دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ساعت :
۱۱ مهر ۱۳۹۰ - ۱۰:۲۱
شيما مقدم

مي‌دونم ديگه بابا برنمي‌گرده

کد خبر : ۳۵۸۵۵
تازه دو سال بود كه از پيروزي انقلاب ايران مي‌گذشت و كشور كم‌كم آرام شده بود كه ناگهان خبري رسيد. رژيم بعثي عراق با حمايت دولت‌هاي غربي به كشورمان حمله كرده بود.
۳۱ شهريورماه ۱۳۵۹ بود. شهرك نظامي وحدتي دزفول مثل هميشه آرام بود،‌بچه‌هاي شهرك كم‌كم خودشان را براي رفتن به مدرسه آماده مي‌كردند و هر كس سرش به كار خودش مشغول بود كه ناگهان هواپيماهايي ناشناس در آسمان شهرك ديده شدند، هواپيماهاي غريبه بسيار پايين‌تر از سطح معمول پرواز مي‌كردند، طوري كه تمام شيشه‌هاي خانه‌ها در اثر صوتشان در هم شكستند و بعد صداي تيراندازي‌هايي شنيده شد. بلندگوي پايگاه اعلام مي‌كرد كه شهرك مورد حمله قرار گرفته و همه بايد آنجا را ترك كنند اما اهالي نمي‌دانستند حمله از طرف كجاست. همه شوكه شده بودند. جنگ آغاز شده بود. زن‌ها و بچه‌ها نگران شوهران و پدرانشان بودند كه در بخش نظامي پايگاه فعاليت مي‌كردند، اما از آن روز به بعد ۱۳ خانواده شهرك وحدتي ديگر عزيزانشان را نديدند...
در بدرقه سي و يكمين سالگرد آغاز دفاع مقدس با شيما مقدم فرزند شهيد محمدعلي مقدم كه از اولين شهداي جنگ تحميلي بود، گفت‌وگويي انجام داديم كه خواندنش خالي از لطف نيست.

حالا كه سال‌هاست از پايان جنگ تحميلي گذشته هر سال اول مهر و آغاز هفته دفاع مقدس براي شما كه از اولين كساني بوديد كه متوجه حمله رژيم بعثي شديد، چه حس و حالي دارد همچنين كه اين روزها يادآور از دست دادن پدرتان هم هست؟
خيلي سخت است. هر سال اين موقع دلم خيلي مي‌گيرد. اينكه يك دفعه پدرم را از دست دادم و ديگر نديدمش...

در ابتد بيوگرافي‌اي از پدرتان بفرماييد؟
پدرم شهيد محمدعلي مقدم، متولد ۱۳۱۷ در تهران بود كه ليسانس زبان از دانشگاه تهران داشت و در بخش رادار و پدافند نيروي هوايي فعاليت مي‌كرد و بسيار به اين بخش علاقه‌مند بود و تا آنجايي كه مي‌دانم با توجه به اينكه زبان انگليسي‌شان هم خوب بود، هدايت هواپيما را بسيار دوست داشت.

چه سالي ازدواج كردند؟
سال ۱۳۴۶ با دختر عمويشان كه مادرم بود ازدواج كردند.

قبل از انقلاب فعاليت سياسي داشتند؟
آنطور كه شنيده‌ام در تهيه و توزيع نوارها و اعلاميه‌هاي سخنان امام خميني (ره) فعاليت داشت، طوري كه ساواك از اين فعاليت‌ها باخبر مي‌شود و زماني كه پدرم در سال ۱۳۵۵ يا ۱۳۵۶ از طرف نيروي هوايي به بابلسر منتقل شده بوده تحت تعقيب ساواك قرار مي‌گيرد و دو مأمور براي كشتن پدرم فرستاده مي‌شوند و پدرم را به كنار دريا مي‌برند اما از آنجايي كه پدرم كشتي‌گير و بسيار قوي‌هيكل بودند هر دو نفر را مي‌گيرند و سرشان را به زير آب مي‌برند اما در انتها هر دو را رها مي‌كنند.

از ديگر فعاليت‌هايشان چيزي به خاطر داريد؟
يادم مي‌آيد شب‌هايي بود كه پدرم دير به خانه مي‌آمدند، طوري كه مادرم نگران شدند و از عمويم خواستند تا در اين مورد تحقيق كنند كه بعد عمويمان آمد و تعريف كرد پدرم شب‌ها با ماشين براي خانواده كساني كه رژيم شاه دستگير كرده بود و خانواده‌هاي بي‌بضاعت غذا مي‌برند، اين به خاطر آن بود كه پدرم از مسائلشان چيزي در خانه تعريف نمي‌كردند كه نكند زماني با شنيدن آنها مادرم دلواپس شوند، به همين خاطر اغلب فعاليت‌هايشان را از مادرم مخفي مي‌كردند.

از فعاليت‌هاي قبل از انقلابشان چيزي براي شما گفته بودند؟
نه. خود پدرم از اتفاقات و مسائلي كه برايشان پيش آمده بود چيزي به ما نمي‌گفتند و آنچه را هم كه ما در رابطه با گذشته پدرمان شنيده بوديم از زبان مادرمان بود، به خاطر آنكه زماني كه انقلاب شد من هفت ساله بودم و تازه كلاس چهارم دبستانم را تمام كرده بودم كه پدرم شهيد شدند.

از خصوصيات بارز اخلاقيشان بگوييد؟
بسيار مهربان، تودار، معتقد و مؤمن بودند، طوري كه اغلب اوقات روزه بودند و افطار هم هميشه نون و پنير و چايي مي‌خوردند و مي‌گفتند اين بهترين غذاست، به گونه‌اي كه اين عادتشان را هنوز من دارم، حتي غذايي را هم كه اداره براي ناهار بهشان مي‌داد را به آبدارچي اداره مي‌دادند و مي‌گفتند برو شب با خانواده‌ات بخور.
در كل آدم مهرباني بود و با آنكه صبح‌هاي زود به اداره مي‌رفت اما هميشه كمك حال مادرم بود و هيچ وقت هم از كارش چيزي نمي‌گفت كه ما نگران شويم.

چند خواهر و برادر بوديد؟
ما سه خواهر و يك برادر بوديم و زماني هم كه پدرم شهيد شدند مادرم خواهر كوچك‌ترم را باردار بودند.
هيچ وقت پيش نيامده بود كه شما را دعوا يا تنبيه كنند؟
نه، با ما خيلي خوب بود، حتي اگر مادرمان ما را دعوا مي‌كرد، پدرمان اين كار را نمي‌كرد. خيلي ما را دوست داشت.
به خاطر ندارم كه پدرم حتي يكبار به ما تلنگري زده باشد، بسيار مهربان بود. اگر هم مي‌ديد كه مادرمان ما را به عنوان تنبيه نيشگون گرفته به مادرمان مي‌گفت «شهين اگه بچه‌ها رو بزني كه جايي از بدنشون كبود بشه بايد ديه بديم» و مي‌رفت ديه‌اش را هم مي‌داد و خيلي به اين مسائل معتقد بود. به غير از يكبار كه آن هم خودم مقصر بودم.

اگر امكان دارد برايمان تعريف كنيد.
كلاس دوم ابتدايي بودم و از آنجايي كه من بچه فضولي بودم و درمورد اتفاقاتي كه در خانه مي‌افتاد زياد به پدرم چغولي مي‌كردم يك روز براي اينكه اين اخلاق از سرم بيفتد، مادرم از پدرم خواستندكه اگر بازهم براي چغولي كردن پيششان رفتم با من صحبت كنند كه ديگر اين كار را نكنم. آن روز هم وقتي طبق معمول پدرم به خانه برگشتند سريع رفتم تا اتفاقاتي كه آن روز افتاده بود را تعريف كنم كه پدرم دستش را آورد جلوي صورتم كه مانع از چغولي كردن من بشوند، اما از آنجايي كه ترسيدم و تصور كردم پدرم مي‌خواهند مرا بزنند، سريع دستم را آوردم جلوي صورتم كه دست پدرم ناگهان به دستم خورد و انگشتم در رفت. اين اتفاق خيلي روي پدرم تأثير گذاشت، طوري كه خيلي ناراحتشان كرد و به من گفتند «باباجان من كه نمي‌خواستم تو رو بزنم فقط مي‌خواستم بگم كه ديگه چغولي نكني »كه همان هم شد و از سرم افتاد، البته خيلي قرآن خواندند و دعا كردند كه دستم خوب شود و از اينكه باعث در رفتن انگشتم شده بودند خودشان را مقصر مي‌دانستند و مي‌گفتند «واي اين ديه داره» و ديه‌اش را هم پرداخت كردند. خودشان مرا دكتر مي‌بردند و دستم را در آب نمك ماساژ مي‌دادند كه خوب شود.

در مورد انجام اعمال ديني شما و ديگر فرزندانشان چطور برخورد مي‌كردند؟
چون ما كوچك بوديم زياد روي انجام اين مسائل كه نماز اول وقت بخوانيم، فشار نمي‌آوردند. با وجودي كه خودشان خيلي مقيد بودند و نمازشان را در مسجد مي‌خواندند و خودشان هم نماز خواندن و ديگر مسائل ديني را به ما آموزش دادند.
يادم مي‌آيد كه من ۹ ساله بودم و اولين روزي كه روزه گرفته بودم و براي اينكه آب دهانم را قورت بدهم خيلي مشكل داشتم، طوري كه پدرم متوجه موضوع شد و علت را پرسيد كه گفتم نمي‌توانم آب دهانم را قورت بدهم براي اينكه مي‌ترسم روزه‌ام باطل شود(چون فكر مي‌كردم آب دهان هم مثل آب خوردن است كه اگر بخوريم روزه‌مان باطل مي‌شود) كه پدرم برايم توضيح دادند كه نه بابا‌جان آب دهان را مي‌تواني قورت بدهي و اشكالي ندارد يا زماني كه براي اولين‌بار مي‌خواستند به ما نماز خواندن را آموزش بدهند به خاطر دارم كه در حين نماز خواندن كسي زنگ در حياط‌مان را زد و من وسط نماز رفتم و در را باز كردم و بعد دوباره برگشتم و به پدرم گفتم من آمدم بابا بقيه‌اش را بگوييد تا من بخوانم كه به من گفتن «اين نماز فايده نداره بابا جان! وقتي نماز مي‌خوني نبايد هيچ كاري انجام بدي» كه گفتم «يعني اگه در زدن، در خونه رو باز نكنم؟ آدما بمونن پشت رد» كه گفتند «بله بمونن، چون گناه داره. مگه اينكه كار ضروري پيش بياد، مثل اينكه خونه آتش بگيره يا براي خواهرت اتفاقي بيفته كه به كمك احتياج داشته باشه در غير اين صورت نمازت باطل ميشه.»

چه زماني پدرتان به دزفول منتقل شدند؟
فكر مي‌كنم تيرماه سال ۱۳۵۹ بود.

اسم پايگاهي كه به آن منتقل شديد چه بود؟
پايگاه «وحدتي»‌. دزفول

از روز شهادت پدرتان بگوييد و اينكه چطور متوجه شديد جنگ آغاز شده است؟
يادم مي‌آيد اواخر شهريورماه بود و من با برادر كوچكم به فروشگاه پايگاه رفته بوديم تا براي مادرم كرم بخريم. در راه برگشت هواپيمايي را ديدم كه خيلي پايين‌تر از سطح معمول پرواز مي‌كرد.

چه ساعتي بود؟
ساعت ۱۱:۳۰ تا ۱۲ بود. بعد كه دقت كردم، متوجه شدم رنگش هم با هواپيماهاي پايگاه فرق دارد. سريع رفتم خانه و به مادرم گفتم كه چنين هواپيمايي را ديده‌ام كه مادرم با خونسردي گفت مگه دفعه اولت هست كه هواپيما مي‌بيني اما من باز هم اصرار كردم و گفتم رنگش هم با هواپيماهاي ما فرق داشت كه يك دفعه صداي مهيبي آمد و تمام شيشه‌هاي ساختمان ما و ديگران را خرد كرد كه اين به خاطر صوت هواپيماها بود كه بسيار به زمين نزديك شده بودند. با شنيدن اين صدا ما سريع از خانه بيرون آمديم و رفتيم لاي بوته‌هاي شمشاد جلوي خانه پناه گرفتيم(خانه‌هاي پايگاه ويلايي بود و حياط‌ها با شمشاد جدا شده بودند).
 
چه اتفاقي براي پدرتان افتاد؟آن زمان توانستيد خبري از ايشان بگيريد؟
نه. آن زمان تمام ارتباط‌ها قطع شده بود و ما هم به بيرون از خانه آمده بوديم. آن زمان ما چون كوچك بوديم و كلمه شهيد زياد رايج نبود، نمي‌دانستيم به چه كسي شهيد مي‌گويند، به همين خاطر خواهرم كه كوچك‌تر بود دائم مي‌گفت «من مي‌دونم بابام مي‌ميره و ديگه بر نمي‌گرده » و اين به خاطر اين بود كه ما خيلي به پدرمان وابسته بوديم. اما مادرمان مي‌گفت«نه زبونت رو گاز بگير مريم، خدا نكنه.»

متوجه شديد كه عراق به ايران حمله كرده؟
آن موقع نه و اصلاً نمي‌دانستيم كه از كجا و چه كساني حمله كرده‌اند و فقط از بلندگوي پايگاه اعلام شد كه حمله شده و همه خانواده بايد سوار اتوبوس‌هايي كه جلوي منازل هستند، بشوند. به هر خانواده‌اي هم كه از شوهرانشان سراغ مي‌گرفتند گفته مي‌شد شماها بايد پايگاه را ترك كنيد، شوهرانتان در آماده‌باش هستند، به همين خاطر هم ما از پدرمان هيچ خبري نداشتيم، البته آن زمان مادرم باردار بود و براي آنكه هول نكنند كسي در مورد پدرم چيزي به ما نمي‌گفت. اتوبوس‌ها ما را با همان لباس‌هايي كه تنمان بود و از خانه بيرون آمده بوديم، بدون هيچ وسيله‌اي يا لباسي يا حتي شناسنامه‌اي به راه‌آهن بردند و از آنجا خانواده‌ها را به تهران منتقل كردند چون اغلب خانواده‌ها در تهران آشنا و خويشاوندي داشتند. پايگاه ما كوچك بود و تمام خانواده‌ها با سه اتوبوس منتقل شدند.البته يكي دو ماه بعد از پايگاه تماس گرفتند و همه وسايلمان را برايمان بسته بندي كردند و به آدرسمان در تهران فرستادند.

پدرتان چطور به شهادت رسيدند؟
از آنجايي كه پايگاه «وحدتي» يك پايگاه نظامي هوايي بود ابتدا به آنجا حمله شد تا هواپيماها نتوانند پرواز كنند و هواپيماها عراقي را مورد هدف قرار بدهند و هواپيماهاي دشمن براي اينكه در تيررس قرار نگيرند پايين و نزديك به سطح زمين پرواز كرده بودند. پدر من و ديگر همكارانش هم لحظه‌اي كه وارد محوطه حياط مي‌شوند كه دفاع كنند و با تير‌بارها آن هواپيماها را بزنندكه هواپيماهاي عراقي همگي را به تيربار مي‌بندندكه يك تير به كشاله ران و يكي به شكم و يكي هم به زير قلبشان مي‌خورد و پس از چند ساعت شهيد مي‌شوند... .آنها از اولين شهداي جنگ تحميلي بودند.

چطور از شهادت پدرتان با خبر شديد؟
پس از اينكه به تهران منتقل شديم، به منزل پدر‌بزرگ پدري‌ام رفتيم كه درخيابان درختي عشرت‌آباد بود و حالا به اسم پدرم است، تا رسيديم سراغ عمويم را گرفتيم كه گفتند رفته دزفول، دنبال شماها!
در صورتي كه پس از وصل شدن ارتباطات به عمويم خبر مي‌دهند كه پدرم مجروح شده و در بيمارستان است كه او هم سريع به دزفول مي‌رود و در دقايق آخر بالاي سر پدرم مي‌رسد كه پدرم تنها از عمويم مي‌خواهد مراقب ما بچه‌ها باشد و مي‌گويد،«فكر نمي‌كنم زنده بمونم براي همين اونها رو به خدا و بعد به تو مي‌سپارم.»
فرداي صبح روزي كه به تهران آمده بوديم من و خواهرم بيدار كه شديم و عمويمان را ديديم، سريع سراغ پدرمان را از او گرفتيم كه ديديم گريه مي‌كند اما از آنجايي كه پيراهن چهارخانه قرمز پوشيده بود كه ما شك نكنيم اتفاقي افتاده، نفهميديم، بعد كه رفتيم طبقه پايين خانه و ديديم مادرمان هم گريه مي‌كند متوجه شديم كه نه اتفاقي افتاده و همانجا از هوش رفتيم و در بيمارستان به هوش آمديم.

تصور مي‌كرديد چنين اتفاقي بيفتد؟
نه، اصلاً تصورش را هم نمي‌كردم.

گفته بوديد كه پدرتان صبح‌هاي زود به اداره مي‌رفتند؟
بله و ما نمي‌دانستيم كه بعد از آن روز ديگر پدرمان را نمي‌بينيم.

اگر به شب قبل از آن حادثه برمي‌گشتيد و مي‌دانستيد كه چنين اتفاقي قرار است براي پدرتان بيفتد چه كار مي‌كرديد؟
هيچ وقت از او جدا نمي‌شدم. دوست داشتم با پدرم مي‌رفتم.

و اگر يك روز مي‌توانستيد ايشان را ببينيد چه مي‌كرديد؟
فقط گريه مي‌كردم و خيلي بوسش مي‌كردم. به او مي‌گفتم چرا رفتي؟ چرا ما را تنها گذاشتي؟... (گريه مي‌كند) بابام كه رفت ما خيلي سختي كشيديم. خيلي... ان‌شاءالله خدا پدر همه را برايشان نگه دارد. واقعاً خيلي سخت است كه كسي پدرش را از دست بدهد، مخصوصاً وقتي دختر باشد،بزرگ كه مي‌شود و ازدواج كه مي‌كند بيشتر از هر وقتي به حمايت پدرش نياز دارد.

فكر مي‌‌كنيد پدرتان از شما راضي باشد؟
نه. فكر مي‌كنم ما نتوانستيم آن چيزي كه پدرمان مي‌خواست بشويم. اگر پدرم را ببينم به او مي‌گويم كه «بابا شرمنده واقعاً آن چيزي كه تو مي‌خواستي ما نشديم. خدا حلالمان كند» چون آنطور كه مادربزرگ يا خاله‌ام تعريف مي‌كنند، از بعضي از اخلاقيات خوششان نمي‌آمد كه ما نادانسته انجام مي‌دهيم. يادم مي‌آيد كه هر زمان بعد از شهادت پدرمان به مشهد و نزد پدر شهيد كاوه كه در مشهد بقالي داشتند مي‌رفتيم تا ما را مي‌ديدند، مي‌گفتند «خدا پدرتان را رحمت كند كه چنين دخترخانم‌هايي تربيت كرده. آقا مقدم استاد كاوه پسرم بود.» اين به خاطر آن بود كه پدرم چه قبل و چه بعد از انقلاب مسجد زياد مي‌رفتند و زماني كه ما در مشهد زندگي مي‌كرديم، در مسجد به شهيد كاوه قرآن و اصول ديني را آموزش داده بودند.
سمانه صادقي