صراط:برق چشمهای نشسته بر قابی چروکیده و شوق صدایش نشان میدهد هنوز یک نام هست...؛ نامی که هنوز میتواند خون را در رگها بدواند؛ حتا در رگهایی 85ساله... نامی که اکراه نخست برای سخن گفتن را به ذوقی شیرین بدل میکند برای پی گرفتن مصرانهی یک گفتوگو؛ نام مردی که بیش از سه دهه است با او زندگی میکند... .
***
نامش «کبراست»؛ «کبرا قدسی نظامآبادی»؛ سالهاست که آشنای این خیابان است و زرق و برق هیچکدام از مغازهها و نامهای پرطمطراق هیچکدام از کتابها نتوانسته بساط سادهاش را از رونق بیاندازد؛ چون «بساط او» با نامی گره خورده که روزی در ردیف برترین نامها بوده و هنوز هم... نمیدانم... حتما هست که او هست و بساطش هم....
«عصا به دست» و «خمیده» میآید؛ از شهرری. در گرما و سرما، بوران و آفتاب و برف... بساط میکند کنار «کفش بلا»ی نبش خیابان «فخر رازی»، روبهروی دانشگاه تهران...
***
چشمهای بیتفاوت خانم قدسی که حالا مطمئن شده قرار نیست تیتر یکی از آن دست گزارشهایی شود که میخواهند اینبار او را سوژهی نشان دادن محرومیتها کنند، و درست هنگامی که میگویم آمدهام تا بپرسم «چرا شریعتی؟» برقی میزنند و دقیقهای بعد ضبط من هم در دست اوست و با ذوقی کودکانه قصهاش را آغاز کرده: «همان سالی که طیب (رضایی) رو گرفتند، اومدیم تهرون. شوهرم تو کورهپزی کار میکرد و من با فروختن کتابای مذهبی در مسجد ارگ به اون کمک میکردم. حالا چهل ساله که مرده...
وقتی تازه از اراک اومده بودیم تهرون، به من گفت بریم حسینیهی ارشاد و پای صحبتهای شریعتی بشینیم. من شریعتی رو نمیشناختم؛ اما احساس خوبی به حرفهاش داشتم؛ چرا که فکر میکردم حرف دلم رو میزنه...»
... و این «حرف از دلبرآمده بر دل نشسته» ظاهرا کار خود را کرده و کبری قدسی نظامآبادی یا به عبارتی «مادر شریعتی»؛ نامی که میگوید، احسان - فرزند دکتر - او را در مراسم بزرگداشتی با آن خوانده، حالا شده یک فروشندهی حرفهیی آثار شریعتی. این گوشهی دنیا هم انگار مکان اقتدار اوست و کسی کاری به کارش ندارد...
قدسی در حالیکه به کتابهایش خیره شده، ادامه میدهد: «قبل از سال 57 کتاب میفروختم و همهی کتابهایی که داشتم و دارم، مذهبی بود و به همین دلیل هم کسی با من کاری نداره؛ چه موقعی که در منطقهی 6 کتاب میفروختم، چه الآن که حدود 30 ساله تو انقلاب کتاب میفروشم. فقط یک بار کتابامو بردن. خیلی تقلا کردم. اون موقع شهردار تهران کرباسچی بود. وقتی کتابامو دید، گفت اونا رو بدن؛ چون دیده بود کتابای خوبی دارم و مثل بقیه، کتاب صادق هدایت و ایرج میرزا که ضدانقلابی و غیرمذهبیه، ندارم.»
باز برمیگردم به پرسش اول؛ «حالا چرا کتابهای شریعتی؟» عصایش را دستش میگیرد و چانهاش را روی دست میگذارد: «... شریعتی بهترین مرد دنیا بود که رفت و کسی مثل اون نمییاد. اسلامشناس بود...»
بعد به بساط آنطرفتر نگاهی میاندازد و چون منتقدی که نمیتواند ناخرسندایاش را پنهان کند، میگوید: «نمیدونم چرا همه دور کتابای اینا جمع میشن؛ ولی کتابای شریعتی رو نمیخرن. جوونا باید این کتابا رو بخونن؛ نه «دایی جان ناپلئون» و «عایشه بعد از پیغمبر» که همش بیمحتواس و از این شاخه به آن شاخه میپره.»
میپرسم «چه چیزی از شریعتی یاد گرفتهاید؟»
پاسخ میدهد: «اینکه اسلام را دوست داشته باشم. انسانیت و آزاده بودن را یاد گرفتم. همهی کتابای شریعتی رو خوندم. «بازگشت به خویشتن»، «فاطمه فاطمه است»، «علی»؛ همش اسلام واقعیه. من با شریعتی زندگی کردم، سواد یاد گرفتم...»
انگار تازه حرفهایش شروع شده باشد، ادامه میدهد: «شریعتی میگفت خدایا علیوار زیستن را و حسینوار زیستن را به من بیاموز! خب، حالا اگر نمیتونیم مثل علی بشیم، جزو علی که میتونیم بشیم. امام علی چندین سال خانهنشین بود؛ ولی اولمرد تاریخ شد. شریعتی هم منظورش این بود که باید علیوار زندگی کنیم، به فقیران کمک کنیم، از روزگار همسایه بیخبر نباشیم...»
حالا یکی از کسبهی محل هم که به جمع ما اضافه شده، از سختیهای خانم قدسی میگوید: «بنده خدا شب و روز، تابستون و زمستون، توی بارون و برف، همیشه اینجاست. من که هیچوقت نمیتونم همچین کاری انجام بدم. کاش شهرداری جایی بهش بده تا کتاباشو بفروشه.»
«مادر شریعتی» هم میگوید: «ای آقا! کجای کاری! من فقط میخوام اجازه بدن خونهمو بزرگ کنم تا من و پسر و نوههام مجبور نباشیم توی یه اتاق زندگی کنیم یا جایی به پسرم که مریضه بدن تا کفاشی کنه و بتونه خرج بچههاشو دربیاره.»
میگویم کسی از مسؤولان شما را دیده؟
چشمم به اشارهی همسایه است که سعی دارد بفهماند این بخش از حرفهای پیرزن را نباید خیلی جدی گرفت، که میگوید: «خیلیها من رو دیدن؛ ولی چون چیزی نگفتم، کسی به من رسیدگی نکرد. فقط یکی اومد که پسر یه کارخونهدار بود و برام بخاری و کولر خرید؛ خدا خیرش بده...»
این جملات آخر را با مناعت طبعی خاص میگوید و وقتی از «مادر شریعتی» میخواهم اگر بخواهد یک جمله از شریعتی بگوید، کدام را انتخاب میکند، آهی میکشد برآمده از همهی آروزها و رؤیاها و حقیقتهای زندگیاش و میگوید: «آری اینچنین است برادر!»