۱۵ تير ۱۳۹۲ - ۰۸:۴۴

سروش سوژه روانکاوان شد

لُبّ کلام اينکه حسين حاج فرج دباغ، روشنفکري است که بي آنکه خود بداند به بيماري خطرناک و مهلک پارانويا دچار شده است. در اين نوشتار کوتاه سعي بر آن است که اين ادعا به درستي اثبات شود و از قرار معلوم شواهد و قراين بسياري وجود دارد که نشانه هاي اين بيماري در شخص نامبرده به شمار مي رود.
کد خبر : ۱۲۱۰۷۵
صراط: حسين حاج فرج دباغ معروف به "سروش"، نام بي مسمايي که خود براي خويش برگزيده، شخص کذابي است که پس از خروج از ايران (به علت دروغزني، ژاژخايي، دريوزگي و توهين و افترا به هر کس و ناکس که با او کوچکترين مخالفتي ابراز مي کرده) و پناه بردن به آغوش آمريکاييان و دشمنان ايران، نامه هايي بسيار تندروانه و سرشار از فحش و توهينهاي بي حد و حصر به مقامهاي سياسي و علمي و حتي نويسندگان ايراني در طول چند سال اخير نوشته که واکنشهايي را در ميان اقشار گوناگون و مخاطبان نامه ها برانگيخته است.

در واقع اين مرد ژاژخاي و هرزه در که تکبر و تفرعن را به حد نهايت رسانده است تا کنون هيچ کس را از نيش زبان مارگونه خود که ظاهري خوش آب و رنگ دارد ولي به اندرون، زهري در آن نهفته، بي نصيب نگذاشته است.

وي حتي پا را از اختلاف نظرهاي سياسي فراتر نهاده و به نهادهاي علمي پژوهشي اي که آوازه جهاني دارند و شهره عام و خاصند و ساليان سال در حوزه علم و فرهنگ کار مي کنند، يورش آورده است و سخناني را اظهار کرده و اشعار سخيفي را سروده و به عبارت بهتر به هم بافته است که نشان از ديوانگي و جنون ويژه اي دارد که پاره اي روشنفکران به آن گرفتار مي آيند. ‏

تا به امروز پاسخهاي گوناگوني به اين نامه هاي کذايي داده شده است ولي دراينجا تلاش مي شود به نکته هاي ظريف و بديع و روانکاوانه اي اشاره شود که ديگر پاسخ دهندگان نتوانسته اند در لحن کلام و شيوه گفتار حاج فرج دباغ دريابند.

 پيش از هر چيز مي بايست خاطر نشان کرد نامه هاي اين مرد و همچنين خود وي، مورد جالب توجهي براي روانکاوان متخصصي است که بويژه بر روي بيماريهاي رواني اي چون اسکيزوفرني و انواع گوناگون آن همچون بيماري رقت آور "پارانويا" کار مي کنند.

 ‏لُبّ کلام اينکه حسين حاج فرج دباغ، روشنفکري است که بي آنکه خود بداند به بيماري خطرناک و مهلک پارانويا دچار شده است. در اين نوشتار کوتاه سعي بر آن است که اين ادعا به درستي اثبات شود و از قرار معلوم شواهد و قراين بسياري وجود دارد که نشانه هاي اين بيماري در شخص نامبرده به شمار مي رود. ولي پيش از پرداختن به علائم بيماري و نشانه هاي آن بهتر است نخست در باره اين بيماري رواني شناخته شده سخن بگوييم. ‏

فرض کنيد کسي ادعا کند که هيولايي را پيش چشم خود مي بيند که اين هيولا همه جا با اوست و به او فراميني مي دهد و خواسته هايي دارد و گهگاه خواسته هاي او را نيز برمي آورد. اين تصوير خواه خيالي، خواه واقعي، زندگي اين فرد را شکل مي دهد و او بر اساس اين تصوير، کارهايي مي‌کند که ديگران نمي کنند، چيزهايي مي بيند که ديگران نمي بينند و مانند اينها.

اگر او واقعاً تصويري از چنين هيولايي در سر داشته باشد هيچ شاهدي نمي تواند اعتقاد او را سست کند. زيرا او اين تصوير را همواره در پس زمينه هر گونه اي از نگرش خود به جهان دارد و به عبارت ديگر، جهان را از پس آن مي بيند. اين هيولا ممکن است تصوير خود شخص باشد که به گونه اي ديگر در ضمير ناخودآگاه او تجلي کرده است.

ديگران تنها مي توانند به او نشان دهند که اعتقاد به اين تصوير، گونه اي خودفريبي، خودشيفتگي يا از گونه هاي بيماري پارانوياست. بيماري يا اختلال پارانويا چيزي نيست که تنها عده اي معدود به آن دچار شده باشند. پارانويا در همه آدميان به مراتب ديده مي شود. نوع حاد و پيشرفته آن گونه اي بيماري رواني است.

باز مردي را فرض کنيد که به بدبيني مطلق دچار است. او سراسر هستي و آدميزادگان را دشمن خود مي بيند. اگر دوستان او در محل کار به او محبت کنند با خود مي گويد بي گمان نقشه اي در سر دارند و مي خواهند با ملاطفت و نرمي، او را فريب دهند. اگر با او ستيزه جويي کنند آنان را مردماني کينه توز مي پندارد که کمر به نابودي او بسته اند.

به هر حال، هر کس هر کاري کند او تفسير بدبينانه خود را دارد. هيچ چيزي نمي تواند اين تصوير بدبينانه را زايل کند. هر کاري چه خوب چه بد، چه از روي دلسوزي و چه از روي کينه توزي، در نظر او دشمنانه است.

 او به يک معنا اعتقادي پارانوئيک به تصوير خود دارد. تصوير او ابطال ناپذير است و به اين معنا فراتر از مرزهاي عقلانيت و منطق. "پارانويا" واژه اي يوناني است: (‏noia=nous‏)‏para+‎‏. روي هم رفته، به معناي "وراي عقل يا ضد عقل"، يا چيزي که از "نوس" فراتر مي رود، همچون "‏paranormal‏" در زبان انگليسي، به معني "غير عادي".

‏فرويد، بيماري پارانويا را بيماري روشنفکران مي داند؛ "بيماران پارانويا که عموماً افراد مجرد و از زمره روشنفکرانند، از شک و بدگماني خود رنج مي برند، از دشمنان خيالي وحشت دارند و براي مبارزه با آنان، تلاش و وسايل بکر و بديعي ابداع مي کنند." (1) دراينجا سخن فرويد را نبايد مطلق کرد و آن را به تمام روشنفکران تعميم داد ولي بي گمان حقيقتي در سخن فرويد نهفته است. ‏

بسياري از روشنفکران دچار توهم توطئه اند و حتي بسياري از فيلسوفان روشنفکر نيز چنينند. روشنفکران چنين مي انديشند که رسالتي بزرگ بر دوش دارند و بايد بر جهان و جهانيان بشورند و مردمان را به قيام بخوانند و از اين رو، همواره مغضوب حاکمان و ثروتمندان و قدرتمندان بوده اند. گاليله، روسو، نيچه، شوپنهاور، همينگوي و حتي پاره اي بر اين باورند که خود فرويد دچار بيماري پارانويا بوده اند. (2) گاهي فرد پارانوئيک، روشنفکر فلسفي است.

روشنفکر گمان مي برد که به دست نيروهاي نامرئي و ماوراي طبيعي معدوم مي شود و در قبضه انهدام خدايان قهار، نابود مي گردد يا چون پرومتئوس در زنجير خدايان گرفتار آمده و براي هميشه به کارهاي بيهوده و نافرجام گماشته مي شود. "فرد مبتلا به پارانويا واجد دستگاه فکري ساخته و پرداخته اي است که به موجب آن هرگونه سخن يا عملي از سوي ديگران براي او گواهي است بر تأييد آن. لذا ثبات، دوام و عدم انعطاف پذيري از ويژگي هاي اين نظام هذيان آميز است که هر گونه کوششي را براي خنثي کردن آن بي نتيجه مي گذارد.

 هم از اين روست که پيش از اين، آن را "هذيان اصولي مزمن" مي خواندند، چرا که به موجب آن هذيان به صورت جزئي اصولي و لاينفک از دستگاه نفساني درمي آيد و از اسکيزوفرني که حاکي از عدم انسجام، پراکندگي و از هم گسستگي افکار است کاملاً متمايز مي گردد." (3)

با اين مقدمه در باب بيماري پارانويا، خوانندگان، خود مي توانند علائم بيماري پارانويا را در حاج فرج دباغ ملاحظه کنند. اگر ترديد دارند مي توانند استدلال هايي را که در پي مي آيد مطالعه کنند و سرانجام خود به داوري بنشينند؛

نخستين علامت بيماري در انتخاب نام مستعار و جديد "سروش" به جاي "فرج دباغ" است. سروش فرشته اي است که از عالم غيب به قلب آدمي القاي وحي مي کند. و در زبان عربي معادل دقيق آن "جبرئيل" يا "فرشته وحي" است.

 پيامبر اکرم (ص) هنگامي که به پيامبري مبعوث شد اعلام کرد که به واسطه جبرئيل بر او وحي مي شود. بدين سان، حاج فرج دباغ با انتخاب اين لقب، توهم پيامبري دارد و چنانکه فرويد مي گويد احساس مي کند رسالتي بزرگ بر دوش دارد زيرا يا او خود سروش است يا سروشِ عالم غيب بر او وحي مي کند. ولي حقيقت امر اين است که او شخص دروغپردازي بيش نيست. ‏

دومين علامت بيماري به هيولايي بازمي گردد که در بالا از آن سخن گفتيم. اين هيولا که هابز آن را "لوايتان" (‏Leviathan‏) مي نامد و کتابي در باره آن نوشته است مي توان "حکومت" و "دولت" ناميد.لوايتان در کتاب مقدس به معناي "نهنگ" است.

 حاج فرج دباغ از هيولايي خيالي به نام جمهوري اسلامي ايران سخت در هراس است. اين حکومت مقتدر را سي سال پيش مردم ايران با برانداختن نظام شاهنشاهي 2500 ساله پي افکندند و از قضا خود حاج فرج دباغ نيز در پي ريزي و استحکام فرهنگي آن در شوراي انقلاب فرهنگي نقش داشته است. هر چند هم اکنون سخت پشيمان است و مدام از ملت ايران عذرخواهي مي کند و از خداوند منان طلب استغفار دارد!

علامت سوم اين است که فرد مبتلا به پارانويا به همگان بدبين است، حتي دوستان خود را نيز دشمن مي پندارد. هر کس کوچکترين انتقادي از او بکند به شديدترين وجهي به او پاسخ مي دهد و دهان به دشنام هاي رکيک باز مي کند. اگر کسي سخن درستي در باره او بگويد و حتي از او تمجيد کند، گمان مي کند که تخليطي اندر سر دارد و قصد فريب دادن و تخريب او را دارد.

حتي کساني که سکوت مي کنند از نيش تند زبان او و افکار منفي سياهش در امان نيستند. کساني که با نامه هاي بيمار نامبرده آشنايي دارند همه اين علائم را در آنها به وضوح مشاهده مي کنند. ‏حاج فرج دباغ مدعي است که مؤسسه صراط که تنها به نشر آثار او اختصاص دارد و انتشار هيچ اثر ديگري را برنمي تابد به همت جمعي از نيکخواهان همچون محسن سازگارا و اکبر گنجي تأسيس شده است که هم اکنون به اردوگاه دشمن پناه برده اند و آب در آسياب آن مي ريزند و درواقع آب در هاون مي کوبند و به خيانت به کشور و ملت و تشديد تحريم ها بر ضد مردم ايران مشغولند. ‏

نکته ديگري که در نامه هاي فرج دباغ ملاحظه مي شود آتش سوزان حسادت و بدخواهي اوست که از بزرگداشت خدمتگزاران فرهنگي و علمي جامعه ايران سخت شعله ور مي شود. وي به جاي توليد علم و انديشه هاي فلسفي و تأليف مقاله هاي علمي پژوهشي و کتابهاي فلسفي و علمي، در فراغت و آسايش وافري که در دولت هاي غربي به دست آورده، تمام توان مغزي و دماغي خود را مصروف نگارش
نامه هاي توهين آميز و سرگشاده کرده است. ‏

مسائل و مشکلات اقتصادي و سياستهاي شوم آمريکا و تفرقه افکني آن در خاورميانه جهت سلطه و سيطره همه جانبه بر اين منطقه براي او اهميتي ندارد. نامه هاي سرد و خنک او که يخ و تگرگ از آن مي بارد و با مسائل روز ايران و جهان نسبتي ندارد، اساساً و اصلاً با تگرگ فقر و فاقه اي که بر اثر تحريم هاي آمريکا و ايادي آنان بر سر مردم ايران مي بارد، پيوندي ندارد.

البته شکي نيست که کسي همچون عبدالکريم سروش که وضع نابسامان اقتصاد مردم ايران برايش اهميتي ندارد و کَکَش هم از اين مسئله حائز اهميت نمي گزد (چون به قول معروف، سواره از پياده خبر ندارد) و رفاه و تنعم غربي، چشم سر و دل او را کور کرده است، قصد ندارد که نامه تند و تيزي به رئيس جمهور نابخرد و جهانخوار ايالات متحده بنويسد و از تحريم هاي نامعقولي که او بر مردم ايران تحميل کرده است انتقاد کند.

 زيرا اگر چنين کند او را از همان ايالات متحده نيز اخراج کنند و اين بار سرگردان و حيران، تبعيدي بيابان هاي خشک و بي آب و علف گردد و در غربت و درد، تلف شود. بنا بر اين تا مي تواند مزاج سياست هاي آمريکا را مي گويد و از تحريم ها سخت دلشاد است، که مردم ايران رنج مي کشند و او از اين راه حظ مي برد. ‏

يکي ديگر از نکته هايي که حاج فرج دباغ را بر آشفته مي کند، انتقاد از طبع لطيف خيالي و ذوق شاعرانه پنداري اوست از ترس آنکه مبادا کسان ديگري هم پيدا شوند که صاحب طبع روان و ذوق شعر ناميده شوند. گويا حسين حاج فرج دباغ در عالم تخيلات ماليخوليايي خود چنين مي پندارد که تنها اوست که طبع شعر دارد و چنان که طالع بيني هاي خرافه آلود نشان مي دهد، زادروز او در تقويم ميلادي مصادف با سالروز ولادت مولاناست.

و اوست که بهتر از هر کسي مولوي را مي شناسد و ديگر محققان همه چرند مي بافند و اوست که قلم سحرآميزي دارد که هيچ‌کس جز او ندارد و به بهترين وجهي مي تواند کلمات را به بازي بگيرد و اگر ناگهان از عالم تخيلات برجهد و چيز شعرگونه و لاطائلي بر کاغذ بياورد، همه با چشمهاي از کاسه در آمده و با شگفتي بايد به مطالعه آن بپردازند!

غافل از اينکه در عالم ادب و نثر و شعر، بسيارند کساني که از او برتر و سرترند ولي زبان دريده و گستاخ ندارند. ‏وانگهي، تنها مشخصه و مميزه اي که در آثار عبدالکريم سروش مي توان يافت وجه خطابي و بلاغي آثار اوست که تنها جنبه تحريض و تحريک دارد. جنبه علمي و فلسفي آن يا هيچ است يا ترجمه اي است التقاطي و مغشوش از آثار دست دوم فيلسوفان و دين شناسان ورافتاده اي چون کارل پاپر و جان هيک.

در مورد پاپر، به ضرس قاطع مي توان گفت که از زمان ظهور ويتگنشتاين، فيلسوف شهير اتريشي و انتشار کتاب پژوهش هاي فلسفي (1959) فلسفه او و روش شناسي علمي او، يک بار براي هميشه به کناري نهاده شده است. پاپر چنان سخنان سخيفي در فلسفه اظهار کرده بود که ويتگنشتاين با سيخ بخاري گداخته در دانشگاه کمبريج، او را تهديد کرده بود و اگر پادرمياني راسل و ديگران نبود، شايد او را به درک واصل کرده بود. (4)

در مورد جان هيک هم که در زمره فيلسوفان درجه دوم دين به شمار مي رود، مي‌بايست يادآور شد که وي نخستين بار نظريه پلوراليسم ديني را مطرح کرده است و عبدالکريم سروش با اتکا به ناآگاهي جامعه دانشگاهي ايران در گذشته، اين ديدگاه را به دروغ به نام خود ثبت کرده است. ‏

سخن ديگر آنکه عبدالکريم سروش، تنها خطيبي تيره بخت و آلوده به سياست بازي و لفاظي و حرف هاي خاله زنکي است و سخنان او حتي در زمينه هاي فني و فلسفي، بار علمي و برهاني ندارند و آکنده از اشعار خنک و لاطائلات و هذيانات رواني اند که ارباب هيجانات روحي را دست
مي دهد و هيچ گونه ارزش پژوهشي ندارند. وي تنها مجهز به ريتوريک يا فن سخنوري است و جز اين هنر، چيز ديگري در چنته ندارد.

 هر چند صرف برخورداري از چنين فني به خودي خود بد نيست بلکه کاربست ناروا و نااخلاقي آن در جهت اهداف نامشروع، توهين آميز و ناانساني، خطاست. گناهي که عبدالکريم سروش بارها و بارها در ساليان اخير مرتکب آن شده است. ‏

کوتاه سخن آنکه عبدالکريم سروش، سخن چين هرزه در ژاژخايي است که پا را از گليم خود فراتر نهاده و با چشم بسته، دهان بازکرده و به هر کس که کوچکترين انتقادي از او بکند، دشنام، تهمت و افترا بار مي کند و در اين کار، هيچ حد و مرزي نمي شناسد و از هيچ کس ابايي ندارد و بي ادبي و بددهني را به حد نهايت رسانده است.

غولي که تنها با يک چشم مي بيند؛ تندرو بي پروايي که گاه از اين بر بام مي افتد، گاه از آن بر بام. نامه هاي توهين آميز او همچون ضجه هاي گوشخراش و رقت بار موش بخت برگشته اي است که زير چرخ هاي زمان له مي شود و جيغ مي کشد.

 از سخنان او و نامه هاي کينه توزانه او بوي فاشيسم و توتاليتاريسم به مشام مي رسد. مرد کوچکي که خود را خدا مي پندارد و دن کيشوت وار به زمين و زمان يورش مي آورد. ديوانه اي که اگر اندک قدرتي به دست آورد، تمام مخالفان خود را از دم تيغ مي گذراند. ‏

توصيه اي که به عبدالکريم سروش مي توان کرد اين است که دست از سنگ اندازي به بزرگان جامعه علمي کشور بردارد و پيه مغز خود را در جاي ديگري به مصرف برساند و بسوزاند. و سرانجام پيش از آنکه ملک الموت بر بالين او حاضر شود، از مردم ايران و اشخاص برجسته اي که نامه هاي موهن به آنان نوشته است پوزش بخواهد و از پروردگار، طلب غفران کند و شفاي عاجل براي بيماري لاعلاج خود بخواهد.

پي نوشتها:

1 -‏ آريانپور، اميرحسين (1357)، فرويديسم با اشاراتي به ادبيات و عرفان، شرکت سهامي کتاب هاي جيبي، با همکاري مؤسسه انتشاراتي اميرکبير، ص 284

2 -‏ عبدالملکي، سعيد (1386)، "پارانويا و روشنفکران"، روزنامه اعتماد، شماره 1579، 11/10/1386، ص 5

3 -‏ موللي، کرامت (1390)، مباني روانکاوي فرويد - لکان، انتشارات ني، تهران، ص 133

4 -‏ ‏Edmonds, David, and John Eidinow. 2001. Wittgenstein`s Poker: The Story of a Ten-Minute Argument between Two Great Philosophers. New York: ECCO.‎

اين کتاب را حسن کامشاد با عنوان "ويتگنشتاين و ماجراي سيخ بخاري" به زبان فارسي
برگردانده است.
منبع: مشرق