۲۴ آبان ۱۴۰۰ - ۲۰:۱۹

ماجرای منبر رفتن صمصام در مجلس ختم رضا خان

سید محمد صمصام از روحانیون شهیر اصفهان بود که سخنان و نصایح طنزگونه او شهره عام و خاص بود و از این جهت لقب بهلول زمان را به او نسبت می‌دادند. او در بیست و چهارم آبان سال ۱۳۵۹ شمسی در حالی که طبق معمول با اسب خود به مراسم سوگواری امام حسین(ع) می‌رفت در اثر تصادف با اتومبیل وفات یافت و در سمتِ جنوب شرقی تکیه بروجردی‌ها دفن شد.
کد خبر : ۵۷۶۲۶۷
پایگاه «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» در ادامه نوشت: از جمله ابعاد زندگی مرحوم صمصام اعتراضات و انتقادات سیاسی به زبان طنز بود. او که همچون سایر علما مخالف سیاست‌های پهلوی پدر و پسر بود در فرصت‌های متعددی دست به مقابله با رژیم پهلوی می‌زد که در این رابطه خاطرات بسیاری در یادمانده‌های مردم اصفهان وجود دارد.
ماجرای منبر رفتن صمصام در مجلس ختم رضا خان
به گزارش ایسنا، سید رضا میرمحمد صادقی از فعالان سیاسی اصفهان در کتاب خاطرات خود با عنوان دُرد و دَرد خاطرات جالبی از سید محمد صمصام روایت می‌کند. میرمحمد صادقی می‌گوید: به یاد دارم در سال ۱۳۲۴ آخوندهای اصفهان را مجبور کرده بودند در مراسم فاتحه‌ رضاشاه در مدرسه‌ چهارباغ شرکت کنند. من هم با آن سن کودکی در مراسم مزبور شرکت کرده بودم. آقا میرزا علی هسته‌ای را مجبور کردند به بالای منبر برود. او در سخنرانی‌اش گفت در اخبار و احادیث داریم که در مورد مرده عیب‌جویی نکنید و راجع به او حرف بد نزنید. نتیجتاً ما از رضاشاه خاطراتی که داریم این است که راه‌آهن کشیده است. او سعی کرد سر و ته قضیه را جمع کند و زود از منبر پایین بیاید. 

در این هنگام صمصام که کنار منبر نشسته بود، به بالای منبر رفت. صمصام آدم جالبی بود. او خود را به دیوانگی زده و حرف‌های تندی می‌زد. صمصام دید که با پایین‌آمدن هسته‌ای مراسم تمام می‌شود و رجال دولتی می‌روند. بنابراین فریاد زد: هر که اعلیحضرت رضاشاه کبیر را دوست دارد، بنشیند و از جای خودش تکان نخورد. در آن جلسه، افرادی چون فرماندار، استاندار و از همه مهم‌تر فرمانده‌ لشکر استان دهم، سرتیپ مقبلی، شرکت کرده بودند. سپس صمصام گفت: «دیشب، اعلیحضرت رضاشاه کبیر را به خواب دیدم و ایشان به من گفت فردا به مدرسه‌ چهارباغ می‌روی که فاتحه‌ من در آنجا برگزار است. مقبلی هم آنجا می‌آید. یک ‌هزار ریال از او بگیر و از منبر پایین بیا». با این حرف، خنده‌ حاضران در فضای مدرسه طنین‌انداز شد. مجلس فاتحه به خنده و مضحکه تبدیل شد. نهایت، مقبلی برخاست و دست در جیب خود کرد و یک اسکناس پنجاه تومانی به صمصام نشان داد. صمصام هم از منبر پایین آمد و با گرفتن اسکناس جلسه را ترک کرد.

توصیه صمصام به امام خمینی

در واقع صمصام، بهلول اصفهان بود. او با دیوانگی سخنان تندی را بر زبان می‌راند. بعد از وقایع ۱۵ خرداد با توجه به شناختی که از او در علاقه‌مندی به امام‌خمینی داشتیم، از وی می‌خواستیم در مدرسه‌ چهارباغ بر بالای منبر مطالبی بگوید. از جمله یک روز بر بالای منبر گفت: «سابق حرف‌های صمصام را همه از بزرگ و کوچک می‌شنیدند، اما حالا زمانه‌ای شده که نه بزرگ شما و نه کوچک شما حرف من را به گوش نمی‌گیرد. هرچه به این آیت‌الله خمینی گفتم، سید اولاد پیغمبر! پا روی دم سگ نگذار، سگ پاچه‌ تو را می‌گیرد. ولی به خرج او نرفت». با این جمله، مجلس به هم خورد.

دیگر اینکه واعظی به نام شرف‌الواعظین بود که بر روی منبر از شاه تا شهردار اصفهان را دعا می‌کرد. یک روز صمصام که پای منبر او نشسته بود، گفت: «آقای شرف! این پنج تومان را بگیر، یک دعا هم به کره خر من بکن».

از جمله کارهای صمصام این بود که با صارم‌الدوله، اکبر مسعود، مخالفت داشت و او را مورد تمسخر قرار می‌داد. همیشه می‌گفت: «این اکبر مسعود یکی از دخترهایش را به من نداده است. در حالی که چه افتخاری بالاتر از اینکه سید اولاد پیغمبر داماد او بشود».

دعای صمصام برای اعلیحضرت

یک بار هم در روز عاشورا در مجلسی که اوقاف گرفته بود، بالای منبر رفت و گفت: «هرکس اعلیحضرت را دوست دارد، بنشیند و هر که با اعلیحضرت دشمن است، از جای خود بلند شود». سپس گفت: «من فقط می‌خواهم چند دعا کنم. مردم! دست‌های خود را بالا ببرید». بعد از آن رو به جمعیت گفت: «خداوندا! ده سال از عمر شهردار اصفهان بردار و بر عمر اعلیحضرت بگذار». همه گفتند: آمین. باز صمصام گفت: «از عمر این رئیس ساواک بردار و روی عمر اعلیحضرت بگذار». همین‌طور یکی یکی مقامات شهر را نام برد و از خدا خواست از عمر آنها بکاهد و بر عمر شاه بیفزاید. مردم هم آمین می‌گفتند. در نهایت هم گفت: «بلکه اینها بمیرند تا ما از دست این‌ها راحت بشویم».

کمک صمصام به مستمندان

درباره‌ صمصام گفتنی است او در عین دیوانگی، فرد دانایی بود. مثنوی را حفظ بود و با صدای خوبی که داشت، اشعار آن را به زیبایی می‌خواند. پولی را که از مردم می‌گرفت، به مستمندان می‌داد. چه بسیار دختران بینوا که از کمک‌های صمصام، صاحب جهیزیه شده و به خانه‌ بخت رفتند. جسارت بسیار داشت و این ویژگی موجب شده بود وقتی وارد مجلسی می‌شد، واعظ بالای منبر سخنرانی خود را به فوریت تمام می‌کرد تا مورد تمسخر و هجو او قرار نگیرد.