان و نه از نظر کیفیت. گفتیم برای این که انسان به این محبت نائل شود، دو راه دارد: یکی حدیث قرب فرائض و دیگری حدیث قرب نوافل. یعنی انسان با انجام دادن واجبات و مستحبات الهی به حق تعالی تقرب می یابد.

رسول خدا صلى الله علیه و آله در این باره مى فرماید:«اعْمَلْ بِفَرَائِضِ اللّه ِ تَكُنْ أَتْقَى النَّاسِ [1]به واجبات خدا عمل كن ، تا باتقواترینِ مردم باشى». انسان باید به چیزی که واجب است عمل و از حرام پرهیز کند. این حداقل هاست. اگر واجبات را انسان انجام ندهد، هرچند که ممکن است مثل کفار مورد رحمت رحمانیه خداوند باشد، ولی مزه ی آرامش را نه در دنیا خواهد دید و نه در آخرت. خداوند به کفار رحمت دارد، حاجات شان را برآورده می کند، از نظر اقتصادی آنها را تأمین می کند، اما اینها نه در دنیا آرامش دارند و نه در آخرت.

انجام واجبات، مرز بین کفر و ایمان است

مرز بین کفر و ایمان هم واجبات است. اگر کسی نماز نخواند کافر است. «ما بَینَ الكُفرِ والإِیمانِ إلّا تَركُ الصَّلاةِ [2]= فاصله ای نیست بین کفر و ایمان، مگر به ترک نماز». یعنی همین که انسان نماز را ترک کند، کافر محسوب می شود. روزه را ترک کند، حج را ترک کند که واجب است همینطور. برای همین داریم هر کس که می تواند حج برود و نرود به عنوان یهودی و نصرانی محشور می شود؛ به عنوان مسلمان محشور نمی شود. کسی که می توانسته حج برود و نرفته، اصلا مسلمان نمی میرد.

عده ای که واجبات را انجام می دهند، محبت ویژه ی خداوند تبارک و تعالی نصیب آنها می شود و این محبت، محبت خاص و ویژه است؛ رحمت رحیمیه است که نه در دنیا غایت و نهایت دارد و نه در آخرت.

از این ها بالاتر، گروه دوم هستند که این گروه خودشان، محبت ویژه ای با خدا دارند. یعنی با خدا رفیق هستند. ارتباطات شان با خدا فقط در حد انجام واجبات نیست. اگر در محبتهای بین افراد هم نگاه کنید، می بینید که وقتی دو نفر یا چند نفر همدیگر را دوست دارند، بدون حساب و کتاب وقت شان را در اختیار همدیگر می گذارند. اصلا می خواهند بدون حساب و کتاب با هم باشند. محبت اگر آمد، امکان ندارد طلب ارتباط نیاید. محبت که بیاید، انسان از طرف مقابل خوشش می آید و از این که با طرف مقابل باشد لذت می برد.

کدام حبیب از خلوت با محبوب بدش می آید؟

خود خداوند تبارک و تعالی به عنوان یک سؤال اساسی، این نکته را مطرح کرده است که کدام حبیب است که از ملاقات و خلوت با محبوب بدش بیاید؟ اگر محبت آمد، خود به خود در شاکله انسان، مرام و روح و در شخصیت و عمل انسان ظهور پیدا می کند. کدام تشنه است که از آب بدش بیاید؟ کدام گرسنه است که از غذا بدش بیاید؟ علت این که انسان از نماز، دعا، تعقیبات، اذان، اقامه و زیارت فرار می کند، این است که محبت نیست. چرا محبت نیست؟ چون معرفت نیست. از این رو انسان، یک عمر ممکن است از خدا فرار کند. یک عمر حال خدا را نداشته باشد؛ یا یک عمر حتی نماز هم بخواند، اما بی رغبت باشد. فقط نماز خوانده برای این که جهنم نرود. برای این که حداقل واجب مسلمانی این است. نماز خوانده، چون اگر نخواند نجس می شود؛ اگر نخواند کافر است و گرنه وقتی که برگردد و به سابقه اش نگاه کند، می بیند که دو رکعت نماز با شوق و علاقه و از روی محبت نخوانده است.

بنابراین خداوند تبارک و تعالی یک سوال بدیهی و شفاف که همه هم در وجود خودشان آن را می یابند، مطرح می کند و می فرماید کدام حبیب است که از خلوت با محبوب بدش بیاید؟ این سؤال را پرسیده تا ما با این سوال خودمان را بشناسیم و ببینیم که نسبت به یاد و ذکر حق تعالی، خلوت، انس با حق و زیارت و ارتباط با معصومین علیهم السلام، ارتباط با ملائکة الله، اولیای خدا و شهدا به چه شکل هستیم و این یک مبنای فوق العاده مهم است.

از این رو در روایت دیگری که آن هم خیلی تعیین کننده است، می فرماید: «كذب من ادّعى محبتی إذا جنه اللیل نام عنی[3] = دروغ می گوید، هرکس ادعا می کند من را دوست دارد و هنگامی که شب فرا می رسد، می خوابد». «نام عنی»، یعنی از من می خوابد. شرافت بخش انسانی، غذای بخش انسانی به میزان ارتباطش با حق تعالی است.

انسان فقط با عشق به خدا، معنا می گیرد

انسان دارای شئون مختلف است، «شأن جمادی، گیاهی، حیوانی، عقلی و فوق عقلی». انسان در هیچ کدام از شأن های جمادی، گیاهی، حیوانی و عقلی (فرشته ای)، تعریف انسانی ندارد. فقط در شأن فوق عقل است که اصل شخصیت انسان تعریف می شود. انسان فقط یک جا معنا پیدا می کند؛ کمال انسان، شرافت انسان فقط یک جاست، جایی که ما تعریف انسان را داریم و آن شأن فوق عقلانی انسان است که فوق تجرد هم به آن می گویند. در فعالیت فوق عقلانی و فوق تجرد است که انسان عاشق بینهایت و عاشق خداوند می شود. در واقع انسان به میزانی که محبت خدا در دلش هست، انسان بوده و در غیر این صورت یا فرشته است یا حیوان، یا گیاه، یا سنگ و یا پایین تر از سنگ است. یعنی پایین تر از سنگ هم ما داریم.

انسان چقدر از باطن انسانی بهره مند است؟ به میزانی که عاشق حق تعالی است. موقع مردن قلب مان را امتحان می کنند، در این قلب هرچقدر عشق خدا هست، تو حقیقت انسانی داری. هر چقدر که تهی از عشق حق تعالی است، به همان میزان حقیقت انسانی ندارد. ممکن است به خاطر عملکردهایی که داری ثوابی به تو بدهند؛ یک کافر هم اگر کار خیر بکند، خدا به او ثواب می دهد. هر کس کار خوب انجام بدهد، خدا به او اجر می دهد، یا گناهانش را می آمرزد، یا عذابش را کم می کند، یا به او درجات بهشتی می دهد. اما انسانیت و شرافت یک انسان به میزان علاقه و معرفتی است که به خداوند دارد. در درجه اول معرفت و بعد عشق که هر دو خود به خود، ارتباط و انس و رفت و آمد با خداوند تبارک و تعالی می آورد. پس عشق یادگرفتنی نیست. عشق که آمد ارتباط و مهرورزی و انس هم می آید.

نبی اکرم می فرماید:« أشرافُ اُمَّتی حَمَلَةُ القُرآنِ ، وأصحابُ اللَّیلِ[4] = شریفان امّت من ، حاملان قرآن و شب خیزان اند». «أصحابُ اللَّیلِ» یعنی اهل شب. کسی که شب را نمی کشد و شب زنده دار است. اهل شب یک موقع به تفکر است، گاهی به عبادت، گاهی به معرفت، زمانی به ذکر یا قرائت قرآن است. در هر حال، شب را دارد و از شب استفاده می کند.

حتی هیچ کدام از طبیعت گراها شب شان را از دست نمی دهند، پارتی های شبانه دارند، شما در غرب که بروید در کشورهایی که اصلا خبری از هوای فطری و هوای انسانی نیست و فضا همه طبیعی و حیوانی است، می بینید که اصلاً شب را خراب نمی کنند، بلکه از شب حداکثر استفاده را می کنند.

برای همین خدا می فرماید، دروغ می گوید هر کس که ادعا می کند، دوستم دارد و شب می خوابد. اساسا هم اگر آن واجب انجام نشود و کسی در آن واجب کوتاهی کند، واجب های دیگرش را انجام بدهد به درد نمی خورد و نورانیت جذب نمی کند. اگر کسی بخواهد نورانیت های اجتماعی جذب کند، باید حداقل های خانواده و والدین و ارحام را رعایت کند تا بعد موفق شود. این که از همه ی امور اصلی کم بگذارد و بگوید من باید برای اسلام و مسلمین کار می کنم، حرف مفت و بیهوده ای است. آدم هایی که این گونه در منطقه بودند، بعد از جنگ هم عاقبت بخیر نشدند. من می شناسم آنهایی که این طور آدم هایی بودند، بعد از جنگ هم انحرافات زیادی پیدا کردند. حتی فرمانده هایی را می شناسم که به سربازان شان اجازه نمی دادند به خانواده های خود سر بزنند و می گفتند: «شما برای چی می روید به خانه هایتان؟ شما بچه لوس و سوسول هستید؛ زنگ نزنید؛ تلگراف نزن؛ این زنگ زدن و تلگراف زدن مال بچه سوسول هاست؛ باید همه عشق تان خدا باشد». همین فرمانده ها که برای بقیه خیلی سخت می گرفتند، بعد از جنگ، از گذشته کارهای خوبشان پشیمان شدند و ریزش کردند.

دروغ که نمی توانیم بگوییم؛ سر خودمان را که نمی توانیم کلاه بگذاریم. آدم خشن و بی عاطفه به خدا نزدیک نیست. هر چند که خودش را ببندد به خدا، فایده ای ندارد. آدمی که نمی تواند بچه اش را بغل کند، ببوسد و نوازش کند؛ حرفهای قشنگ بزند؛ همه حرفهایش تند و تیز و تشرزدن است و نیش دارد؛ این از رحمت خدا دور است. اگر خود را به خدا هم ببندد، ثوابش را می برد؛ ولی تقربی حاصل نمی شود. او فقط عمله است.

گاهی خیال می کنیم، خدا را دوست داریم

بعضی ها بعد از 50 سال - 100 سال خیال، می فهمند که اصلا خدا را دوست نداشته اند. خیال می کردند، خدا را دوست داشتند. اینها همه در مراتب عرفان هست. اولین مرحله عرفان، خیال و وهم است. همه چیزهای آدم، خیالی و وهمی است. خواب دیدن هایش خیالی، تقرب های خیالی، امام زمان های خیالی، بهشت های خیالی، رفاقت های خیالی، تا برسد به مراتب قطعی. تا از شک و تردید در بیاید. اولین مرحله و کمترین مرحله همین مرحله خیال و وهم است. رفاقت های خیالی، عبادت های خیالی، تقرب های خیالی، عملیات های خیالی، از اینها که بگذریم به اولین مرتبه در یقین که علم الیقین است، می رسیم؛ یعنی پایین ترین مرحله که دیگر شک ها و تردید ها، تزلزلها، اضطراب ها و بریدن ها از بین می رود و شخص راسخ می شود.

کسی که تردید می کند، شک برش می دارد و می بُرد، این هنوز در مرحله خیال است و با خیال و ظن خودش دارد با امام زمان ارتباط برقرار می کند. در همان حد هم ثوابش را می برد؛ اما اصلا به مرحله حقیقت نمی رسد. حقیقت زمانی است که انسان تثبیت شده است. یعنی تحت هیچ شرایطی شک، تردید و تزلزل اتفاق نمی افتد.

از این رو قرآن مؤمن را اینگونه معرفی می کند:« إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یَرْتَابُوا[5] = در حقیقت مؤمنان كسانى‏ اند كه به خدا و پیامبر او گرویده و [دیگر] شك نیاورده». وقتی شک نکرد و به یقین افتاد، این را می گویند علم الیقین. یک مرتبه پایین است. ولی مرتبه خوب و مثبتی است. یعنی از خیال درآمده. شخص از اضطراب و تردید درآمده و در عشق و محبتش، تثبیت شده است.

خدا حتی خیال و گمان ما را هم می پذیرد

اکثر قریب به اتفاق افراد، در مرحله خیالند. خدا هم با همان خیالشان با آنها راه می آید.

مثالی برایتان بیان کنم تا مطلب روشن شود. خداوند می گوید، شما وقتی می خواهی نماز بخوانی، اگر شک کردی سه رکعت خواندی یا چهار رکعت. به دلت مراجعه کن. ببین به کدام سمت است به سه رکعت بیشتر مایل است یا به چهار رکعت. اگر به چهار رکعت مایل بود، قبول است. منِ خدا هم چهار رکعت قبول دارم. اگر به سه رکعت مایل بود، یک رکعت دیگر بخوان. حال من حقیقتاً در باطن فکر می کنم، چهار رکعت است. من چهار رکعت نمی خوانم. ممکن هم هست سه رکعت بوده. این را می گویند ظن و خیالی که خداوند به عنوان صد درصد از تو می پذیرد. خدا می گوید بقیه اش را خودم هزینه می کنم. اگر سه رکعت هم نبود، من کاری ندارم. در دلِ تو چیست؟ اگر دلت چهار رکعت است، برایت چهار رکعت حساب می کنم. نمی خواهی که با من لج بکنی و نماز را مخصوصاً سه رکعتی بخوانی. می گویی من الان شک کردم، ولی فکر می کنم، رکعت چهارم باشم، می گوید همان چهار رکعت قبول است. عقاب هم نمی کند. ولی واقعاً سه رکعت بوده یا چهاررکعت؟ یعنی اگر بعد از نماز به طرف بگویند دست بگذار روی قرآن، بگو که چهار رکعت بوده، نمی تواند قسم بخورد. ولی خدا از او قبول می کند. بسیاری از عبادت های ما اینطوری است. محبت های ما به امام زمان، کارکردن های ما به امام زمان، استخدام ما برای امام زمان، وقف شدن برای امام زمان، عشق ورزی به خداوند و عشق ورزی به معصومین خدمت کردن به معصومین، تلاش کردن اکثر قریب به اتفاق آدم ها خیالی و وهمی است.

استاد ما می فرمود: اولین مرحله در سیر و سلوک این است که انسان هاری خودش را بگیرد. درندگی خودش را بگیرد. ما ده ها سال است که داریم زحمت می کشیم؛اما هنوز هم وحشی هستیم، هنوز هم درنده هستیم. خیال خوب است. بالاخره همه از خیال شروع می کنند. یا شخص می گوید خدایا من شک دارم روزه هایم چقدر قضا دارم. می گوید نمی خواهد یقین کنی، چقدر از آن را مطمئنی، می گوید من بین 3 سال و 5 سال شک دارم. می گوید سه سال را خودت قبول داری؟ می گوید: بله قبول دارم. می گوید: 3 سال درست است. ولی خدا وکیلی 3 سال است یا 5 سال است؟ ظن است. خدا ظن را به عنوان علم از او قبول می کند.

عشق در بوته امتحان

ما هم به امام حسین می گوییم:« دوستت داریم، فدایت شویم، برایت می میریم». به امام زمان، به خدا ابراز علاقه می کنیم:« اللهم اجلعنی من جندک. اللهم اجعلنی من حزبک، اللهم اجعلنی من اولیائک» این حرفها را می زنیم. اما تا وقتی امتحان نشده، از او می پذیرند. قبول هم هست و اگر قبل از امتحان هم بمیرد، از او قبول می کنند. این خیال زده بوده و فکر می کرده، خدا را دوست دارد، الان هم که محشور شده، یعنی در قبر سرش را بلند می کند با همان خیال است. خدا می گوید: به او دست نزنید، بنده ما خیال می کرده ما را دوست دارد، ما هم قبولش داریم.

هیئتی هایی که سالها هیئت داری کردند، در هیئت ها گفتند:« امام حسین فدایت شویم؛ دوستت داریم، می میریم برایت» یک دفعه انقلاب اسلامی شد. حالا باید امتحان پس می دادند. انقلاب اسلامی را رد کردند. جنگ تحمیلی شد. باید امتحان می دادند. یا لیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما.

خیلی ها هم در تهران ماندند و زیارت عاشورا برقرار کردند، یک روز هم جبهه نرفتند. زیارت عاشورا هم می خواندند، ولی اگر مداح و سخنران می خواست حرف سیاسی بزند می گفت حرف نزنید. به ما چه آمریکا می خواهد چه کار کند. حال روضه را نگیر از علی اصغر بخوان از علی اکبر بخوان از رقیه بخوان.

8 سال دفاع مقدس از ما امتحان می گیرند. دفاع مقدس تمام شد. الان جنگ فرهنگی شروع شده. در جنگ فرهنگی چه کاره ای؟ سربازی؟ سرداری؟ عمله ای؟ مزد می خواهی؟ از دست زن و بچه ات بیزاری و فرار کردی، جبهه آمدی؟ با کسی مشکل داری؟ مقام می خواهی؟ شهرت می خواهی؟ ریاست می خواهی؟ محبوبیت می خواهی؟ «من» ات وادارت کرده معلوم نیست. در ظن و گمان است. ولی امتحان ها گرفته می شود و انسان صد در صد معلوم می شود. ظن است یا یقین است.

یاران امام، آنهایی که خودشان را به امام بستند، همه گفتند: ما معتقد به ولایت فقیه هستیم. امام رفت. ولی فقیه ولایت، مقام ولایت، قانونی و شرعی سرجای خودش ماند. بعد فهمیدند که آنها فقط با امام حال می کردند و از اول هم ولایت را قبول نداشتند. قضیه لو رفت. اصلا خودشان هم گفتند: ما از زمان امام هم با ولایت فقیه، مشکل داشتیم، امام را قبول داشتیم، اما ولایت فقیه را قبول نداشتیم.

علی علیه السلام فرمود: اگر می خواهی بدانی، یک نفر دوستت دارد یا نه، به دل خودت نگاه کن، اگر دوستش داری، او هم دوستت دارد. «سَلُوا القُلوبَ عَنِ المَوَدّاتِ ؛ فَإِنَّها شَواهِدُ لا تَقبَلُ الرُّشا =از دلهایتان در مورد عشق ها و مودت ها سوال کنید، چون دلها شاهدهایی هستند که رشوه قبول نمی کنند». آدم سر ظن و خیال خودش را می تواند کلاه بگذارد؛ سر عقل خودش را هم می تواند کلاه بگذارد؛ ولی دل را نمی شود.

عقل های اسیرِ وهم

معصوم علیه السلام می فرماید: «چه بسیار عقل های امیری که تحت هوای نفس اسیرند». چگونه عقلی که مقامش امارت است، اسیر وهم می شود؟ مثلاً عقلی که امیر است می گوید، مرده با آدم کاری ندارد؛ اما وهم عقل را اسیر می کند و انسان از مرده می ترسد و وقتی که به قبرستان می رود، می گوید الان مرده از قبر بر می خیزد و دنبالم می آید. این عقل است؛ اما اسیر وهم است.

تفاوت محبت و مودت در چیست؟

بین محبت و مودت تفاوت اساسی وجود دارد. آنچه که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از ما خواسته است، مودت است ونه محبت. در دنیا خیلی ها هستند که حضرت و اهل بیت ایشان را دوست دارند، اما به ایشان مودت ندارند.

جایگاه مودت دل است. دل چیزی است که تو اصلا نمی توانی به آن دروغ بگویی، قوه ای بالاتر از عقل است به نام دل که رشوه هم قبول نمی کند. عقل را می شود رشوه داد و یک جوری توجیهش کرد و سرش کلاه گذاشت؛ اما دل را نمی شود.

معصوم علیه السلام می فرماید: «سَلُوا القُلوبَ عَنِ المَوَدّات= از دلها در مورد مودت سوال بکنید». یعنی اگر مودت را می خواهید بفهمید،از دل بپرسید. چرا می گوید مودت را از دل بپرسید و نگفت محبت را از دل بپرسید؟ چون محبت در ظن و گمان هم خوب است. در محبت عمل نمی خواهد بکنی. مثلا اشعار عاشقانه و ترانه هایی که می خوانند، ظن و گمانی هستند از نوع محبت. اینها اظهار محبت است و هزینه ای هم ندارد.

اما مودت اینطور نیست. مودت عشقی است که هزینه دارد و مثل علاقه و محبت نیست. در مودت باید پاکار محبوبت بایستی و فداکاری کنی. حیوان ها و حتی سنگها و گیاهان هم محبت دارند. همه این ها خدا را دوست دارند. شیطان هم خدا را دوست دارد و محبت دارد. شیطان همان موقع می گوید من هنوز هم وقتی به دلم مراجعه می کنم، می بینم خدا را دوست دارم. نتوانستم یک لحظه محبتش را از دلم بیرون کنم. معاویه امیرالمؤمنین را دوست داشت. با او می جنگید ولی دوستش هم داشت. آمد نزد معاویه و شروع کرد به امیرالمؤمنین فحش دادن. از حضرت بد گویی کرد که پولی بگیرد. معاویه به او پول هم داد، اما گفت: تو خیلی خبیثی، همه حرفهایت دروغ بود. پولت را بگیر و برو. چون اصلاً علی اینگونه نیست. اما این دوست داشتن معاویه محبت است ونه مودت.

مودت مهم است. شرط اساسی مودت است. قرآن می فرماید: «قل لا اسئلکم علیه اجراً الی المودة فی القربی=بگو من اجری از شما درخواست نمی کنم، مگر مودت در باره نزدیکانم». مودت یعنی عشقی که پاکار آن بایستی.

محبت داشتن به خدا با مودت به خدا فرق دارد

بعضی افراد را می بینی که می گویند خدا را دوست داریم، اما وقتی سوال می کنیم آیا حاضری برای خدا هزینه کنی؟ می گوید: نه. این یعنی او خدا را فقط دوست دارد؛ اما مودتی در کار نیست، چون حاضر نیست برایش هزینه کند. وقتی گفتند جبهه، ترسید. وقتی گفتند باید برای دینت پول بدهی و مثلا نصف اموالت را باید بدهی برای خدا و امام زمان، ترسید.

خدا می گوید: «كَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ یُحِبُّنِی فَإِذَا جَنَّهُ اللَّیْلُ نَامَ عَنِّی[6]= دروغ می گوید کسی که گمان می کند دوستم دارد، اما وقتی شب فرا رسید، می خوابد». دروغ می گوید کسی که فکر می کند دوستم دارد، ولی خوشش نمی آید با من حرف بزند و قرآن نمی خواند یا از قرآن بدش می آید. 40 سال است که هیچ قرآن را نخوانده است. اصلا نرفته یاد بگیرد و هیچ رغبتی به آن ندارد. اگر زبان مثلا انگلیسی باشد می رود یاد می گیرد. کامپیوتر یا فلان فن باشد، می رود یاد می گیرد، اما بعضی ها می گویند ما وقت نداریم عربی یاد بگیریم. وقت نداریم زبان دین مان را یاد بگیریم. وقت نداریم قرآن را یاد بگیریم. ولی حاضرند هزینه کنند و بروند دانشگاه آزاد، دانشگاه پولی، یک مدرک تحصیلی بگیرند؛ دوره مکانیک ببیند؛ دوره کامپیوتر و دوره زبان انگلیسی ببیند. حتی بچه هایش را هم برای این کارها می فرستد، ولی وقتی نوبت مذهب و معنویت و انسانیت و بخش انسانی وجودش می شود، می بینید پول ندارد و گرفتار است. می بینی با قرآن ارتباطی ندارد و اصلا نمی فهمد قرآن چه هست.

آنهایی که خیلی حرف دارند بزنند، وقتی می خواهند حرم بروند، 2 ساعت 3 ساعت حرف بزنند، اینها پله اولی ها هستند، از اینها بالاتر کسانی هستند که نمی خواهند حرف بزنند. یعنی حرف خیلی دارند؛ ولی فقط می روند بشنوند، نمی روند حرف بزنند. اگر هم حرف دارند، حرفهایشان را خیلی فشرده می زنند، بیشتر می نشینند که بشنوند.

ما اگر هم خیلی علاقه پیدا کنیم و اوج بگیریم؛ می رویم حرف می زنیم. ولی کسانی هم هستند که می روند آنجا فقط می روند که بشنوند خیلی حرفی ندارند. خدا می گوید: اینهایی که خوششان می آید با من حرف بزنند و با من خلوت بکنند، اینها اهل نوافل هستند که شک ندارند. ما الان چقدر آدم نماز شب خوان داریم که شک دارد. بعضی ها در ظن و خیال، نماز شب می خوانند.

چرا گاهی عبادات، اثرگذار نیستند؟

علت اینکه نماز شب ها و عبادت ها اثر نمی گذارند و دوره های ختم قرآن یا 50 دفعه حج و کربلا رفتن، بی اثر است، این است که با یقین عبادت نمی کنیم. اینهایی که آمدند سر امام حسین را بِبُرند، بعضی هایشان تا 50 بار حج رفته بودند. شمر معلم قرآن و حدیث بود؛ آدم کمی نیست. آن کسی که فتوای اعدام شیخ فضل الله نوری را می دهد؛ آن کسی که فتوای قتل امام حسین را می دهد؛ امثال شریح قاضی مجتهد و درس خوانده اند. شریح قاضی، قاضی حکومت امیرالمومنین بود، منصوب امیرالمومنین بود. حالا چرا در این دستگاه آمدند؟ چون دستگاه خدا، دستگاه ائمه غیر از دستگاه امام زمان است، امام زمان وقتی ظهور کند، دستگاهش با بقیه فرق می کند. فعلا خیالات را قبول می کنند. محبت های خیالی، عشق های خیالی، ظنّ و گمان ها را فعلا می پذیرند. دروغ های محبتی را قبول دارند. خوش به حال آنهایی که عُرضه دارند دروغ هم بگویند، آنهایی که اصلا در این وادی نیستند که دیگر خیلی بیچاره اند. شریح قاضی هم می آید بالا شمر هم می آید بالا، شمر سردار لشکر امیرالمومنین بوده؛ اما عاقبتشان آن شد. علتش این است که عبادت ها اثر ندارد. وقتی عبادتها اثر نداشته باشد، در رکاب پیامبر و امیرالمومنین هم بجنگی دیگر فایده ندارد. وقتی هنوز شک هست‌، وقتی کسی هنوز از ظن وگمان و خیال و وهم بیرون نیامده است، عباداتش بی اثر است.

مقام کسی که از شک عبور کرده و به یقین رسیده است

به قول علامه جعفری شک معبر خوبی است، اما جای ماندن بدی است. کسی که از شک عبور می کند به یقین می رسد. حدیثی قدسی که می خواهیم بخوانیم و خیلی اوج دارد، برای زمانی است که انسان اول از ظن و خیال در آمده باشد و برایش مسائل‌ شفاف شده باشد.

«إِنَّهُ لَیَتَقَرَّبُ إِلَیَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ وَ یَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا إِنْ دَعَانِی أَجَبْتُهُ وَ إِنْ سَأَلَنِی أَعْطَیْتُهُ[7]= و همانا او بوسیله نماز نافله به من نزدیك شود تا آنجا كه من او را دوست بدارم، و هنگامى كه او را دوست بدارم گوش او شوم، همان گوشى كه با آن می شنود و چشم او گردم، همان چشمى كه با آن ببیند؛ و زبانش شوم، همان زبانى كه با آن سخن گوید؛ و دست او گردم، همان دستى كه با آن بگیرد؛ اگر مرا بخواند اجابتش كنم و اگر از من خواهشى كند به او بدهم».

بعد از این که انسان از مرحله ظن در بیاید، که به آن علم اندک و اول می گویند، یعنی از علم اول و اندک دربیاید و به علم دوم برسد. علم دوم مرحله علم الیقین یعنی علمی است که رنگ یقین دارد. یعنی اگر به مرده دست بزند، نمی ترسد. مرده شور علم الیقین دارد به این که مرده آسیبی به آدم نمی زند. اما ما نداریم. ما فقط علم داریم به این که مرده با آدم کاری ندارد.

« إِنَّهُ لَیَتَقَرَّبُ إِلَیَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّهُ » به من نزدیک می شود با نافله را شروع می کند. با این مغازله و عشق بازی و ارتباط با من تا یک جایی که خدا می گوید: من هم عاشقش می شوم و دوستش دارم. « فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ»، یعنی تو باید بیایی در کار و شروع کنی و شعر و ترانه بخوانی و مغازله بکنی، ادای عاشق ها را دربیاوری. « فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ = اگر دوستش داشته باشم» حالا ببین خدا چه کار می کند: « كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ =من می شوم گوشش که با من می شنود». «وَ بَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِه= می شوم چشمش دیگر با من می بیند». دیگر با چشم خودش نمی بیند. این خیلی اوج است که خدا جای مشاعر آدم بنشیند. یعنی اصلا دیگر شخصی در کار نیست. بنده ای دیگر در کار نیست. «وَ لِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ = می شوم زبانش که با آن سخن می گوید»؛ «وَ یَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا=و می شوم دستی که با آن می گیرد». منِ خدا می شوم دست او.

در واجبات انسان می شود جندالله، حزب الله، دست خدا، سرباز خدا. وقتی نوبت به حدیث نوافل می رسد، خدا می شود دست تو. در حدیث واجبات، تو مال خدایی؛ اما در حدیث نوافل، خدا می شود مال تو.

« إِنْ دَعَانِی أَجَبْتُهُ = اگر مرا بخواند اجابتش كنم». «وَ إِنْ سَأَلَنِی أَعْطَیْتُهُ = و اگر از من خواهشى كند باو بدهم». خدا می گوید تو اگر دل من را به دست آوری، من خودم را به تو می دهم. دنیا کجاست؟ بهشت چیست؟ دنیا نه. آخرت نه، بهشت نه. خودم مال توام. چه خدایی! از این قشنگتر کسی توانسته برای رفیقش حرف بزند؟ کی توانسته این طوری اعلام محبت بکند. منِ خدا تا وقتی هستم، عاشقانه با این رفتار می کنم. عادی هم نمی شود.

پس ما در همین آینه های حدیث معراج می توانیم بفهمیم که تا الان چطوری زندگی کرده ایم و تا الان کجا بوده ایم. آیا از ظن و گمان درآمده ایم یا درنیامده ایم و داریم فعالیت های خیالی می کنیم. عرض کردم فعالیت های خیالی خیلی هم خوب است و ثواب هم دارد. ولی بالاخره خیالی است. خدا کند یک زمانی پرده کنار برود ما بفهمیم راستی سرباز امام زمان هستیم. اگر یک موقع کسی از ظن دربیاید و بفهمد که هیچ انگیزه ای ندارد جز خود امام زمان. امام زمان را دوست دارد و دلش برای غربت و مظلومیتش و برای تنهایی اش واقعاً می سوزد. خود سوختن، علامت محبت و صدق است.

اما اگر اینطوری نیستیم، ببینیم ما با دل مان چه کار کرده ایم؟ باید یک تصمیم های جدید در زندگی مان بگیریم. یک چیزهایی را دستکاری بکنیم تا این دل باز شود و فتح حاصل شود. تا بلکه ما هم ان شاءالله از تعارف و ظن و گمان و از خیال زدگی بیرون بیاییم. شاید تازه به اولین مرحله برسیم. به جایی که گفتند:« الذین یؤمنون بالله و رسوله ثم لم یرتابوا= کسانی که به خدا و رسولش ایمان آوردند و شک هم نکردند». از مؤمنینی باشیم که شک نمی کنند و اول با مال شان جهاد مالی داشته باشند و سپس با جان شان، «اولئک هم الصادقون= آنها راست می گویند». چقدر خدا قشنگ و شفاف ما را به خودمان معرفی می کند و آینه می گذارد تا ما خودمان را در آن نگاه بکنیم.