۱۸ آذر ۱۳۹۲ - ۱۲:۱۱
اعتیاد و ناامنی در قلب پایتخت

دلهره زیر نگاه امین الدوله + تصاویر

در گوشه کنار شب‌های این شهر هستند محله‌هایی که حکایت شب‌هایشان روایتی است از جنس دلهره و ناامنی؛ محله‌هایی که رویای سفید و شیشه‌ای ساکنان سیاهشان تنها در گذر از دریچه تنگ سرنگ و منفذ باریک پایپ‌های مه گرفته و رد تای زرورق معنا می‌شود.
کد خبر : ۱۴۸۱۳۱
صراط: حکایت شب‌های تهران و سوسوی چراغ خیابان‌هایش خصوصاً در این شب‌های سرد و نمناک زمستانی روایت دیگری است از شهر شلوغ و پردود و بوق روزهای آن؛ شهری که خیابان‌های خیس و درخت‌های برهنه این‌ روزهای سرد و بارانیش در تلالو انعکاس شبانه چراغ‌های چشمک‌زن سبز و زرد و قرمزش می‌درخشند و دل هر عابری را به گیسوی بلند و شفق‌گون رویا گره می‌زنند و ناخواسته دست‌ودل پای این رهگذران عجول شهرنشین را می‌لرزانند و قدم‌هایشان را کند می‌کنند، تا حتی شاید این عابران شتابزده لحظه‌ای بیشتر بتوانند فارغ از خاطرات و رویاهای فراموش شده روزشان، آن‌ها را در قاب تصویر مشکی و وسوسه‌انگیز شب‌های تهران قاب بگیرند.

اما در گوشه و کنار شب‌های این شهر، هستند محله‌هایی که حکایت شب‌هایشان روایتی است از جنس دلهره و ناامنی؛ محله‌هایی که رویای سفید و شیشه‌ای ساکنان سیاه و افسرده‌اش تنها در گذر از دریچه تنگ سرنگ و منفذ باریک پایپ‌های مه گرفته و رد تای زرورق معنا می‌شود.

نزدیک غروب خورشید است و در گرگ و میش هوا قدم در دالان‌های تو در تو و باریک یکی از قدیمی‌ترین محله‌های این شهر می‌گذاریم. از کنار امامزاده و حیاط با صفا و خیس امامزاده سیداسماعیل می‌گذریم و غرق در جمعیتی می‌شویم که بدون توجه به گِل و آب جمع شده در چاله‌ چوله‌ کوچه‌پس‌کوچه‌های بازارچه‌، سلانه سلانه قدم می‌زنند و جنس و بار مغازه‌ها را در زیر نور چراغ زنبوری و لامپ مدادی‌های پر نور، بالا و پایین می‌کنند و هر از چند گاهی با صدای گاری‌چی که به طعنه فریاد می‌زند: «بپا نفتی نشی!» خود را کنار می‌کشند ...

عقربه کوچک ساعت روی 6 ایستاده است و کم کم چهره بازار تغییر می‌کند. همزمان با خوابیدن سر‌ و صدای بازار و خاموش شدن چراغ مغازه‌ها و جمع شدن بساط مغازه‌دارها، آرام آرام همهمه‌ای بلند می‌شود و بساط تق تق و شعله فندک و دست‌فروشانی که به جای داد زدن در گوش معدود رهگذران باقی مانده، زیر لب جنسشان را زمزمه می‌کنند، پهن می‌شود.


تاریکی دالان‌های تو در تو و هیکل آد‌م‌سیاه‌هایی که در کنار کرکره پایین مغازه‌ها لم داده‌اند و فندک زیر حباب پایپ و زرورق می‌چرخانند، بدجوری دل را خالی می‌کند. چهره ده‌ها آدم‌سیاه که جلوی هریک بساطی از انواع لنگه کفش، کیف پول رنگ‌ورو رفته، سنجاق قفلی، دمپایی چرک و کثیف و حتی مسواک دسته دوم و ... پهن است، بدجوری توی ذوق می‌زند. آدم‌سیاه‌هایی که خود را در لباس‌های بلند و سیاه و گشادشان چنان پیچیده‌اند که تشخیص مرد و زنشان در نگاه اول ممکن نیست. همگی آرام در تاریکی دالان‌ها در گذر اصلی نشسته‌اند و هر کدام مشغول کار خودشانند و تنها صدای تق تق فندک‌هاست که حتی لحظه‌ای نیز قطع نمی‌شود. 

کمی دورتر چندین نفر کنار هم حلقه زده‌اند. آرام نزدیکشان می‌شویم و پیش از آن که به آن‌ها برسیم جمعشان با صدای جیغ و فریاد خش‌دار زنی که مرد میانسال سیاه‌پوشی را با فحش‌های رکیک مردانه خطاب می‌کند و به او حمله‌ور می‌شود از هم می‌پاشد. ورق‌هایی روی زمین می‌ریزد و زن و مرد بی آن‌که کسی وساطت کند با هم گلاویز می‌شوند. مات و خیره نگاهشان می‌کنیم. پیرمردی که از روبه‌رو می‌آید در گوشمان می‌گوید «از اینجا برید!»...

از ترس به داخل تک دکانی که هنوز باز است می‌خزیم. فروشنده میانسال می‌گوید این بساط هر شب اینجاست و دعوا سر قمار و خال‌بازی است. متعجب از وضعیت معتادانی که روی زمین پهن شده‌اند جویا می‌شویم و او در جواب به مردی که کمی آن‌سوتر روی زمین لم داده و فندک زیر زرورقش می‌چرخاند اشاره می‌کند و می‌گوید: اینجا برای این معتادان از خانه‌شان هم امن‌تر است. تازه هنوز خیلی از این معتادان نیامده‌اند. این‌ وضعیت هر شب این‌جاست که به سرپناهی امن برای دزدان و معتادان و مال‌خران تبدیل شده.

از امنیت اینجا می‌پرسیم و جواب می‌دهد: برای ما دیدن این چیزها عادی شده ولی همین چند دقیقه پیش یکی از دوستانم که برای کاری اینجا آمده بود می‌گفت که برای رد شدن از این منطقه و از میان معتادان، 3 بار آیت الکرسی خوانده... کنجکاوی بیش از حدمان دستمان را رو می‌کند و او که از خبرنگار بودنمان مطلع می‌شود، سفره دلش را باز می‌کند و می‌گوید: ما بارها به نیروی انتظامی و شهرداری شکایت کرده‌ایم ولی هیچ کاری نکرده‌اند. حتی در این حوالی در شعاع چند صد متری این منطقه دو کیوسک نیروی انتظامی وجود دارد ولی با این وجود خودتان وضعیت را ببینید... ادامه می‌دهد: اگر جرات داری یک سر به کوچه‌‌پس‌کوچه‌های اطراف بزن تا معنی امنیت و عمق فساد را در این منطقه به صورت کامل بفهمید...

 

از دور تابلوی کوچه را می‌بینیم و با دیدن اسم کوچه دلم کمی آرام می‌گیرد؛ امین‌الدوله... اما این آرامش چندان دوام نمی‌آورد و پیش از آن‌که لفظ «امین» به «نون» آن برسد دلهره و ترس تمام وجودمان را پر می‌کند... کوچه‌ای که در دو سوی آن زن و مرد گُله به گُله روی زمین خیس دور هم جمع شده‌اند و باز هم تق تق... از کنار هر گروه که رد می‌شویم لحظه‌ای توجه‌ها به ما جلب می‌شود و دوباره صدای تق تق فندک آن‌ها را متمرکز وسط حلقه می‌کند... از پیچ اول کوچه که می‌گذریم ناخودآگاه با دیدن دو سه نفری که سرنگ به دست هستند راهمان را کج می‌کنیم و دور می‌زنیم... باز هم به یکی از مغازه‌داران کوچه که در حال جمع کردن بساطش است پناه می‌بریم و سر صحبت را با او باز می‌کنیم... او که جوان خوش‌پوش و مودبی است از آن چه در این چند سال اخیر دیده می‌گوید... از قصه معتادانی که مأمن شب‌هایشان در این کوچه‌هاست تا مرام و معرفتشان در قرض دادن فندک، پایپ و سرنگ به یکدیگر... از صبح روزی که با پیکر نیمه جان یکی از این آدم‌سیاه‌های اُور دوز کرده برخورد کرده تا حکایت هر روزه خانم موادفروش سانتی مانتالی که صبح‌ها معتادان را به خط می‌کند و سهمیه هر روزشان را کف دستشان می‌گذارد... حتی از تلاش نیمه وقت! پلیس در پاکسازی این منطقه و مرخصی چند ساله شهرداری در رسیدگی به این کوچه و کوچه باغچه که همه دزدها و مال‌خرهای تهران رو هر ورز به آنجا می‌کشاند... خلاصه اگر چه قصه می‌گوید ولی غم در چهره‌اش موج می‌زند...

به یکی از خرابه‌های پشت کوچه که در لابه‌لای کوچه‌های باریک و تنگ محله پنهان شده می‌رویم. هوا تاریک است و سرد و نم باران همراه با بوی هیزم، حس خاصی به فضا داده... در گوشه‌ای از این خرابه گروهی 4 نفره آتش کوچکی روشن کرده‌اند و خود را در زیر چادری که روی سرشان کشیده‌اند از نگاه تک عابران کوچه پنهان کرده‌اند. به بهانه‌ای سراغشان می‌رویم، سر صحبت که باز می‌شود تازه متوجه می‌شویم که یکی از آن‌ها زن است! مردی که کلاهی مشکی بر سرش است از بی‌وفایی زمانه و گرانی دوا که منظورش همان هروئین خودمان است گله می‌کند و از دام اعتیاد می‌گوید. از سرما و محل خوابشان در این فصل می‌پرسیم و او با لهجه‌ای محلی در دو کلمه جواب می‌دهد: یا گرم‌خانه یا شوش... از زنی که در وسط حلقه نشسته است و کاغذ لوله شده‌ای را با لب‌هایش گرفته وضعیت را می‌پرسیم که با چشم، به لوله میان لب‌هایش اشاره می‌کند و به ما میفهماند که کاری واجب‌تر از صحبت با ما دارد... مردی که کمی دورتر از این‌ها ایستاده با خنده می‌گوید او دندان جواب دادن ندارد... زن چشم غره‌ای به او می‌رود و ناگهان بمب خنده جمعشان را با کمی تأخیر منفجر می‌کند و لحظاتی بعد دوباره صدای تق تق آن‌ها را دور هم جمع می‌کند...

ساعت نزدیک به 11 شب است. باران شدیدتر شده و ما راهمان را به سمت خانه کج می‌کنیم. راهی که تنها همسفر آن فکر و خیال و آهی است که هیچگاه از آدمی جدا نمی‌شود. فکر و خیالی که شاید در این شب‌های بارانی بتوان ناامیدی را از آن شست و آن را به امید روزهای روشن و شفافی گره زد که در روشنی و شفافیتش هیچ گردی و شیشه‌ای راه نداشته باشد.


منبع: تسنیم