۲۵ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۳:۵۳
خاطراتی از سردار وفادار؛

در شهر پخش شد که حسین همدانی به تل‌آویو فرار کرد!

در شهر پخش شد که حسین همدانی به تل‌آویو فرار کرد!
توی راه گفت: سردمداران مخالفین به سپرده‌گذاران گفتن که حسین همدانی، پول شما رو برداشته و به دبی فرار کرده و عده‌ای هم شایعه کردن که به تل‌آویو رفته‌ام.
کد خبر : ۵۹۴۳۵۲

به گزارش پایگاه خبری صراط به نقل از مهر، سه‌بُرش از خاطرات همسر شهید همدانی را در «خداحافظ سالار» می‌خوانیم:

*** (۱)

رک و صریح گفتم: «آره، به اندازه یه رفت‌وبرگشت یک‌روزه می‌تونستی بیای و بری. همون‌طور که که برای مداوای زخمت اومدی و رفتی.»

سرش را پایین انداخت، وهب با زبان کودکانه‌اش گفت: «بابا نبودی هواپیماها، بمب انداختن روی سر مردم.»

حسین، مهدی را بغل کرده بود وهب را هم روی زانویش نشاند و خطاب به من گفت: «پیداست که زخم پای من خوب شده، اما زخم دل تو، نه.»

بعضی گلوگیر داشت خفه‌ام می‌کرد. بریده بریده، گفتم: «زخم‌زبون‌ها می‌شنوم که جگرم رو می‌سوزونه. می‌گن همه امکانات مملکت مال پاسدار‌ها شده و غرق در رفاهن. می‌گن، فرماندهان، بچه‌های مردم رو می‌فرستن جلوی گلوله و خودشون جلو نمی‌رن. می‌گن…» و ترکیدم.

حسین بچه‌هایش را به سینه چسباند و دردمندانه گفت: «پروانه، امتحان تو از امتحان من، جنگ من، زخم من، سخت‌تره. همون‌طور که مصائب خانم زینب از امتحان امام حسین (ع) سخت‌تر بود. با تمام وجود می‌فهمم که چی می‌گی، اما به زینب کبری، قَسَمت می‌دم، تو هم شرایط من رو درک کن.»

اسم مبارک حضرت زینب را که آورد، ساکت شدم و چشمم به انگشتری عقیقی که محمود شهبازی به او هدیه کرده بود، افتاد.

آن‌روز نهار حاج‌آقا سماوات میهمانمان کرد. وهب با همه شلوغی‌اش وقتی به خانه حاج‌آقا می‌رفتیم، ساکت می‌شد. حسین از زحماتی که حاج‌آقا و حاج‌خانم در نبودنش متحمل شده بودند، تشکر کرد. حاج‌آقا گفت: «حسین‌آقا می‌بینی که طبقه پایین خالیه. شما هم که تو منطقه هستین. قبلاً قول داده بودید که برید منطقه و برگردید، اسباب‌کشی می‌کنید. نذار بیشتر از این پروانه‌خانم و بچه‌ها توی چاله قام دین غریبانه زندگی کنند.» حسین نگاهی به من کرد. سکوت کردم. بی‌کلام هم نظرم را می‌دانست. گفت: «حاج‌آقا، من و خانواده‌ام تا همین جا هم خیلی مدیون شماییم. می‌دونی که الان عجله دارم و باید برم کرمانشاه، اجازه بده بمونه برای بعد.»

*** (۲)

خانه‌های سازمانی سپاه از یک‌طرف به محوطه‌ای باز و صحرا می‌رسید. از همان‌جا، روباهی به طمع مرغ و خروس تا در حیاط آمده بود. وقتی به خانه رسیدم، مهدی داد می‌زد: «گرگ گرگ.»

آقای صالحی یکی از دوستان حسین که از جبهه برگشته بود، آمده بود کمک مهدی. وقتی مرا بچه‌به‌بغل دید گفت: «خانم همدانی، کوچولوی شما روباه دیده فکر کرده که گرگه، ظاهراً شما دست‌تنهایید. اگه کمکی از من برمی‌آد بگید.»

خواستم بگویم که اگر شما، حسین را می‌بینید، پیغام بدهید که...

لب گزیدم و گفتم: «مشکلی نیست.»

همان‌روز آقای صالحی چند نفر را فرستاد و اوضاع به‌هم‌ریخته درب و پنجره و درب پیچیده حیاط را سروسامان دادند.

تازه گچ پای مهدی را باز کرده بودم که وهب مریض شد. طوری که از شدت تب، نمی‌توانست به مدرسه برود. صبح زود، آفتاب نزده، به یک درمانگاه، پیش دکتری هندی بردمش. دکتر آزمایش کامل نوشت. وقتی نتیجه آزمایش را دید گفت: «عفونت وارد خونش شده و کاری از دست من ساخته نیست.»

دیگر داشتم از غصه دق می‌کردم. دست بچه‌هایم را گرفتم و با دنیایی اندوه راهی خانه شدم. به خانه نرسیده بودیم که صدای هواپیما آمد. هم‌زمان، سرهامان رو به بالا شد. خورشید چشم را می‌زد. صدا دور بود و ضعیف و هواپیمایی پیدا نبود.

گفتم: «هواپیمای ایرانه، داره می‌ره مرز.» وهب بی‌حوصله گفت: «مامان بریم خونه.» از شدت تب و ضعف نمی‌توانست روی پاهایش بایستد. اما مهدی، همان پای نه‌چندان خوب‌شده‌اش را به زمین زد و گفت: «یالا مامان، هواپیما رو نشونم بده.» با یک دست، زهرا را بغل کرده بودم. دست دیگرم را سایه‌بان چشم کردم و سرم را به چپ و راست چرخاندم تا بهانه مهدی را بگیرم و زود به خانه برویم. صدا نزدیک و نزدیک‌تر شد. هنوز هواپیمایی به چشم نمی‌آمد؛ که ناگهان از سمت شرق، چیزی مثل یک شهاب‌سنگ، تیز و مستقیم، آسمان را شکافت و روی شهر افتاد. هواپیمای عراقی بود که از سمت مشرق آمده بود، شیرجه زد، بمب‌هایش را انداخت و رو به آسمان اوج گرفت. با انفجار مهیب بمب‌ها، توده‌های خاکستری از چندجا بلند شد. تکانه‌های انفجار، مجبورمان کرد که تا خانه بدویم.

وقتی شایعه فرار حسین همدانی به دبی و تل‌آویو ساخته و پخش شد

شهید همدانی و همسرش پروانه چراغ نوروزی

*** (۳)

با اینکه در مسئولیت قرارگاه ثارالله، کم نمی‌گذاشت، اما تا فرصت پیدا می‌کرد راهی همدان می‌شد و می‌گفت: «پروانه، خبر‌های بدی از همدان می‌رسه که مجبورم چند روز یک‌بار برم همدان.» و نگفت که خبر بد چیست و من هم نپرسیدم. می‌رفت و می‌آمد و فکرش درگیر بود. نمی‌خواست دغدغه فکرش را به من و بچه‌ها انتقال دهد. بالاخره کاسه صبرم سرآمد. از وهب و مهدی پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده که بابا این‌قدر آشفته شده؟!»

گفت: «عده‌ای جوسازی کردن و شایعه راه انداختن که صندوق عدل اسلامی، ورشکست شده و سپرده‌گذاران تحت تأثیر این‌شایعه جلوی شعبه‌ها، ازدحام کردن که پولشون رو بگیرن!»

یک‌آن عرق سردی روی پیشامی‌ام نشست و دنیا پیش چشمم تیره‌وتار شد و تصویر ازدحام همراه با اعتراض مردم در خاطرم جان گرفت و قیافه مظلوم حسین که حتماً هدف اتهام‌ها و دشنام‌ها بود.

پرسیدم: «کدام از خدابی‌خبر‌ی این‌شایعه رو انداخته؟!»

وهب که اصول بانکداری را خوب می‌شناخت جواب داد: «آن‌ها که از یک مدل موفق بانکداری اسلامی آسیب دیدن.»

حسین گاهی روزی دو بار به تهران می‌آمد و به همدان برمی‌گشت. حرف نمی‌زد. همین سکوت غریبانه‌اش، دلم را می‌سوزاند. دیگر نگفتم که من از وقوع این اتفاق تلخ، واهمه داشتم. فقط به دلداری گفتم: «حسین تو و دوستات به‌خاطر خدا وارد این‌عرصه شدین و حالا که کار به مشکل خورده، برو مشکل رو با مسئولین مملکتی مطرح کن.»

او که تا این‌لحظه سکوت کرده بود، صورتش برافروخته شد و با تندی و ترشرویی گفت: «به مسئولین کشور چه ارتباطی داره؟!» من هم غضبناک شدم و پرسیدم: «یعنی با روزی دو سه بار رفتن تو از تهران به همدان، این شایعه جمع می‌شه و مردم به پولشون می‌رسن؟» سعی کرد خشمش را بخورد و بر خودش مسلط شود و با طمانینه گفت: «اگر خدا کمکمون کنه، بله.»

گفتم: «من دلم طاقت نمی‌آره، باید بیام همدان، ببینم چه خبره، مگر آبروی تو یه‌شبه به دست اومده که بخواد یه‌شبه از دست بره.»

سوار شدیم و تا همدان تخت گاز کرد. توی راه گفت: «عده‌ای به مخالفت از من و عده‌ای به موافقت، در مسجد جامع شهر تحصن کردن. سردمداران مخالفین به سپرده‌گذاران گفتن که حسین همدانی، پول شما رو برداشته و به دبی فرار کرده و عده‌ای هم شایعه کردن که به تل‌آویو رفته‌ام. حالا حق ندارم که خودمو به اونا نشون بدم.»

ما را گذاشت چاله قام دین و به مرکز شهر رفت. کوچه پر از عطر یاد عمه بود. برای لحظه‌ای غم نبودن عمه جای غصه‌های حسین را گرفت. اما خیلی زود به خود آمدم انگار عمه هم در گوشم نجوا می‌کرد: «پروانه نذار هیچ‌وقت حسین تنها بمونه.»

یک تاکسی گرفتیم و خودمان را به محل اجتماع مردم رساندیم. حسین بلندگو به دست گرفته بود و می‌گفت: «می‌بینید که فرار نکردم. پس ورشکستگی قرض‌الحسنه هم مثل ماجرای فرار کردن من، یه دروغ بزرگ بوده با این هدف که شما باور کنید و صف بکشید و بخواهید حسابتون رو مطالبه کنید.»

خانمی از میان جمعیت صدایش را خطاب به حسین بلند کرد و گفت: «آقا من همین الان تمام و کمال، پولم رو می‌خوام. فردا رو بذار برای اونا که دروغ‌های تو رو باور می‌کنن.»

حسین سرش را پایین انداخت و اشک من جاری شد.