سرهنگ ستاد، علی مرادی از رزمندگان ارتش در خاطره‌ای پیرامون شهید صیاد شیرازی بیان می‌کند: دو روز بعد از خاتمه عملیات والفجر مقدماتی با آمدن چند نفر از بچه­‌های تیم حفاظت شهید صیاد که در مرخصی بودند، با چند نفر دیگر از همکاران در حالی که شهید صیاد در منطقه باقی مانده بودند، جهت رفتن به مرخصی، به اهواز عزیمت کرده و با هواپیمای «سی۱۳۰»، که تعدادی از شهدا و مجروحان عملیات والفجر مقدماتی را منتقل می­‌کرد، به تهران آمدم.

به­ دلیل اینکه همراه خودم سلاح و تجهیزات داشتم، مستقیم از فرودگاه به ستاد نیروی زمینی واقع در لویزان رفتم، و پس از تحویل تجهیزاتم، از آنجا به سمت منزلمان در جنوب تهران حرکت کردم. از لویزان به چهارراه پاسداران رفته و در آنجا سوار یک خودرو شخصی عبوری شدم و در صندلی عقب خودرو نشستم. به غیر از من یک خانم در صندلی عقب و یک آقا در صندلی جلو خودرو نشسته بودند.

من همان لباس پلنگی خاکی­‌رنگ را که با آن از منطقه عملیات والفجر مقدماتی آمده بودم، به تن داشتم. مسافتی را طی نکرده بودیم که راننده از آینه جلو نگاهی به من انداخت و گفت: «ارتشی هستی؟» گفتم: «بله.» ادامه داد: «حیفِ شما جوان­‌ها.» با تعجب گفتم: «چطور؟» گفت: «من اعتقاد دارم که شماها بی­‌خود به جبهه می­‌روید و جانتان را هدر می‌­‌دهید.» گفتم: «خوب من هم اعتقاد دارم برای حفظ کشور، دین و ناموس این مردم، که در معرض تهاجم دشمن قرار گرفته­‌اند، باید به جبهه رفت. به ­هر حال، هرکس اعتقادی دارد، مهم این است که کدام اعتقاد درست و کدام اعتقاد نادرست است» . جواب داد: «اینکه می­‌گویم من اعتقاد دارم شما بی‌خود به جبهه می‌روید، دلیلش این است که فرماندهان شما خودشان اهل جنگ که نیستند هیچ، اهل بزم و مجالس آنچنانی هستند.»

پرسیدم:«منظورتان از فرماندهان، فرماندهان سرسپرده قبل از انقلاب هستند؟ آنها که همه با کلی مال و منال غصبی مردم به خارج کشور فرار کردند.» با کمال وقاحت گفت: «نخیر، منظورم فرماندهان فعلی شما است.» گفتم: «مثلا چه کسی؟» گفت: «مثل سرهنگ صیاد شیرازی.» تا اسم صیاد شیرازی را شنیدم گوش­‌هایم تیز شد. کنجکاو شدم بدانم راجع به ایشان چه می­‌داند و چه دیده که اینقدر محکم از او بدگویی می­‌کند. فوراً پرسیدم: «مگر شما سرهنگ صیادشیرازی را می‌شناسید؟» جواب داد: «بله که صیاد شیرازی را می­‌شناسم، خوب هم می‌شناسم، از نزدیک هم می­‌شناسم. آقا همین سه ­شب پیش بود در یک مجلس رقص و پایکوبی ایشان را تا صبح در حال خوشگذرانی دیدم.» و به دنبال آن مطالب شرم‌­آور دیگری را راجع به صیاد مطرح کرد و با این دروغ نتیجه گرفت همه فرماندهان و مسئولین نظام، انسان­‌های فاسد و خوش­گذرانی هستند!.

با تعجب بیشتر پرسیدم: «آیا خود شما سه­ شب پیش او را در مجلسی که می­‌گویی دیده­‌ای یا نقل­ قول از کسی می­‌کنی؟» قاطعانه جواب داد: «نخیر آقا، خودم با چشم‌­های خودم دیدم، اگر نمی­‌دیدم که نمی‌گفتم!» آن خانم و آن آقای نگاه معناداری به من و به راننده کردند. انگار با پُتکی محکم بر سر من کوبیدند. خدایا! این نامرد چه می­‌گوید؟ سه ­شب پیش از قضا همان شبی بود که ظهر آن صیاد را که می­‌خواست سه دقیقه بخوابد، اشتباهاً یک ساعت دیرتر بیدار کرده و مورد بازخواست او قرار گرفته بودم. سه ­شب پیش همان شبی بود که تا ۱۲ شب در قرارگاه کربلا جلسه بود و بعد از آن تا صبح در بیابان­‌ها و محورهای مختلف و در قرارگاه تاکتیکی لشکر۲۱ ایشان نگران از وضعیت عملیات، چشم روی چشم نگذاشته بودند.

دروغ و عناد و لجاجت تا کجا؟ با ناراحتی گفتم:«آقا شما کاملاً دروغ می­‌گویید. نمی‌دانم هدف شما از این دروغ بزرگ چه هست، اما به شما می­‌گویم که سرهنگ صیاد شیرازی ۲۵ روز است که در منطقه جنگی حضور دارد. ۲۵ روز است که در معرض تهدید انواع گلوله‌­ها و ترکش­‌ها و خطر بمباران هوایی قرار دارد. چندین بار خطر از بیخ گوش او رد شده. مطلع هستید چند روز است در منطقه جنوب عملیاتی انجام شده است، خبرش را که از رادیو و تلویزیون شنیده‌اید. در این مدت، ایشان خواب و خوراک درستی نداشته است. از خستگی جسمی و روحی نحیف و لاغر و مانند مرده‌ه­ای متحرک شده. چند هفته است که کارش رفتن به خطوط مختلف جبهه و سرکشی و بازدید از محورهای مختلف عملیات است. تمام این مدت همراهش بوده‌ام، پا به­ پای او رفته‌ام و چند ساعت بیشتر نیست که با هواپیما از اهواز به تهران آمده­‌ام. هنوز که هنوز است، ایشان در منطقه عملیاتی حضور دارد. هنوز خاک منطقه روی لباس و بدن من است.»

یقین کرده بودم که راننده به ظاهر مسافرکش قصدی دارد. آیا ستون پنجم دشمن است و مشغول عملیات روانی است؟ آیا به اسم راننده و با دروغ‌­های شاخ دارش قصد تخریب فرماندهان جنگ را نزد مردم دارد؟ از صبح تا شب مغز چند مسافر را به این ترتیب شستشو می­‌دهد؟ برای اینکه آن خانم و آقا حرف­‌های من را باور کنند مجبور شدم کارت شناسایی را که حفاظت نزاجا صادر کرده و روی آن نوشته شده بود «محافظ فرمانده نیرو» از جیبم درآورده و به مسافران داخل خودرو نشان بدهم. با توپ پُر و عصبانیت زائدالوصفی به راننده گفتم: «شما دروغ بزرگی گفتید. بزرگی دروغ شما به این دلیل است که ادعا کردی خودت شاهد ماجرا بودی. باید همراه من و دو نفر مسافر دیگر بروی به یکی از کمیته­‌های انقلاب (آن زمان کمیته­‌های انقلاب به فرمان حضرت امام(ره) فعّال بودند) تا موضوع روشن شود. وقتی سماجت مرا دید و اسم کمیته را شنید جا خورد.

ترسید و عقب­‌نشینی کرد و با کمال پررویی و دورویی گفت: «خوب آقا! حالا شاید من اشتباه کرده­ باشم.» خانمی که صندلی عقب نشسته بود به راننده گفت: «یعنی چه اشتباه کرده‌­ام، این آقا راست می­‌گوید. من هم برای روشن شدن حقیقت کنجکاو شده­‌ام، شما می­‌گویی صیاد شیرازی را در یک مجلس رقص و پایکوبی با چشم خودت دیده‌­ای و این آقا می­‌گوید صیادشیرازی هفته‌­هاست که در منطقه جنگی است و روزهاست که درگیر عملیات است و از بی­‌خوابی و خستگی مثل مرده‌­ها شده است.»

راننده خودرو که کاملاً منفعل شده بود با ناراحتی و صدای لرزان حرف خود را پس گرفت. اما خانم مسافر کوتاه نیامد و گفت: «من اهل سیاست نیستم، ولی اگر این سربازان در جبهه نبودند، امروز عراقی‌­ها در تهران بودند و معلوم نبود چه اوضاع و احوالی داشتیم و شما آقای راننده آدم بی‌­انصاف و دروغگویی هستی که ذهن مردم را نسبت به سربازانی که برای دفاع از کشور و دفاع از زن و بچه امثال شما، خانواده خود را تنها گذاشته و به جنگ با دشمن رفته­‌اند خراب می­‌کنی، نمی­‌دانم چه قصدی داری، ولی این عمل یک عمل انسانی نیست. آقای مسافری هم که در صندلی جلو ماشین نشسته بود حرف­‌های خانم را تایید می­‌کرد.

از جواب­های آن خانم بسیار شاد و دلگرم شدم. خوشحال از اینکه حرف­‌های من دروغ­‌های آن فرد به ظاهر راننده را آشکار کرده بود. اما علی­رغم آنکه آن راننده به ظاهر مسافرکش بی­‌انصاف خود را با التماس از دست ما رها کرد و رفت، اما در دل بسیار ناراحت و غمگین بودم. ناراحت از مظلومیت صیاد شیرازی و در مجموع، مظلومیت نظام جمهوری اسلامی ایران، که اینچنین مورد کینه و بغض دشمنان خارجی و افراد معاند آلت دست آنها قرار گرفته و برای تضعیف آنها از اقدام به هر نوع کار کثیف و غیرانسانی کوتاهی نمی­‌کنند.