۳۰ شهريور ۱۳۹۰ - ۱۰:۱۴
اعتماد

نسل يواشكي دهه 60

کد خبر : ۳۳۷۵۷
به گزارش صراط نیوز روزنامه اعتمام در گفتگو با صدر عاملی نوشت:
فيلم براي نمايش در شهرستان دچار مشكل بود؟
    مشكلات فيلم تا اندازه زيادي برطرف شده است. اجازه اكران در شهرستان هاي كوچك تر را گرفتيم. شنيدم كه فردا يا پس فردا فيلم در مشهد اكران مي شود. يك پوستري در پخش داريم از دوچرخه سواري پرستو و علي، و پخش كننده ها كمي زودتر بيلبورد ها را در اصفهان، شيراز و مشهد نصب كردند. ظاهرا يا امام جمعه هاي محترم يا اطرافيانشان بيلبوردها را ديده بودند و خوششان نيامده بود. اما همچنان مشكل شهرهاي اصلي مثل مشهد و اصفهان به جاي خودش باقي است.
    
    مشكلش چه بود؟
    مثلااينكه چرا يك خانم دارد دوچرخه سواري مي كند. ولي ما چون مجوز داشتيم پايش ايستاديم، تازه شهرداري پوستر ديگري را قبلاجمع كرده بود، اين پوستر كاري از ابراهيم حقيقي گرافيست خيلي خوب بود كه در آن پرستو دست هايش را باز كرده بود چيزي حالت پرواز داشت. گفتند چرا دست هايش باز است. گفتيم ببخشيد. ولي سرانجام پوستر دوچرخه را نجاتش داديم ولي آن يكي در طول كمتر از يك شب از خيابان ها جمع آوري شد همان پوستر ابراهيم حقيقي را مي گويم و چند تايي پوستر با اين تصاوير باقي مانده است.
    
    مصايب ساخت اين فيلم براي شما چقدر بود و اصلاچرا فيلم در جشنواره اجازه نمايش پيدا نكرد؟ مشكل اصلي اش را چه مي گفتند؟
    اين فيلم در جشنواره قبلي هم مي توانست شركت كند و نكرد. مشكلاتش هم برمي گردد به شرايطي كه جشنواره سال گذشته داشت. در موقعيت خوبي برگزار نشد و شخصا ترجيح دادم در آن حضور نداشته باشم. شرايطي كلي امروز در سينماي ايران حاكم است كه آن هم سخت بودن ساخت فيلم جدي است. انبوهي از فيلم هاي طنز با شكل و شمايل تقريبا يكسان و بازيگرمحور (كه بازيگران در اين فيلم ها هر كاري كه دلشان خواست و دوست دارند و بلد هستند انجام مي دهند) مدت هاست اكران را اشغال كرده اند و تو اگر بخواهي لابه لاي اينها يك فيلم جدي بسازي ريسك بزرگي است. من هم سال ها بعد از آيدا كار نكرده بودم و فقط سه گانه زائر را داشتم كه آن هم با ادامه فضاي اين سينماي اجتماعي متفاوت بود. من آقاي اربابي را از زمان كارگاه فيلمنامه حوزه هنري مي شناختم و به نظرم از نظر تلاش براي فيلمنامه، دين بر گردن سينماي ايران دارد. ما سال ها در حوزه هنري يك كارگاه فيلمنامه نويسي داشتيم كه محمود اربابي مسوولش بود و فيلمنامه نويسان معتبر هم از آنجا بيرون آمدند. من بيشتر از اينكه او را يك مدير و مسوول بدانم، فيلمنامه نويس مي دانستم و مي دانم. يك تناقضي هم البته در اين قضيه وجود داشت كه اربابي هم مسوول اداره نظارت و ارزشيابي و سانسور بود و هم فيلمنامه مي نوشت كه البته نمي نوشت من از او خواستم كه بنويسد مثل اينكه يك پاسبان شاعر هم باشد. از قبل رفاقتي با هم داشتيم و تشويقش كردم كه كار كند و چند طرح داد كه اين يكي را به خاطر آن تم عاشقانه خواهر برادري اش دوست داشتم. هميشه با يك تم جديد و كاملابرگرفته از جامعه ايراني ايده هايم را انتخاب مي كنم. اين تم عاشقانه خواهر و برادري در هيچ جا كار نشده يا اگر شده من خبر ندارم. دو برادر، دو خواهر، پدر و پسر و...، همه جورش بوده، ولي اين شكل نبوده خواهر و برادري مهربانانه پاي هم بايستند و از هم حمايت كنند. البته اين در فيلمنامه آقاي اربابي به اين شكل پررنگ نبود.
    
    خب چه اتفاقي افتاد كه فيلم در دو جشنواره جا ماند؟

فيلم حدود دو ماه با فيلمبرداري فرج حيدري فيلمبرداري شد. با تيمي كه بعضي هايشان از فيلم هاي قبلي آمده بودند، حامد بهداد را از هر شب تنهايي اينجا آورده بودم، الهام پاوه نژاد را از آيدا، بقيه كستينگ هم با كمك آناهيد آباد و درنا مدني به سرانجام رسيد. مشكل خاصي هم در توليد نداشتيم فيلم به موقع تدوين شد و به جشنواره سال 88 رسيديم. فضاي جشنواره طوري بود كه خيلي براي آماده شدن فيلم عجله نكردم. فيلم را دوست داشتم و مي خواستم شوق رسيدن به جشنواره آن را خراب نكند. اگرچه شوقي هم در كار نبود. بعد دوباره تدوين و صداگذاري را انجام داديم و من در اين فاصله فيلم سوم آن سه گانه را كار كردم با اسم «شب و قسم به دلتنگي» كه حالاهمان اسم «در انتظار معجزه» را دارد. و به جشنواره امسال رسيديم. سرمايه فيلم به غير از آن وام 30 درصدي كه از فارابي گرفته بوديم. كاملااز طرف خودمان بود، يعني از طرف من و آقاي تختكشيان آمده بود و حالااين سرمايه دو سال بود كه بازنگشته بود. بايد حرفه يي تر تصميم مي گرفتم. به خاطر همين هم تصميم گرفتيم كه دوباره به راهش بيندازيم و فيلم را به جشنواره ارايه بدهيم. اما مميزي به فيلم خورد. هيچ وقت فيلمسازي نبودم كه توقيف فيلم هايم برايم توفيق باشد. اما مميزي ها خيلي كلي بود و مدام كلي گويي مي كردند. هيچ كس بطور مشخص نمي گفت كجاي فيلم مشكل دارد. معني اش اين بود كه مدام خودم به جان فيلم بيفتم، فكرخواني كنم و از فيلم حذف كنم، چاره يي نبود جز اينكه دست به فيلم نزنم و فريمي از آن را حذف نكنم. من شخصا اين را تجربه نكرده بودم آقاي سجادپور به اتفاق تختكشيان فيلم را ديد و ابراز رضايت كرد. مشكلي با فيلم نداشت. جز يكي، دو ديالوگ. اما براي صدور پروانه نمايش ظاهرا با فيلم مشكلات جدي داشت. نهايتا پس از جشنواره و جلسات متعددي كه با برخي دوستان داشتيم، به چيزي حدود 10 دقيقه از كوتاه شدن فيلم رضايت دادند و فيلم پروانه نمايش گرفت.
    
    آقاي اربابي استقبال كرد؟ طرح متعلق به شما بود يا او؟

طرح اوليه پيشنهاد آقاي اربابي بود. در ضمن بيشتر از يك طرح بود. فيلمنامه يي نوشته شده بود به نام فرشته ها گريه مي كنند كه چارچوب اصلي همين قصه بود كه مي بينيد. كاري كه من كردم اين بود آن بخش خواهر برادري اش را پررنگ كردم و شد محور فيلم. خوشحال بودم اين بار به يك دختر تنها نمي پردازم، پسري هم در كنار اين دختر هست. بارها و بارها بازنويسي شد شايد چيزي حدود 10 بار. يعني من و دلارام كارخيران با هم درباره فيلمنامه گپ مي زديم و به آقاي اربابي منتقل مي كرديم و او با تمام گرفتاري هايش كار را بازنويسي كرد. قول هم داده بود كه تا جايي كه مي خواهيم كمك كند.
    
    اختلاف نظري بين شما و آقاي اربابي نبود؟
    نه زياد. ولي فيلمنامه كه آماده شد ما حالابايد مي فرستاديم پيش خودش براي پروانه ساخت. بعد بايد مي رفت در فارابي مطرح مي شد. در فارابي فيلمنامه را خواندند و آن را رد كردند. آقاي جعفري جلوه به دو دليل عصباني شده بود: اول اينكه قصه فيلمنامه را دوست نداشت و موضوع فيلمنامه او را سر ذوق نمي آورد. بعد هم اينكه چرا بايد يكي از مديرانش فيلمنامه را در اختيار بخش خصوصي بگذارد البته يك بخشش منطقي هم بود.
    
    كجايش منطقي بود؟
    به هر حال او بيشتر از اينكه مدير باشد نويسنده بود. اين را بعضي مثل من كه اربابي را مي شناسند، مي فهميدند. ضمن اينكه قرار نبود پولي بابت خريد و فروش فيلمنامه بين آقاي اربابي و تختكشيان رد و بلد شود. البته در آن دوران و تا جايي كه من خبر داشتم پولي رد و بدل نشد.
    
    يعني يك قيدي وجود دارد كه هر كس مدير مي شود يا وارد ارشاد مي شود ديگر حق همكاري با سينماگران را ندارد؟

هر كس كه نه، حرف من اين است كه فكر مي كنم اربابي حتي در پست مديريتش هم مي توانست يك فيلمنامه نويس خوب باشد. بعد از نوشتن فيلمنامه پروانه ساخت ندادند و من وارد عمل شدم. به اتفاق آقاي تختكشيان به عنوان تهيه كننده كار جلسه يي با آقاي جعفري جلوه داشتيم و من فيلم و حس و حالي كه از آن داشتم را برايش تعريف كردم. به من اعتماد كرد و دستور پروانه ساخت را صادر كرد.
    
    مگر شما فيلم را چطور برايشان تعريف كرديد؟
    آنچه كه آن لحظه در ذهن داشتم گفتم. اين پرداختن به عاشقانه خواهر برادري را و شايد اينكه بتوانيم با اين فيلم الگوي مناسبي از ارتباط خواهر و برادر در خانواده داشته باشيم. آنچه ذهنم را مشغول كرده بود تعريف كردم و گفتم تعريف خوبي از خانواده در اين روزها ندارم. هنوز هم ندارم. پدر، مادر، بچه ها، چهار نفر يا هشت نفر در اغلب خانه ها زير يك سقف زندگي مي كنند ولي كاري به كار هم ندارند. همه اينها را گفتم.
    
    دقيقا با چه بخش هايي مشكل داشتند؟

ما خيلي تلاش كرده بوديم كه تصوير خانواده پرستو نقد يك خانواده متعصب و متحجري باشد كه به اطرافش و وقايعي كه در روزمرگي آدم ها به خصوص نوجوان ها و جوان ها وجود دارد و اتفاقاتي كه پيرامونش مي افتد توجهي ندارند. حتي اگر فرزندان خودش به مشكل بربخورند و به نوعي مي خواستيم همين تعصب و تحجر را به نمايش بگذاريم. دوستان پروانه نمايش مي گفتند ميزان اين مذهبي بودن كم شود.
    
    تعصبي بودن اين خانواده خيلي واضح نشان داده نمي شود. بطوري كه مخاطب نمي تواند حق را به پرستو بدهد.
    مثلادر شروع فيلم صحنه يي بود كه شما بخش هايي از آن را ديديد كه پدر به نجاري مقدم مي رفت در ارتباط با زن غريبه يي كه با خود به محله آورده بود و كلي آنجا حرف داشت و امر به معروف و نهي از منكر مي كرد. از اين آدم ها كم نداشتيم، آدم هاي مومن اما متكبر و خودخواه. امر به معروف و نهي از منكر در جاي خود درست است اما هنوز مردم جامعه ما برخوردهاي فيزيكي آن دوران را از ياد نبرده اند مخصوصا با دخترها جار و جنجال و صدمه روحي و ذهني به دخترها و زن ها به بهانه امر به معروف و نهي از منكر كم نبود. در واقع مي خواستيم نقدي به اين مسائل داشته باشيم. مثلاآنجايي كه داخل عكس جشن تكليف را مي بيني. من همه جا و در همه وقت زنان بي حجاب و باحجاب را ديده ام. هر دو از احترام برخوردار بودند اما بدحجابي را نمي فهمم آن هم به اين شكل گسترده كه روز به روز گسترده تر هم مي شود. من مي توانم به يك خانم كه بي حجاب باشد، در هر كجاي دنيا، لبنان، تركيه، مالزي و كشورهاي ديگر كه متانت و وقار خودشان را هم حفظ مي كنند احترام بگذارم. و اگر ايمانم را دوست دارم به يك زن باحجاب احترام همراه با تهذيب بگذارم ولي اين بدحجابي مزمن كه بيشتر تمسخر حجاب است را نمي فهمم و به اين ترتيب است كه در اين سه دهه بدحجابي شده است بدكارگي و همه بدهاي ديگر. جرم و گناهي خاص جامعه ما كه هر روز هم اثرات سوء آن بيشتر ديده مي شود و از بخشي از زنان ما يك باور سردرگم بي هويت و مجرم را آشكار مي سازد. چند روز پيش نويسنده طي يادداشتي در روزنامه رسالت «زندگي با چشمان بسته» را يك فاجعه سينمايي خوانده بود چراكه معتقد است آدم ها در اين فيلم همديگر را بغل كرده و لمس مي كنند كه منظور ايشان مي تواند دو جاي فيلم باشد: يكي در سكانس ناهار خوردن و زيتون كه علي گوشه روپوش پرستو را مي گيرد و هر قدر هم كه دقت كنيد بيشتر از اين نخواهيد ديد. يكي ديگر هم صحنه پاياني فيلم است كه پرستو براي همدلي با پدرش دستش را پشت او مي گذارد، پدري كه هم كت پوشيده و هم پالتو و البته خيلي هم با احتياط اين كار را مي كند. تحجر يعني همين. يعني يك نگاه نه چندان سلامت و مومنانه به آن چيزي كه مي خواهيم دوستش نداشته باشيم.
    كه البته الان هم در فيلم هست و خيلي كمرنگ نشده...
    بله، مثلادر سكانسي كه علي و پدرش هستند و پدر مغازه را براي هميشه مي بندد، مي گويد كه من يك شب قبل از اينكه بيايي مي خواستم پرستو را بكشم. و علي حيرت مي كند كه چرا، براي حرف مردم؟ و پدر برايش توضيح مي دهد كه نه، حرف مردم نيست، اين وظيفه من است و تكليف است و حذف همين چند كلمه آخر كل سكانس را خنده دار كرده است. اين بخش حيف شد كه درآمد.
    شما قبل از سه گانه زائر، يك سه گانه يي داشتيد كه باز هم دغدغه تان نسل ما بود. يعني دهه شصتي ها. اما در آن سه گانه خانواده ها اينطور خشك و سفت و سخت و مذهبي نيستند. اما به اين فيلم كه مي رسيم يكدفعه با چنين خانواده يي مواجهيم. اين تغيير ديدگاه چطور بوده؟ ما آنجا ترانه را داشتيم، آيدا را داشتيم و تداعي و درگيري شان با خانواده ها بيشتر نسلي بوده تا اعتقادي.
    اصلادر آن سه فيلم چشم انداز هاي واضح و شفاف تري از آينده داشته ايم. اميدواري هاي خوبي وجود داشت. البته در اين هم اميدواري وجود دارد ولي شكلش فرق مي كند. اگر بخواهم در يك جمله بگويم، طعم زندگي براي خيلي ها عوض شد. طعم پدر و مادر، فرزند، خانواده، ارتباط، دوستان، همسايه ها، شهروند، با هم بودن، وحدت، همدلي، با هم به يك افق نگاه كردن، طعم همه اينها جور ديگري شده است. خيلي قبل تر دهه شصتي ها را من بهشان مي گويم نسل يواشكي. نسلي كه همه كارشان يواشكي بوده. تفريح و سرگرمي شان، خنده هايشان، دوست داشتنشان، عشقشان، راز و نيازشان با خدا، عبادتشان، شيطنتشان و همه اينها قبل تر در آيدا مطرح شده است و تمام بيمارگونگي نسل دهه 60 هم بابت همين رفتار يواشكي بود. اين يواشكي بودن به خانواده هم كشيده شد و فاصله يي بين والدين و فرزندان افتاد كه دليلش هم حجم اطلاعات بالاي فرزندان به نسبت پدر و مادر هاست. يك دختر يا پسر 15، 16ساله احساس مي كند كه آگاهي اش خيلي از پدر و مادرش بيشتر است و دليلش هم همين اينترنت و اين چيزهاست كه آنها را از هم دور مي كند و تو مي بيني پنج، شش نفر زير يك سقف زندگي مي كنند و هر كدامشان هم تنها هستند. زير يك سقف براي هم اس ام اس مي دهند بين خود نشانه هايي دارند كه هيچ كس جز خودشان آن را نمي فهمد آنچه كه مثلابراي نسل ما كمتر بود. چون تجربه هاي اجتماعي كمتري داشتيم. مدام براي حرف مردم و آبرو زندگي مي كرديم. دقيقا برخلاف نسل شاداب و باهوش و بي پرواي اين روزها. دهه هفتادي ها را مي گويم.
    
    اين دغدغه شما درباره نسل دهه60 از كجا نشات گرفت؟
    از فيلم دختري با كفش هاي كتاني شروع شد.
    
    چه شد كه دختري با كفش هاي كتاني ساخته شد؟
    خب، اينها يك فكري بود. اين سه گانه از قبل طراحي شده نبود و موقع ساخت هر كدام ايده بعدي هم آمد. وقتي دختري با كفش هاي كتاني ساخته شد، ايده ترانه آمد يا وقتي ترانه ساخته شد، ايده آيدا آمد و اينطور نبود كه من از قبل بنشينم بگويم مي خواهم سه گانه بسازم. خود به خود اينطور شد و اگر سه گانه شد روزنامه نگاران و منتقدان گفتند نه من. آنجا نسل دهه60 دختري بود كه دوست داشت از ميدان تجريش تا وليعصر با كفش كتاني روي لبه جدول راه برود. آسيب پذير است. روحيه حساس و عاشق پيشه يي دارد. زود رنج است. احساساتش خيلي دم طاقچه است و تا از كنارش رد بشوي مي افتد و مي شكند. وارونه اين شد ترانه كه بسيار فيلم اميدواركننده تري بود. مقاومت و ايستادگي را نشان مي داد. ولي وقتي آن فيلم هم تمام شد من گفتم اين تا كي اينقدر مقاومت و با جهان جدال كند؟ پس كي زندگي كند، كي لذت ببرد؟ در آيدا هم جاي دوربين را عوض كرديم و از نگاه ترانه و تداعي به خانواده نگاه كرديم. و اينچنين بود كه ادامه ترانه، شد زندگي با چشمان بسته.
    
    چرا محور همه اين فيلم ها دختر است؟ مگر دهه 60 پسر ندارد؟
    سوال جذابي است كه پاسخ سختي دارد اما به هر حال فكر مي كنم چند دليل دارد. باز با همه اين شرايط كه داريم فكر مي كنم كه پسر ها شرايط بهتري داشتند. و بعد هم اينكه دختر براي سينما خيلي دراماتيك تر است. بخش قابل توجهي از جامعه ما دخترها هستند آنها تاثيرپذيرترند. ولي زندگي با چشمان بسته ديگر اينطور نيست و علي و پرستو هر دو محورند.
    ولي علي خارج از خانواده است.
    خب بله. ولي حضورش با نامه هايش، با يادهايش احساس مي شود.
    علي در موقعيت قرار نگرفته كه ببينيم مي تواند از پس خانواده اش و شرايط جامعه اش بر بيابد.
    ما فقط مي دانيم علي در يك دوراني از خانواده دور شده. مقدمه قبل از تيتراژ يك بخشي از گذشته است و سال ها قبل است و همه با هم مهربانند و بعد از تيتراژ زمان حال است. و تو بايد اين تلخ شدن طعم زندگي را در اين بخش احساس كني. پرستو هم اين تلخي را احساس مي كند.
    قبل از تيتراژ به نظر مي رسد كه پرستو با وجود اين فضاي خانواده و محله سنتي، خيلي مشكل خاصي ندارد و اين را پذيرفته. كد هايي هم در اين رابطه مي بينيم. مثلاآن سرخوشي كه دم مسجد و موقع برداشتن شيريني دارد و...
    اگر اين خانواده هاي سنتي را بشناسي، مي داني كه در اين خانواده ها تا 10، 11 سالگي به بچه و مخصوصا دختر دوران خوب و خوش طلايي را مي گذرانند و همه دوستشان دارند، همه مراقبشان هستند و... بعد كم كم دور مي شود و احساس مي كند كه نگاه ها روي او سنگين تر مي شود. در هر جامعه سنتي يا ايدئولوژيك. پرستو مي خواهد خودش را از اين فضا بيرون بكشد. نه لجبازي، بلكه يكجور مقاومت. به همين خاطر هم ترسي ندارد از اينكه كسي ببيند از ماشين غريبه پياده مي شود. در دو فصل مي بينيم كه با دو ماشين غريبه مي آيد. اوضاعي مي شود كه در نامه هايش مي گويد هرچه كردم فايده نداشت، مدام بايد جواب بدهم، بايد معذرت بخواهم، شرمنده باشم، احساس گناه كنم. وقتي جواب مي دهم مي گويند دروغ مي گويي، يا همه اش را نمي گويي. و ديگر جوابي نمي دهم. يا وقتي مي گويد احساس مي كنم كارت هاي صدآفرينم را ازم پس مي گيرند. اينها تجربه هايي است كه در فيلم بخشي از آن را نديده ايم و حالابه نتيجه اش مي رسيم كه همه شما ها داشتيد.
    همه ما داشتيم. اما اين احساس تعلق به خانواده كه در دهه شصتي ها هست در پرستو هم وجود دارد.
    پرستو با خانواده مشكل ندارد و انگار شيطنت هاي سن و سال خودش را تجربه مي كند. اما اين شيطنت ها در قوانين يك محله سنتي است كه اين رفتارها در آن نمي گنجد. پرستو مي خواهد در برابر اين كمي مقاومت كند. قوانين محله را به هم مي زند و بنابراين تنها مي شود. بعد در خانواده هم تنها مي شود. اگر دقت كني در اولين سكانس روز، پس از تيتراژ، وقتي سر ميز صبحانه مي ايستد و مادر برايش صبحانه را آماده كرده، او فقط منتظر است مادر صدايش را بزند، نامش را بگويد تا همه چيز حل شود. ولي انگار قبل از آن يك عالمه اتفاق افتاده تا رسيده به اينجا. يعني خانواده بيشتر از پرستو در اين شرايط مقصر است، به خاطر همان رفتارها. تا مي رسيم به همان فصلي كه مي خواهند او را بكشند و نمي توانند و طبيعي هم هست كه نتوانند. ولي اين وسوسه يي است كه به هر حال در ذهنشان هست.
    
    براي خانواده، پرستو اهميتي دارد؟
    داشته اما به نظر در زماني كه ما در فيلم نمي بينيم، در مرحله دوم، خانواده از پرستو نسبتا نااميد شده.
    
    يعني تلاش هايي هم شده كه ما نمي بينيم؟
    كاملا. اين خيلي مهم است تماشاگر اين را حس بكند. مخاطب اصلي كه هدف ما بوده كاملااين موضوع را درك مي كند. اين را با چند كد در نامه ها مي فهمد. ذوق قبولي در دانشگاه، بعد تحقيرشدگي هاي خيلي پيش پاافتاده و كوچك كه خيلي ها تجربه اش را دارند. اين دختر كه در مسجد آن رابطه پدر دختري خيلي خوب را دارد، بعد در حراست دانشگاه او را به بي پروايي متهم مي كند. حرمت خيلي مسائل از بين رفته است. او در دانشگاه در مقابل پدر قلمداد مي شود.
    
    شما فكر مي كنيد كه نبايد اينها را در فيلم توضيح داد؟
    نه نيازش را احساس نمي كردم. از ابتدا مي خواستم اين شكل كار را تجربه بكنم و براي تماشاگر باهوش فيلم بسازم. شايد كمي در اين زمينه زياده روي هم كرده باشم ولي الان لذت مي برم كه مي بينم تماشاگر متوجه شده. و هميشه گفته ام مثل داستان هاي ريموند كارور كه قصه اصلي در ذهن تماشاگر مي گذرد و به قولي قصه اصلي، سفيدي فاصله بين خطوط است. در اين فيلم بابت هر تصوير كه نشان مي دهيم يك خاطره شيرين يا تلخ در ذهن تماشاگر از خودش و اطرافيانش نمايان مي شود. او مدام در اين فيلم خاطراتش را به ياد مي آورد. مساله براي من تربيتي بودن فيلم يا مفيد بودنش براي خانواده ها نبود. اين بود كه نسل دهه شصتي ها احساس كنند يك نفر با آنها همدردي مي كند. خيلي هم مثل خودشان يواشكي اين كار را مي كند. يعني اگر اتو استپ در خيابان مي زند يا مي رود و مي گويد و مي خندد، ما يك بخشي اش را مي بينيم. لازم نيست همه اش را نشان دهيم.
    
    جالب است كه شما خود را با نسل خاصي همراه كرديد. اين همراهي در سالن سينما هم ديده مي شود؟
    تجربه اينكه اين نسل خودش را مي بيند جذاب است. بعضي ها هم بد و بيراه نوشتند ولي تماشاگر خنثي نداريم كه اگر بپرسي فيلم چگونه بود شانه هايش را بالابيندازد يا فيلم را فهميده و از آن تعريف مي كند يا حوصله فيلم را نداشته و به آن بد و بيراه مي گويد.
    
    درست، ولي قبول داريد مخاطب عادت كرده كه يك پيشينه يي از شخصيت ها به او بدهيد؟
    عادت را اينطوري ازش بگيريم ديگر. اين عادت را مي شود عوض كنيم. مگر الان از فيلم استقبال نشده؟ پس فيلم را فهميده اند. الزامي نداريم پاي اين عادت ها بايستيم. خيلي نگران بودم كه اين فيلم شكست تجاري بخورد، مثل آيدا كه تنها فيلم من بود كه سرمايه اش را بر نگرداند ولي الان اتفاق خوشايند اين است كه اين تجربه 60، 70 درصد دارد جواب مي دهد. وقتي من مي روم به سينماي مركزي در ميدان انقلاب كه پاتوق آدم هايي است مسافر، سرباز و... كه يا مي آيند يا مي روند و يك بليت سينما مي گيرند تا وقت تلف كنند، بعد مي بينم كه سكوت مطلق برقرار است، و نفس هيچكس هم درنمي آيد، خوشايند است. حالاشايد بعدش هم بيايند بيرون بد و بيراه بگويند. يا برو جلو اين پرديس ها، مثلاپرديس ملت، زندگي با چشمان بسته و همين فيلم مردان ونوسي، زنان مريخي، همزمان در دو سالن متفاوت شروع و تمام مي شود. بعد از پايان فيلم تماشاگر مردان ونوسي، زنان مريخي، بشكن مي زنند، تماشاگر «زندگي با چشمان بسته» به نقطه يي خيره شده اند و مي انديشند. همه دارند زمين و آسمان را نگاه مي كنند.
    
    اين كدگذاري شما به خاطر ويژگي هاي نسل دهه 60 هم بود؟
    بله، تجربه آن سه فيلم هم خيلي كمكم كرد. بويژه آيدا. ولي مي خواستم به يك فرم جديد در فيلمنامه برسم. اما طبيعي است كه تحقير هاي ريز و پيش پاافتاده يي هم كه در مجموع يك نسل را افسرده مي كنند، من را به ساخت اين فيلم سوق داد.
    قبل از پرستو، يك نفر ديگر هم هنجار هاي محله را شكسته و آن هم داستان فرعي و موازي است كه فرهاد قائميان آن را پيش مي برد.
    در واقع اگر پدر پرستو به كارش وفادار است و هنوز پرده حصير مي بافد- كه براي خودش يك بيانيه يي هم دارد و مي گويد كه پرده حصير نبايد خوشگل باشد و بايد بزني كه داخل خانه ات ديده نشود نه اينكه جلب توجه كند- مقدم دارد در برابر اين طرز فكر اعتراض مي كند و مدام سعي مي كند به روز و مدرن باشد. يك جوري افراط و تفريط.
    ولي دارد زندگي اش را هم مي كند.
    بله، ظاهرا محله او را پذيرفته اند. مشكلي با او ندارند.
    جالب است كه پسر هاي داستان، يعني علي و اميد، تفاوت رفتاري پرستو را خيلي راحت تر مي پذيرند و با او كنار مي آيند. چرا؟ مگر آنها در آن محله بزرگ نشده اند؟
    چرا، ولي آنها آرماني هستند و نمونه عيني آنها كمتر ديده مي شود. علي و اميد را كه مي بيني دلت مي خواهد هر محله يك علي و اميد داشته باشد. دوست داشتي خودت، يا خواهرت آنطوري باشيد. دلمان مي خواهد هر محله يك علي و اميد داشته باشد. علي اغراق است. كسي كه آنقدر تلاش كند قضاوت نكند. و بيشتر از او اميد كه تا پايان پاي دوست داشتن مي ايستد تا آن جايي كه علي موقعيت را فراهم مي كند و ازش اعتراف مي گيرد.
    
    بحث بعدي، بحث پايان بندي است. چه اميدي در اين پايان بندي وجود دارد؟
    به نظرم اين اميدواركننده ترين فيلم من است. اين محله يك قرباني نياز دارد. علي يك كار فرشته گونه انجام داد، و ما دوستش داشتيم. از جاي دوري آمده و همه مشكلات را حل كرده. به نظرم هر كسي يك ماموريتي در دنيا دارد. سهراب سپهري را ببين، فروغ را. وقتي ماموريتشان تمام شد بايد بروند. مثل همه بچه هاي جنگ و انقلاب. ما دوستشان داشتيم و زود هم رفتند. علي هم ماموريتش را انجام داد و رفت. وقتي صدايش را مي شنوي كه همه مردم محله را با اسم كوچك صدا مي زند، يك انرژي خوبي دارد كه ممكن است در آن لحظه نگيري، ولي در ادامه اثرش را خواهد گذاشت.
    
    يعني علي هزينه شد؟
    بله، مي توانست يا لبخند زيباي پريسا را انتخاب كند يا مرگ را. ولي به نظرم بايد مرگ را انتخاب مي كرد چون تاثير بيشتري بر محل داشت.
    و صحنه هايي كه من خيلي دوستشان نداشتم. مثل آن دعواي علي و اميد. بيشتر فيلم هاي مسعود كيميايي را تداعي مي كرد.
    دو رفيقند كه پرستو مساله هر دوي آنهاست. علي كه مي داند دوستش يك علاقه يي به پرستو دارد، از اميد انتظار داشته كه مواظب خواهرش باشد و اميد هم از او گلايه دارد كه چرا گذاشتي رفتي. به جاي اينكه با آدم هايي كه از بيرون آزارشان مي دهند دعوا داشته باشند، با خودشان دعوا دارند. سكانس حوض هم همينطور، يك مواجهه با خود است. با توجه به اين توقعات اين دعوا شكل گرفت. ولي در اجرا مشكل داشت و به دليل باد، صداي خوبي نداشت. به هر حال خود من هم از اين سكانس خيلي راضي نيستم و با تو موافقم. تجربه خوبي هم نبود كه با رفلكتور و ليپ سينك بد و... خراب شد.
    
    فكر مي كنيد اين نسل در مواجهه با خودشان و صحبت با هم نسل خودشان هم اين صراحت را ندارند كه بدون پنهانكاري حرف بزنند؟
    چرا، به نظرم دارند كه در پايان آن اتفاق مي افتد. با وجود همه سوءتفاهم ها و مسائل محله، در آخر با هم صحبت مي كنند، اما به خاطر فضاي محله و آن تعصب و مسائل خاص، كه هيچ كس نمي تواند به روي خودش بياورد كه آيا اين دختر فاحشه شده يا نه، و خود پرستو هم به اين قضيه دامن مي زند و از انگشت نما شدن فرار نمي كند، همان لجبازي اي كه قبلاصحبتش را كرديم: لجبازي ناشي از تحقير ديگران با خودش. اين قضيه به تاخير مي افتد ولي باز هم در پايان وجود دارد. حالاشايد در فضايي شبيه به بازجويي و آن روش خاص شبيه شكنجه گران.
    انتخاب ترانه عليدوستي به نظرم انتخاب بسيار خوبي بود.
    انتخاب اول بود. بعد از 11 سال دوست داشتم كه دوباره با او كار كنم. احساس كردم كه نقش هاي مكملش زياد شده بود.
    به لحاظ ميميك چهره و صورت هم اين قابليت را دارد كه هم مثلانقش دختر دبيرستاني را بازي كند و هم...
    بله، اتفاقا خيلي ها به من گفتند كه اين نقش به درد ترانه نمي خورد و هنوز ما او را همينطوري معصوم مي دانيم. اين از همان تاثيراتي بود كه از فيلم ترانه رويشان مانده بود. البته مي تواند اين را بشكند، در فيلم كنعان هم تلاش كرد زنانگي را بازي كند كه نشد، اما خيلي ها با آن پسماند هاي فيلم ترانه نگاهش مي كردند و مطمئن بودند كه اين آدم نمي تواند بد باشد. شايد اگر چهره ديگري بود بيشتر دلشوره به وجود مي آورد كه نكند اين قضيه درست باشد.
    حامد بهداد هم برادر خوب و مهرباني است به دور از هرگونه افراطي گري در بازي.
    حامد دو تا كار با من كرده و. . .
    
    جالب است كه مي توانيد هدايتش كنيد. با شما راه مي آيد؟
    به زور. با درگيري و دعوا. شوخي با هم نداريم. در هر شب تنهايي هم كمي بايد با او ديكتاتورمآبانه رفتار مي كرديم و جدي تر. نمي توانست هم راه نيايد. اماذات آرتيست بودن حامد را دوست دارم . او ذهن پرشگري دارد كه كمكش مي كند هميشه و در همه حال روبه جلو باشد فرهاد آييش و پريوش نظريه چطور؟ كمي سرشان بحث دارم.
    آييش را دوست داشتم، اكثر نقش هايش هم طنز بود و احساس مي كردم كه قابليت هاي ديگري جز نقش هاي كمدي دارد. خودش هم تا 10 روز اول فيلمبرداري فكر مي كرد اين نقش، نقش او نيست ولي در روز يازدهم به سمت من آمد، مرا بوسيد و تشكر كرد. شما ها چون يك مجموعه يي از كارهاي طنزش را مي بينيد، احساس مي كنيد كه نمي تواند در اينجا انتخاب شود.
    پيرمرد مهرباني است كه آدم تعصب را در رفتارش قبول نمي كند.
    به نظرم بازي ماندگاري كرد. تماشاگر قبولش كرده و اگر خوب نبود باورش نمي كرد. شما بيشتر فيلم مي بينيد و نقد مي نويسيد ولي بايد با دانش تماشاگر فيلم را ببينيد. پريوش نظريه هم به نظرم مادر بسيار درستي است. با توجه به سوابق خوبي كه در بازيگري داشت و كارهاي خوبي كه از او ديده بودم. تفاوت سني شان هم لازم بود و نمي خواستم هر دو پيرمرد و پيرزن باشند. به نظرم از نظر چهره هم نظريه مادر درستي براي ترانه بود.
    پريوش نظريه به لحاظ چهره و زاويه صورتش بيشتر مي تواند نماينده قشر متوسط باشد.
    شايد اگر ما چند صحنه مذهبي ديگر را به رفتار او اضافه مي كرديم اين بيشتر درمي آمد. ولي خودمان كمترش كرديم. مثل آن لحظه كه مي آيد و مي بيند شلوغ شده و دارند امضا جمع مي كنند. من به هر حال از اين هارموني بازيگران خيلي راضي ام و به نظرم اگر عوض مي شدند اين تاثير حسي در نمي آمد.
    اما الهام پاوه نژاد گزينه مناسبي است. ظاهرا شما توانايي هاي او را خوب شناختيد. در «ديشب باباتو ديدم آيدا» هم توانستيد از او چهره جديدي نشان دهيد.
    دوست داشتم با پاوه نژاد دوباره كار كنم. اين دومين فيلم سينمايي اش بود. بيشتر بازيگري را در تلويزيون و تئاتر از او سراغ داريم. در اولي، آيدا توانايي هاي تازه يي را نشان داد. مثل خانم مهتاب نصيرپور كه به نظرم بازيگر بسيار خوبي است و اميدوارم بار ديگر با او كار بكنم.
    و پولاد كيميايي كه خيلي خوب او را از فضاي فيلم هاي پدرش كنديد.
    پولاد واقعا بايد جور ديگري از بازي را از خود نشان بدهد. او حتما بايد در يك فيلم عاشقانه خيلي خوب بازي كند. با آن نگاه هايي كه از مادرش به ارث برده و انگار شبيه به مادرش است.
    
    الان وقتش شده كه به نسل دهه 70 بپردازيم؟
    خيلي. بايد خيلي بيشتر از يك نفر سراغ اين كار بيايند. اين شفافيت و زلال بودنشان، نترس بودن و بي پروا بودن را بايد يك نفر همراهي كند و به خودشان نشان دهد. اما كار دشواري است شايد به دردسرش نيرزد. جايي از آقاي مطهري خواندم وقتي قطار دودي مي ايستد، ابهتي دارد و بچه ها كنجكاو هستند داخل آن را ببينند اما وقتي قطار حركت مي كند و دود آن به هوا مي رود بچه ها به دنبال قطار به آن سنگ پرتاب مي كنند. حكايت آدمي است كه تا وقتي ايستاده حركتي نمي كند همه حرمتش را دارند اما همين كه به قصد هدف در مسير قرار گرفت همه او را مي رنجانند.
    
    يعني مي گوييد سينما مي تواند اين نقش اجتماعي را ايفا كند؟
    خيلي. فرهنگسازي مي كند. يك چيزي كه مسوولان فرهنگي نبايد نگران باشند اين است كه يك فيلم هر قدر هم كه بد باشد، تاثير مخربي روي تماشاگر ندارد. نمي تواند ذهن مردم را مغشوش كند. به خاطر آن آدابي كه سينما رفتن و با هم فيلم ديدن دارد. ولي بر عكس آن وجود دارد. مي تواند باعث فكر شود. اينكه پدر و مادر را به فكر وادارد. چه كسي مخترع اين جشن تكليف در مدارس بود؟ از كي شروع شد؟ چطور يك دختر بلد است النگوي طلايش را قايم كند، اگر معتقديد عفافش به حجاب است، چرا اين را بهش ياد نداديد كه بدنش را چطور نگهداري كند؟ آنكه از يك سكه بيشتر مي ارزد. همه چيز رنگ و بوي سياسي گرفت و تناقض هاي ناشي از حجم بالاي اطلاعات كه يكدفعه بهشان رسيد باعث اين چيزها شد.
    به نظرم پدر و مادر هاي ما هم دچار اين دوگانگي بودند. هم در جامعه يي سنتي رشد كردند و هم در عين حفظ ريشه ها، ميل دارند كه بچه هايشان مدرن بار بيايند.
    آنها هم دو جور رفتار مي كردند. يا كاملابچه ها را رها مي كردند تا هر كاري مي خواهند بكنند، شايد چون خودشان نتوانسته بودند هر كاري دوست دارند انجام بدهند، يا بشدت سختگير بودند و در تربيت افراط مي كردند.
    و پرستو نشان داد كه مي تواند يك تعادلي در اين وسط ايجاد كند.
    بله، يادت باشد آن دو دختر فيلم آيدا هم در امنيت آن شهرك زندگي مي كردند. به محض اينكه مي خواستند از آن شهرك بيرون بيايند آن هيولاديده مي شد. اينجا هم همين است. اين محل هم قواعد و اصول خاص خودش را دارد كه پايت را كه از آن بيرون مي گذاري قضيه فرق مي كند. اين سياست دانشجو كردن بچه ها مگر فاجعه به بار نياورده؟ دختر هايي كه از اول تا پيش دانشگاهي لاي زرورق بزرگ شده اند و پدر يا مادر مسووليت بردن و آوردن آنها را بر عهده گرفته اند و حالارهايشان مي كنند.
    با وجود همه اين سختي ها، اگر قرار باشد فيلم بعدي را كار بكنيد چطور مي شود؟ چون در نهايت آنهايي كه بايد بفهمند خودشان را به آن راه مي زنند.
    نه. خيلي هم اينطور نيست. بازخورد ها در همين چند روز خيلي جالب بوده. در خود هيات بازبيني ارشاد من نظرات خيلي متفاوت درخشاني شنيدم. در فارابي نمونه يي از اين تحجر باعث شد فيلم در سينمافرهنگ به نمايش درنيايد و چيزي حدود 100 يا 200 ميليون تومان ضرر كرديم. آنها عين پدر پرستو رفتار مي كنند. مي گويند كه نبايد در سينما فرهنگ فيلم اكران شود.
    
    دلايل پدر پرستو را هم مي آوردند؟
    دقيقا اينجا مي فهمي كه واقعا چرا اين بي تدبيري در مديران مانده. نزديك انتخابات كه مي شود همه جور ديگري رفتار مي كنند. من شهردار شهرمان را دوست دارم. او در اين شهر منشا كارهاي خوب بوده اما نمي دانم چرا در اين روزها از مديراني استفاده مي كند كه فكرشان تغيير كرده است. بعد بيلبوردي را كه در آن دست پرستو باز است جمع مي كنند: يك جور افراط وحشتناك.
    
    شما اينها را كه مي بينيد نااميد نمي شويد؟
    نبايد نااميد شد. به هر حال مملكت مان است. حسين الهامي يك روزنامه نگار درجه يك بود كه من سال ها با او كار كردم و از او آموختم. هفته پيش در مراسم ختمش، يك نسل پير و پيشكسوت از روزنامه نگاران را ديدم كه يادگار آن نسل درخشان است: نسل درخشان اختناق قبل از انقلاب هوشمندانه مي نوشتند و فرهنگ سازي مي كردند.
    
    شما به فرش قرمز اعتقاد داريد؟ مثلاتا به حال به اين فكر كرده ايد كه براي فروش فيلم تان خودتان بليت بفروشيد؟
    فرش قرمز خيلي چيز خوبي است ولي ما هنوز فرهنگش را نداريم. وقتي تو بازيگر هايي داري كه فكر مي كنند بعد از پايان كار، حضورشان در اين مراسم ها كه برگزار مي شود ممكن است باعث فروش فيلم شود و نمي آيند، يا بازيگر هايي داري با فرهنگ فيلمفارسي، كه معتقدند اسم شان در تيتراژ جاي درستي نيست، آنوقت اين حرف ها ديگر فايده ندارد. تيم ورك اينجا جواب نمي دهد، چون در تيم ورك ديگر مهم نيست چه كسي اسمش اول است، چه كسي آخر. اصلاتماشاگر جاي ما را تعيين مي كند. وقتي از هفت بازيگر پنج نفر به جايشان اعتراض دارند يعني آنها مشكل دارند ديگر. اين فرهنگ فيلمفارسي است و بايد با آن مقابله كند. يك تيم ورك مي آيد و هشت قسمت هري پاتر مي سازد ولي ما اينجا چطور چنين كاري كنيم. باز از اين بابت دستش درد نكند كه در اخراجي ها، توانست دو، سه تا بازيگرش را تا سومي هم بكشاند. بازيگر هايي كه آن دانش آكادميك را ندارند كه سينما برايشان مهم باشد نه مناسبات فردي شان، نمي فهمند كه فرش قرمز به خود سينما احترام مي گذارد و مردم را به ديدن فيلم تشويق مي كند. بعد خودشان را لوس مي كنند و مي گويند بايد به من پول بدهي تا بيايم. همدلي و همراهي براي ديده شدن فيلمي كه خودشان در آن بازي كرده اند، ندارند. چه توقعي آنوقت از بيرون داريم وقتي خودمان به خودمان پشت پا مي زنيم. وقتي آنقدر توقعات حقيرانه از حضورمان در چنين مراسمي داريم. يك خودشيفتگي مفرط آزار دهنده دارند.
    
    شما نمي دانستيد بعضي از بازيگران خودشيفتگي دارند؟ چرا از آنها دعوت كرديد؟
    اين همه سال با بازيگر كار نكرديم و خيلي هم خوب بود. بچه هايي كه پشتكار داشتند و جنبه شهرت داشتند ولي اينها نشان مي دهند كه جنبه شهرت ندارند. و به همين خاطر تاريخ مصرف دارند. من در طول اين 30 سال با نمونه هاي متعددي از اين دست كار كرده ام. سينما به جايي رسيد كه اين جوان ها حالالذتش را مي برند. پول كلان مي گيرند، خودنمايي مي كنند، و حتي احترام به بزرگ تر خودشان هم نمي گذارند: كساني كه زودتر وارد اين سينما شده اند. به همين خاطر فرش قرمز ديگر معنايي ندارد.
    پس چرا خيلي از بازيگران ادعا مي كنند كه بازي در فيلم خوب برايشان مهم است نه طولاني بودن نقش و اسم شان در پوستر و تيتراژ؟
    نه. برخي شان به خاطر اينكه دانشش را نداشتند و كسي ازشان مراقبت نكرد، اين را دارند. برعكس همه جاي دنيا كه تا كسي مي خواهد كمي روي جامعه اثر بگذارد سيستم فرهنگي و آموزشي سريع رويش مراقبت انجام مي دهد. چه در ورزش و چه در سينما.
    
    شما برنامه هفت هم مي رويد؟
    نرفتم و نمي روم. به نظرم خوب نيست. با اينكه ممكن است براي فيلم تاثير خوب هم داشته باشد. صدا و سيما يك فرصت بسيار خوب را در اختيار مجري و تهيه كننده اين برنامه گذاشته كه اين فرصت مناسب دارد از دست مي رود. مشكل من با دوست سابقم جيراني و اين برنامه اين است كه او هر هفته دارد آدرس غلط به مخاطب مي دهد. مشكلات سينما چيزهاي مهم تري است تا مسائل دم دستي و پيش پاافتاده يي كه برنامه هفت به آن مي پردازد. تو يك جايي بايد پاي اصولت بايستي و خيلي به فروش فكر نكني.
    
    شما كه تا الان خوب هم پاي اصول تان ايستاديد.
    سعي كردم. براي اينكه اين كار خيلي ارزشمند است و اگر اين را درست درك كني حتي اگر به ضررت تمام شود باز درست رفتار مي كني. مردم هم باهوشند و همه چيز را مي فهمند. همين استقبال شان از يك فيلم، يعني ما مي فهميم تفاوت يك فيلم را كه پايش زحمت كشيده شده، با يك فيلم ديگر. باز هم دارم ياد همان نقل قول آقاي مطهري و حكايت آن قطار دودي مي افتم.