متن کامل نامه به شرح ذیل است:
پروردگارا کمک کن بتوانم حرف دلم را بزنم...
برای مردم سرزمینم...
من عزت الله انتظامی هستم
شنبه 21 اردیبهشت ماه 1392 ساعت 3 بعدازظهر بود که از دفتر ریاست جمهوری
به من اطلاع دادند « آماده باشید ماشین می آید دنبالتان». خوشحال شدم. ماه
ها برای ثبت بنیاد دویده بودم. چند روز قبل از مراسمِ اعطا نشانِ درجه یک
هنری در بهمن ماه 1391 (که به علت بیماری نتوانستم در مراسم شرکت کنم) ما
چند هنرمند منتخب را به دفتر ریاست جمهوری دعوت کردند تا از مزایای مادی و
معنوی این نشان با خبرمان کنند. آنجا درخواست بنیاد فرهنگی و هنری را مطرح
کردم. چند روز بعد آقای رییس جمهور نامه فوری زدند به وزرا مربوطه فرهنگ و
ارشاد و کار... مدتی گذشت... نتیجه ای حاصل نشد. ناچار فکر کردم دست به
دامن آقای مهندس مشایی شوم. هفته ی قبل به ایشان پیغام داده بودم که واجب
العرضم و برای مذاکرات باید خدمت برسم. فورا لباس پوشیدم. چیزی نگذشته بود
که خبر دادند ماشین آمده.
با سرعت رفتم پایین. شخصی که در مسیر مرتب با بی سیم صحبت می کرد به کسی که آن طرف خط بود گفت "بله ایشان آمدند." حرکت کردیم. راننده چراغِ گردانِ قرمز رنگ را بالای ماشین قرار داد، با سرعت خیابان ها را طی می کرد و شخص بی سیم به دست هم مرتب خبر می داد که ما کجا هستیم و کی می رسیم. من جلوی ماشین پهلوی راننده نشسته بودم. مردم با حیرت نگاهم می کردند که مرا با این ماشین و با این سرعت کجا می برند! نزدیک کاخ ریاست جمهوری با بی سیم شماره، رنگِ ماشین و اسم سرنشینان را گفتند تا برای ورود هماهنگ شود. دستور دادند از درب خیابان ولی عصر داخل شویم. به جلوی ساختمان رسیدیم. محوطه پر از مردهای پیر و جوان و پلیس بود. مرا پیاده و بلافاصله سوار ماشین دیگری کردند. مدارک و اسناد موزه قیطریه و بنیاد را با خودم برده بودم، حتی برای آقای بی سیم به دست هم مطالب خودم را تعریف کردم. خیلی با محبت گفت "چیزی نیست. انشاالله همین امروز تمام میشود.ناگهان آقای مشایی سمت ماشین ما آمد شیشه ماشین را پایین کشیدم و گفتم مختصر عرضی دارم که به کمک شما احتیاج است. گفت با ما بیایید همین امروز انجام می دهم. آقای مشایی سوار ماشینِ بزرگِ سفید رنگی شد و ما بلافاصله پشت سر او حرکت کردیم. بالاخره بنیاد داشت ثبت می شد... دوندگی هایم به نتیجه میرسید و نگرانی هایم رفع میشد... «بنیاد فرهنگی و هنری عزت الله انتظامی»... ناگهان دیدم میدان فاطمی هستم... گلدسته های مسجد نور... ماشین با سرعت جلوی یک درب آهنین ایستاد. تازه فهمیدم اینجا وزارت کشور است! همه جا پراز پلیس بود. ماشین آقای مشایی جلوتر رفت. به محوطه که رسیدیم من را از راهروهای طولانی بردند... به جایی رسیدیم که مملو از جمعیت بود. آقای رییس جمهورو مشایی و عده ای دیگر، همه آنجا بودند. مرد جوانی آمد و مرا همراه خودش باز به راهروهای تودرتو دیگری برد. واقعا خسته شده بودم... مجبور بودم با عصا پا به پای او راه بروم. به سالن بزرگی رسیدیم. آنجا یک صندلی سه نفره فلزی آبی رنگ دیدم خودم را به آن رساندم و روی صندلیِ وسط نشستم. مردِ جوانِ همراهم گفت باید برویم جلوتر. گفتم نمی توانم از اینجا تکان بخورم. بهرحال او رفت و مرا تنها گذاشت. نمی دانستم آنجا چه خبر است فقط پر از سروصدا و آدم های جورواجور بود... کمی گذشت... درب سالن ناگهان باز شد و جمعیت حمله کرد داخل. صندلی ای که من روی آن نشسته بودم یک وری شد و به زمین افتادم. فقط سعی می کردم به زحمت پاهای جراحی شده ام را حفظ کنم که لگد نخورند و زیر دست و پا له نشوم. با داد و فریاد من بالاخره دو سه نفر به دادم رسیدند. صندلی را درست کردند و من را روی آن نشاندند. جمعیت به داخل سالن هجوم برد. حیران مانده بودم چه کار کنم؟ ناگهان دیدم آقای مشایی و آقای رییس جمهور و چند نفر دیگر که همراه آنها بودند از روبرو به طرف من می آیند. آقای مشایی طرف چپ من و آقای رییس جمهور طرف راست من نشستند. ناگهان اطرافمان پر شد از دوربین های عکاسی. آقای مشایی گفت «چی شده؟ یه خرده شاد باشین! » من حرفی نداشتم که بزنم. عکاس ها تند و تند عکس می گرفتند. عکسشان را که گرفتند محل را ترک کردند و من بازهمان جا بهت زده وسط آن صندلی سه نفره تنها ماندم. مرد جوان که آمد مرا ببرد خانه گفتم چه شد؟ گفت «امروز که دیگه نمیشه بعدا انشاالله اوراق و براتون میاریم»...
مردم سرزمینم!
من برای شما همیشه همان عزتم، همانی که از سیزده سالگی در تماشاخانه های لاله زار با تشویق های شما بزرگ شده ام... همانی که همراه شما با درد های ایران بسیار گریسته ام و با شادی هایش لبخند ها زده ام... برای شما من همیشه همان عزتم... بچه ای از سنگلج...
بنیاد فرهنگی و هنری یادگاری است از من برای جوانان و مردم سرزمینم... آرزومندم این میراث ماندگار را همراه شما بنا کنم...
عزت الله انتظامی
جمعه، 27 اردی بهشت ماه 1392 تهران
ننگ بر شما
فقط اون قسمت كه دست خط اصلي رو منتشر كرديد و هيچ ربطي به نامه ي اصلي نداره درسته.
ما شما رسانه چي هاي قارچ گونه رو بزرگ كرديم.
هرکس چنین خبری را نوشته استاد دغل کاری است
فرض کنید من رفتم پیش استاد انتظامی بهش گفتم تکه نامه ای را برای جوانان بنویس
بعد اومدم دفتر خبر گزاری متنی هم برایش اماده کرده ام و انرا برای یک خبر گزاری دیگه که قبلا هماهنگ هم شده فرستاده ام
بعد هم به کمک سایت های امثال شما به این مطلب کذب دامن می زنم
اگه جنین مطلبی واقعی است با خود استاد مصاحبه کنید و به صورت فیلم انرا در اختیار همه بگذارید
اخه کدام ادم عاقلی این حرفها رو باور میکنه؟
ولی خواهش من اینست که یه یک فایل متنی که هر کسی می تواند انرا بنویسد و فقط تکه ای نامه برای مردم ایران در جهت به یادگار ماندن بنیاد فرهنگی هنری برای جوانان است کسی را مورد اتهام قرار ندهید
صراط با شما هستم چقدر این خبر می تواند صحت داشته باشد ؟
ایا شما نمی توانید سخنان یک نفر را تحریف کنید یا به جای ایشان سخن بگویید ؟
مشاییه دیگه ....
دوما: مثل روز روشن بود به زور رفته، از میمیک صورتش میشد اینو فهميد!!!!!
خسته و عصبانی....
باز رفتی تو کما؟
دست خط استاد فقط متن پایینو تایید می کنه ...
ضمنا سابقت توی دروغگویی خیلی بالاست مثل همون عکسی که از در آغوش کشیدن دختر چاوز توسط احمدی نژاد بود شرم بر تو و لعنت خدا بر دروغگو
بعد از انتخابات حجتیه نوین رو زنده به گور میکنم
حجتیه نوین : ابلیس + دجال = ظهور
لااقل میگفتی آی مردم سرزمینم روی رفتن من با مشایی به وزارت کشور حساب نکنید، که من اشتباه کردم و وعده هایی که داده بودن رو عملی نکردن، نه اینکه من نفهمیدم.
خجالت بکشید رسانه های ضد دولت خجالت بکشید رسانه لجن پراکن فارس
با نوشتن شرور به چی میخواهی دامن بزنی
اگرعزت الله انتظامی چنین نوشته کل نامه را بگذارید روی اینترنت
وگرنه این قسمت نامه را هم بابای من میتونه بنویسه
اصلا همین الان خبرنگارهای شما بروند از خودش بپرسند و حقیقت را بیان کنید
فعلا هیچی نمیشه گفت!
این نامه که تصویرش هست فقط قسمت آخره نامه اس!!!
بقیه اشو از کجا اوردین
لعنت بر دروغگویان
عزت الله انتظامی را دزدیده و با خود برای کسب آبرو آورده !!!!!
جناب احمدی نژاد و جناب مشایی شما در مردابی افتاده اید که اگر دست و پا هم نزنید غرق می شوید و اگر دست و پای بیشتر بزنید زودتر غرق می شوید.
كار احمدي نزاد به كجا كشيده . . .
شهوت قدرت طلبي تا كجا ؟؟؟؟
ما رو چی فرض کردید
چقد دروغ؟ اصل نامه را که گذاشتین
پس اون اضافی ها چی؟اونا را کی نوشته
براتون متاسفم
ما شما رو بخشیدیم ومیدونیم این جماعت رند و منحرف و مرموزند.
استاد همچنان دوستت داریم!
طفلی پیرمرد نمیدونه اون روز روزه ثبت نامه انتخاباته با مشایی بلند میشه میره نمیدونه داره کجا میره طفلک...
ما که همه جگریم لابد باورمون شد...
در ضمن ایشان بارها گفته ارادتمند مشایی است و این یک دروغ بزرگه. مگر سر بچه میخواستن کلاه بزارن. انتظامی میتونست بگه من برای این کار اینجا نیمدم. حداقل به یکی دوتا از خبرنگارا میگفت. دروغ بو داره و این مطلب کذب محضه.
دوستان یکبار دیگر به این قسمت از حکایت توجه کنید( لطفاً با دقت بخوانید ) :
--------------------
صندلی ای که من روی آن نشسته بودم یک وری شد و به زمین افتادم. فقط سعی می کردم به زحمت پاهای جراحی شده ام را حفظ کنم که لگد نخورند و زیر دست و پا له نشوم. با داد و فریاد من بالاخره دو سه نفر به دادم رسیدند.
صندلی را درست کردند و من را روی آن نشاندند. جمعیت به داخل سالن هجوم برد. حیران مانده بودم چه کار کنم؟ ناگهان دیدم آقای مشایی و آقای رییس جمهور و چند نفر دیگر که همراه آنها بودند از روبرو به طرف من می آیند.
آقای مشایی طرف چپ من و آقای رییس جمهور طرف راست من نشستند. ناگهان اطرافمان پر شد از دوربین های عکاسی. آقای مشایی گفت "چی شده؟ یه خرده شاد باشین! "
من حرفی نداشتم که بزنم. عکاس ها تند و تند عکس می گرفتند. عکسشان را که گرفتند محل را ترک کردند و من باز همان جا بهت زده وسط آن صندلی سه نفره تنها ماندم!!!!
------------------
حال به این عکسها دقت فرمایید :
لحظه ورود آقای انتظامی بهمراه احمدی نژاد و مشایی و بقیه ...
http://media.isna.ir/content/Mona%20Hoobehfekr%20(2%20of%2015)-4.jpg/4
http://media.isna.ir/content/hoobehfekr-1-11.jpg/4
حال مقایسه کنید دروغ های نامه را با این عکسها ...
بقيه ي مطالب با دستخط كو؟!
حتي به قيمت نرسيدن به هدف
گفتن از این دم بریده هر کاری بگی برمیاد