۰۸ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۲۱:۲۲

چه سخت است جلواسمت مرحوم گذاشتن

آقای فردی! که حالا کم کم باید یاد بگیرم جلوی اسمتان مرحوم بگذارم؛ نمی دانید که چطور با این رفتن ناگهانی، خاطرات من و هم نسلان مرا مدفون کردید
کد خبر : ۱۰۸۸۴۴
هوالحق
سلام آقای فردی! حالتان چطور است؟ دیشب خیلی یادتان بودم. نمی دانم شبتان چطور صبح شد اما برای من که خیلی سخت بود. نه فقط دیشب، ازهمان شب جمعه که خبرسفرتان را شنیدم همین طور است. می دانید حالم شبیه چه کسی است؟ من الان مثل بچه هایی هستم که بعد ازفوت پدر و مادرشان خانه ی پدریشان را خراب کرده اند تا از نو بسازند. گریه ی آن ها برای دو چیز است: از دست دادن پدر و مادر و البته خراب شدن خاطراتشان.
آقای فردی! خودتان که خوب می دانید چقدر دوستتان داشتم اما مطمئنم نمی دانید که با رفتنتان چه آواری روی خاطرات کودکیم ریختید.

آقای فردی! که حالا کم کم باید یاد بگیرم جلوی اسمتان مرحوم بگذارم؛ نمی دانید که چطور با این رفتن ناگهانی، خاطرات من و هم نسلان مرا مدفون کردید. بگذارید برگردم به هفده هجده سال قبل. خوب یادم هست که دور همان میز جلسات قصه ی کیهان بچه ها پرسیدید: کدام کارتون را دوست داري؟ و من گفتم: کلاه قرمزی را و این یعنی آن قدر کوچک بودم که نمی دانستم کلاه قرمزی کارتون نیست. کلی درباره اش سوال کردید و دو سه ماه بعد بود که روی جلد کیهان بچه ها عکس پسرخاله را چاپ کردید. پنج شنبه ی هفته ی بعد را یادتان هست آقای فردی؟ دویدم توی اتاقتان و گفتم: مگر شما هم کلاه قرمزی و پسرخاله را دوست دارید؟ با جوابتان کلی کیف کردم. گفتید: سجاد! من هرچیزی را که شما بچه ها دوست داشته باشید دوست دارم. پس چرا حالا از پیشمان رفتید و آن هم بی خبر؟ ما که هیچ کداممان دوست نداشتیم بروید. راست می گویید مثل همیشه. این بار دست شما نبود. خب؛ پس بگذارید برایتان تعریف کنم دیروز چه خبر بود.
آقای فردی! همه آمده بودند بدرقه‌ تان. هرکس که فکرش را بکنید. حتی آنهایی که .... این قسمتش مهم نیست. مهم این بود که هیچ کس نتوانسته بود بدون دیدنتان خداحافظی کند.

آقای فردی! نبودید ببینید که حوزه چقدر شلوغ شده بود. دیروز توی حوزه هرکس که توی چمن ها می رفت، انگار دشمن خونی ام بود. می دانید چرا؟ یادتان هست وقتی رفته بودید به دیدن مزار نیما، توی راه حاضر نشده بودید روی علف ها بروید و عکس بیندازید. گفته بودید: این علف ها قشنگند و گناه دارند. این حرفتان را بابا در جواب من گفت که پرسیده بودم: پس آقای فردی چرا توی عکس نیست؟ آقای فردی! دیروز مراسمتان سر وقت شروع شد، همان ساعتی که اعلام شده بود. هیچ کس معطل نشد. درست مثل قرارهای خودتان. یادم هست دوسه سال پیش مادرم می گفت: آقای فردی تنها کسی بود که امسال همه ی جلسات شورای مجله ی رشد نوجوان را سر وقت آمد و یک دقیقه تاخیر نکرد.
آقای فردی! راستی خبردار شدید آقای ریاضی دوست و همکار پنجاه ساله تان دیروز آن قدر حالش بد شد که حتی نتوانست برای مراسمتان بیاید حوزه؟ فکرش را نکردید بیچاره ریاضی از حالا به بعد باید چکارکند؟

آقای فردی! آن قدر همه را شوکه کردید که دیروز چشم ها ی حبیب یوسف زاده رنگ خون شده بود، نادری و مومنی حرف زدن یادشان رفته بود و سرهنگی چنان سرش را پایین انداخته بود که نمی شد اشک هایش را دید. آقای فردی! دیروز توی حوزه آقای دعایی کل مراسم را سرپا ایستاده بود و مرتب دستمالش را از جیب بیرون می آورد و دوباره در جیبش می گذاشت. آقای گرمارودی تکیه داده بود به دیوار و ذره ای تکان نمی خورد. راستی سردار آجرلو هم بود و از چهره اش معلوم بود چه حالی دارد. راستی آقای فردی! حواستان بود آقای قدیانی چه گریه ی دلسوزی می کرد؟ اگرهم آن را ندیده باشید، گریه ی دخترتان را که باید دیده باشید. همان وقتی که سرش را گذاشته بود روی عکستان و های های گریه میکرد. همان دختری که اگر نرفته بودید جمعه جشن عقدش بود. به هر حال نمازتان را که خواندیم راه افتادیم به طرف بهشت زهرا(س). قبرتان را آماده کرده بودند و همه تکیه به دیوار، تن به تقدیر داده بودند.

آقای فردی! لحظه ای که شما را توی قبر می گذاشتند، چشم شریعتمداری، امیرخانی، کاموس، ناصری، نادری، یوسف زاده، مومنی و بابا حسابی پراشک بود. محمد حسن حسینی که حالش از همه بدتر بود. همیشه از لحن امیرخان گفتنش می شد فهمید که چقدر دوستتان داشت و حالا باید با هیچ می ساخت. راستی پریزاد را دیدید که دلش برایتان تنگ شده بود و آمده بود دیدنتان؟
آقای فردی! پیام آقای خامنه ای را شنیدید؟ دیدید آن مردی که انقدر دوستش داشتید چقدر با احترام از شما صحبت کرده بود؟ خلاصه تلقینتان را که گفتند، مداح شروع کرد به خواندن و آن وقت بود که همه راه را برای بغض هایشان باز کردند. عیبی ندارد آقای فردی! بروید به سلامت. بروید پیش حبیب غنی پور. بروید پیش مادرتان که آن قدر دوستش داشتید. شما آن قدر دور آن میز تحریریه ی کیهان بچه ها و توی اتاقتان، کنارعکس همان نویسنده ی مورد علاقه تان که با صمیمیت «بابا تولستوی» صدایش می کردید، برایم قصه گفتید و با دلم راه آمدید که شکایتی ندارم، ولی یادتان باشد هیچ وقت فکر نمی کردم شما باعث گریه کردنم شوید. هیچ وقت.
منبع: الف