۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۰

از اوين تا لانه جاسوسي+عكس

کد خبر : ۱۲۵۹۳
مليحه نيشابوري از جمله دانشجويان مسلمان پيرو خط امام است. اين گفتگو كه بيش از 3 ساعت به طول انجاميد تنها به گوشه اي از خاطرات اين بانوي مقاومت پرداخته است.




خانم نيشابوري از جمله بانواني است كه در زمان جواني جزو فعالان انقلاب اسلامي بوده . فعاليت در عرصه هاي دانشگاه در اوايل انقلاب، اجراي امور فرهنگي در شهرستان هاي مرزي كشور، حضور در تسخير لانه جاسوسي آمريكا به همراه دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، حضور در جبهه هاي كردستان و... از جمله فعاليت هاي اين بانوست. از اين نكته نمي توان گذشت كه خانم نيشابوري بيش از 60ماه در جبهه هاي حق عليه باطل حضور داشته است. روحيه ايشان هنوز هم بعد از گذشت ساليان زياد همان گونه جوان مانده است . با اينكه همسرشان امير« احمد دادبين» از بيماري رنج مي برد. اين خاطرات باشد كه بتواند نقاط تاريك تاريخ ايران را براي نسل جوان روشن نمايد.



*فارس: ابتدا خودتان را معرفي كنيد.
نيشابوري: "مليحه نيشابوري " فرزند دوم خانواده نيشابوري هستم كه سال 1336 در تهران به دنيا آمدم. زمان تولد را به ياد ندارم كه منزلمان كجا بود اما دوران ابتدايي را در "جاده شميران قديم "(خيابان شريعتي) در فرعي "شيخ صفي " گذرانده‌ام. پدر و مادرم اصالتا كرماني هستند ولي خانواده مادرم نيشابوري بودند كه در زمان مغول‌ها عده‌اي از اهالي نيشابور به خاطر حضور مغول‌ها به كرمان مهاجرت مي‌كنند، "سيد غفور نيشابوري " جد مادري من هم به همين دليل به كرمان مهاجرت مي‌كند. مادرم سيده بسيار مؤمني بود اما پدرم از لحاظ مذهبي فردي معمولي بود ولي به شعر و مطالعه هم علاقه داشت. از بچگي يادم هست روزنامه‌هاي مختلف مثل " سفيد وسياه " ويا "كيهان بچه‌ها " را مي‌خوانديم و هرهفته مجلات جديدي در خانه مي‌خريديم و مطالعه مي‌كرديم.

*فارس: در خانواده چه كسي به مسائل سياسي توجه بيشتري نشان مي‌داد؟
نيشابوري: در منزل بحث هاي سياسي صورت نمي گرفت. پدر من سر دفتر اسناد رسمي و بازنشسته دادگستري بود.ايشان اصلا اهل سياست نبود، مادرم هم سرش به كار خانه و تربيت بچه ها گرم بود. چون ما 7بچه بوديم. شش پسر و يك دختر؛ تنها برادر بزرگ ترم كه شش سال از من بزرگتر بود با دوستانش براي نماز ظهر به مسجد "الجواد " [واقع در ميدان هفت تير فعلي] مي‌رفتند و از كتابخانه هم استفاده مي‌كردند. آن زمان تازه مسجد "الجواد " در ميدان هفتم تير ساخته شده بود. كليسايي كه نزديك اين مسجد است[ابتداي خيابان شهيد نجات الهي] بسيار فعال بود، به همين دليل اين مسجد بچه‌هاي مقيد را جذب كرده و كمك هزينه تحصيلشان را مي داد.
يادم هست برادرم با دوستانش حرف هايي مي‌زد اما هيچ وقت اجازه نمي داد من قاطي شوم، كتاب‌هايي از "آيت‌الله ناصر مكارم شيرازي " و "آقاي زماني " را به خانه مي‌آورد و مي‌خواند.



*فارس: در مورد امام(ره) هم در خانه صحبت مي‌شد؟
نيشابوري: سال 44-46 من دبيرستاني بودم. به خاطر فضاي خفقان انگيز آن زمان خيلي نمي‌شد از ايشان حرف زد اما خاله‌ام راجع به امام خميني(ره) يكي دو بار سر بسته برايمان صحبت كرد، شوهرشان هم روحاني و مدرس حوزه بودند كه بعدها هم نماينده امام(ره) در كرمان شدند.

*فارس: به جز برادرتان در فاميل افراد ديگري بودند كه به سياست توجه داشته باشند؟
نيشابوري: بله. پسرخاله‌ام در ترور رئيس ساواك كرمان شركت كرده بود كه بعد از آن يكي از اعضا گروه ترور دستگير شد و به واسطه اعترافات او بقيه را هم گرفتند. شوهرخاله‌ام هم اخلاقا آدم بسيار ساكتي بود و خيلي صحبت نمي كرد و چون خانه آنها كرمان و از ما دور بودند تأثيري بر فضاي سياسي خانه ما نداشتند. دايي جانم "سيد جواد نيشابوري " رئيس حوزه كرمان هستند كه آن دوران با آقاي هاشمي و شهيد باهنر آشنا بودند.

*فارس: اولين بار نام امام(ره) را چه زماني شنيديد؟
نيشابوري: اولين بار نام ايشان را در شهر "خرم آباد " شنيدم. پدرم به خاطر كارش به لرستان منتقل شده بود. يك روحاني سياسي هم به آن منطقه تبعيد شده بود كه آنجا همه با نام مستعار "وراميني " او را مي شناختند. ايشان در لرستان به شغل ماست بندي مشغول شده بود. من هميشه با خودم مي‌گفتم چرا اين حاج آقا با عبا و عمامه ماست بندي دارد؟! آقاي وراميني در مورد فعاليت‌هاي سياسي ناپرهيزي نمي‌كرد چون تحت كنترل بود. من با عروسشان دوست بودم و از زبان او بيشتر در مورد امام خميني(ره) مطالبي را شنيدم. يك روز به او گفتم مي خواهم كتاب هاي آقاي خميني را بخوانم. آن زمان 15-16 ساله بودم كه "كتاب ولايت فقيه " را به من داد اما از آن چيزي متوجه نشدم. علاوه بر اين كتاب‌ها مجله "مكتب اسلام "را هم كه برادرم مي گرفت مي‌‌خواندم.


دختر كنجكاوي بودم و هر چيزي را نمي توانستم همين طوري قبول كنم. نمي گذاشتم پدرم متوجه شود چه كتابي مي‌خوانم. عروس آقاي وراميني هم كتاب‌هايي را كه به من مي داد جلدشان را كنده بود و به جاي آن روزنامه مي‌پيچيد، از من هم تعهد گرفته بود كه نبايد كسي چه در خانواده خودشان و چه در خانواده ما از اين رابطه و تبادل كتاب و مجله چيزي بفهمد.


*فارس: فضاي اجتماعي در آن دوران چگونه بود؟
نيشابوري: موضوعي كه در لرستان براي من خيلي نمايان جلوه مي‌كرد شرايط تبعيضي بودكه در آنجا از نظر امكانات وجود داشت. تهران، در دبيرستان خصوصي به نام "دستگاه " درس مي‌خواندم كه كيفيت آموزش و دبيران آن بالا بود اما در لرستان مدرسه‌هاي كوچك حتي نفت شان هم براي گرم كردن كلاس‌ها از آموزش و پرورش تأمين نمي‌شد. جالب تر اينكه بودجه مدارس را مسئولينش بالا مي كشيدند.
لرستان در مدرسه "شاهدخت " درس مي‌خواندم. دبيري داشتم به نام "آقاي معماريان " كه فوق ديپلم و از نهاوند آمده بود - بعدها برادرم بهم خبر داد كه ايشان در انقلاب شهيد شده-ايشان را به دليل اينكه چند مرتبه اعتراض كرده بود برده بودند ساواك و كلي مسئله برايش ايجاد كرده بودند. هر سال رسم بود عكاسي كه مي آمد در مدرسه براي عكس ‌گرفتن، يادم هست آن سال آقاي معماريان از ترس اينكه باز برايش مسئله اي ايجاد نشود يك "بوم " مي‌آورد و عكس شاه را در زمان چند دقيقه ‌كشيد و ما را مي‌برد كنار آن نقاشي تا همه با آن عكس يادگاري بگيريم. فضا طوري بود كه دو كلمه حرف ساده هم در محيط‌هاي كوچك مسئله ايجاد مي‌كرد.
من انشاء خيلي خوبي داشتم. يك روز با موضوع فقر انشايي نوشتم و در كلاس خواندم، يكي از دبيرهايم به نام آقاي "ساكي " من را تشويق كرد و همه برايم دست زدند. ايشان چند دقيقه‌اي راجع به انشاي من صحبت كرد و موضوعي كه برايش جالب بود اين بود كه توانسته بودم فضاي فقر را خوب تشريح كنم در حالي كه مي‌دانست خودم اصلا فقر را لمس نكرده ام. برادر يكي از همكلاسي‌هايم كه در قم تحصيل مي‌كرد انشاي من را خوانده بود و به خواهرش پيشنهاد داد كه به دوستت بگو با "مكتب اسلام " همكاري كند اما من قبول نكردم چون وقت نداشتم.

*فارس: مي‌ترسيديد يا واقعا وقت نداشتيد؟
نيشابوري: نه. ترس نبود، ما آن وقت خيلي آشنايي با ساواك نداشتيم و پدرم هم در خانه راجع به اينگونه مسائل صحبت نمي‌كرد از طرفي "مكتب اسلام " هم ترس نداشت چون فقط مطالب مذهبي مي‌نوشت.

*فارس: چه سالي وارد دانشگاه شديد؟
نيشابوري: سال 55 با رتبه دوم در استان لرستان از مدرسه "شاهدخت " خرم آباد ديپلمم راگرفتم. هنگام انتخاب رشته براي دانشگاه، تهران را انتخاب كردم چون فكر مي كردم خانواده بعد از اتمام كار پدرم به تهران برمي‌گردند ولي اين طور نشد و آنها به كرمان رفتند. به رشته تحقيقاتي علاقمند بودم، برنامه‌هاي "راز بقا " را دوست داشتم و دلم مي‌خواست بروم آفريقا به همين دليل رشته "بيولوژي " دانشگاه "ملي " (شهيد بهشتي) را انتخاب كردم.

*فارس: مرجع تقليد خانواده چه كسي بود؟
نيشابوري: خانواده‌ام مقلد آقاي "خويي " بودند البته مادرم آن زمان يك كتاب به نام "9 حاشيه " داشت كه فتواهاي امام(ره) هم در آن بود و از آن هم استفاده مي‌كرد.

*فارس: اگر بخواهيد خودتان را قبل از ورود به دانشگاه تعريف كنيد چه مي‌گوييد؟
نيشابوري: دختري باهوش بودم. من درس را سركلاس ياد مي‌گرفتم و خيلي در خانه درس نمي‌خواندم به خاطر همين زمان ديپلم خيلي به من استرس وارد شد. دوستانم مي‌گفتند ما 6-5 دور كتاب هاي درسي را خوانده‌ايم اما من فقط يك دور نگاه كرده بودم. مادرم از من توقع كمك داشت، مي‌گفت: پس تو هر سال چطور شاگرد اول بودي اما امثال همش بهانه درس خواندن مي آوري؟ من سالي كه مي‌خواستم ديپلم بگيرم 7 كيلو چاق شدم. سر جلسه امتحان، دبيرانم مي گفتند: چطوريه كه همه لاغر شدند اما تو چاق شدي؟! بعضي از كتاب‌هايم را حتي يك دور هم مرور نكرده بودم و قبل از رفتن به سر جلسه نگاهي مي‌انداختم اما با اين حال پايين ترين نمره‌ام از درس "فيزيك " بود كه باعث شد معدلم از نمره20 به 18 نزول كند. دليل آن هم اين بود كه معلم فيزيك ما سياسي بود (البته ما نمي‌دانستيم و ساواك او را دستگير كرد و ما بي دبير شديم.) از پچ پچ ديگران قضيه دستگيري ايشان را شنيدم، آن زمان ما نصف كتاب فيزيك را خوانده بوديم و قسمت برق را من حتي يك بار هم نخواندم. اهل اين هم نبودم كه خودم مسائل را بخوانم و بايد يكي برايم مي گفت تا ياد بگيرم.

*فارس: در مدرسه حجاب‌ دختران چگونه بود؟
نيشابوري: اولين سالي كه رفتم دبيرستان ماه رمضان دستور دانند حجاب در مدارس منع شود اما عده‌اي بوديم كه در ماه رمضان روسري‌هايمان را درنمي آوريم.يكي از دوستان كه ارمني‌ام مي‌گفت: چرا اين طوري هستيد؟ مسئله حجاب در اسلام را برايش توضيح مي‌دادم كه مي گفت: پس چرا بقيه حجاب نمي‌گذارند؟ گفتم بقيه به خودشان مربوط است. بعضي دبيران هم مي گفتند: اين چيه روي سرت، حيف موهايتان نيست؟ برداريد.
در مدرسه "شاهدخت " بين هزار دانش‌آموز دختر فقط دو نفر مذهبي بوديم و دبير مرد كه مي‌آمد روسري سر مي‌كرديم. اگر هم چادر داشتيم همه جا سر مي‌كرديم. بچه‌هاي آن موقع خرم‌آباد در يك تضاد فرهنگي بودند، دخترها مي‌خواستند مثل زنان تلويزيون باشند اما مادرها لباس محلي و سربند به سر مي‌كردند. از نظر فرهنگي آنجا اصلا قابل مقايسه با كرمان، يزد و اصفهان نبود. فرهنگ عشيره‌اي و قومي در آنجا مي‌خواست يكدفعه ظاهر عوض كند. يكي از دوستانم كه با هم صميمي بوديم اما در درس با هم رقابت داشتيم مشكلي داشت كه خيلي جالب بود . از زمان بچگي او را براي پسرعمويش انتخاب كرده بودند. پسر عمو هم هر سال برايش كلي لباس مي‌خريد و نامزدش بود. اين دختر خانم به خاطر اينكه از دست نامزدش فرار كند دائم درس مي‌خواند، مي‌خواست نمره‌هايش بالا برود و دانشگاه قبول شود. مي‌گفت: اگر من بخواهم با كسي كه دوست دارم ازدواج كنم خون و خونريزي راه مي‌افتد. اين مثال نمونه كوچكي از اختلافات فرهنگي بود كه بين خانواده ها وجود داشت.
يادم هست در دبيرستان روزهايي كه بچه‌ها را براي رژه مي‌بردند ناظم فرياد مي‌زد: خب بچه‌ها روسري‌ها را برداريد مي‌خواهيم برويم رژه، هر كس برندارد انضباتش صفر است. من هم مي‌خنديديم و مي‌گفتم: انضباتم صفر باشد . در رژه شركت نمي كردم و به خانه مي‌رفتم. خانم "پاك نظر " ناظم مدرسه مي‌گفت: تو چرا اين طوري مي‌كني؟ گفتم: خب انظباطم را صفر بدهيد. من هم چون شاگرد ممتاز مدرسه بودم آنها از اين كار خودداري مي كردند چون به ضرر خودشان تمام مي شد. يكي از بچه‌ها هم كه برادرش مي‌خواست طلبه شود با حجاب بود. يادم نمي‌آيد هيچ وقت براي مراسم رژه و استقبال رفته باشم.

*فارس: در تظاهرات‌ها شركت مي كرديد؟
نيشابوري: هنوز تظاهرات ها شروع نشده بود. من كتاب زياد مي‌خواندم، خدا رحمت كند "شهيد مهدي زين الدين " را، در خرم آباد با خواهر ايشان همكلاس بودم. كتاب مي خريديم و مي‌خوانديم، چپ و راستش هم برايمان فرقي نداشت. از "ماكسيم دوركيم " بگير تا كتاب‌هاي مذهبي را مي‌خوانديم.

*فارس: با خود "مهدي زين الدين " هم آشنايي داشتيد؟
نيشابوري: بله. پدر ايشان كتاب فروشي داشتند و گاهي به جاي پدرشان در مغازه مي ايستادم اما من خيلي به پسرها توجهي نمي كردم. از شهيد زين‌الدين تنها ته ريش و ابروهاي پيوسته شان را به ياد دارم. خانواده ما پسر زياد داشت، من 6 برادر داشتم و پسرخاله‌هايم خانه ما زياد مي آمدند و من تنها دختر بودم. برادرم و پسر خاله‌هايم جوان‌هاي مذهبي بودند. جو خانه مردانه بود، هميشه آرزوي خانه‌هايي را داشتم كه دختر زياد دارند چون در جمع پسرها تنها بودم. در خانه كتاب مي خواندم.

*فارس: براي خواندن كتاب كسي هم راهنمايي‌تان مي‌كرد؟
نيشابوري: نه. خودم با هر كتابي كه مي‌خواندم برداشت مي‌كردم كه در چه زماني مي‌تواند مطالبش درست يا غلط باشد. در دبيرستان يكي از دوستانم خيلي كتاب‌هاي چپي به من مي‌داد بخوانم و خيلي هم اصرار داشت زن برادرش شوم، (برادرش از "چريك هاي فدايي خلق " و دانشجوي پزشكي دانشگاه تهران بود كه به خاطر فعاليت‌هايش از دست ساواك فرار كرد، بعد از انقلاب دوباره كنكور داد و اهواز درس مي‌خواند.) من هم به او كتاب‌هاي مذهبي مثل كتب "آيت الله دستغيب " مي‌دادم. كرمان هم مي‌رفتم از دايي جانم كتاب مي گرفتم. يادم هست آن موقع سر كتاب خواندن مسابقه مي‌گذاشتيم. من كلاس چهارم يا پنجم ابتدايي بودم و برادرم "مجيد " دبيرستاني بود. كتاب قطور "بينوايان " تازه به ايران آمده بود، از مدرسه كه تعطيل مي‌شدم فورا مي آمدم خانه تا قبل از مجيد برسم و كتاب را براي مطالعه بردارم، وقتي برمي داشتم ديگر آن را زمين نمي گذاشتم. پدرم و مجيد بايد در صف مي ماندند تا كتاب را دست بگيرند. خود اين كتاب ها آدم را از لحاظ اجتماعي خيلي روشن مي‌كرد. الان بچه ها معمولا خلاصه شده اين كتب را مي‌خوانند. دفتري دارم كه آن كه موقع هر كتابي كه مي‌خواندم اسمش را در آن مي‌نوشتم اما الان مدت‌هاست نرفتم آن را ببينم كه چه كتاب‌هايي خوانده‌ام. كتاب‌هاي خيالي مثل "سامسون " آن زمان مد بود و من يواشكي آن را مي‌خواندم. چون كتاب‌ها را پدرم مي‌خريد موضوعات عاشقانه بين آنها نبود.

*فارس: سينما هم مي‌رفتيد؟
نيشابوري: پدرم با اينكه كت، شلوار و كراوات مي‌زد اما مقيد به اصول مذهبي بود. وقتي مي‌خواستيم سينما برويم خودش هم با ما مي‌آمد، به اين مسائل اهميت مي‌داد هر فيلمي را مثل فيلم‌ فارسي‌هايي كه "بهروز وثوقي " در آن بازي مي‌كرد به ما اجازه ديدن نمي‌داد.

*فارس: برادرتان هم فعاليت سياسي داشت؟
نيشابوري: ايشان با معدل بالاي رياضي وقتي درسش تمام شد بلافاصله رفت سربازي و بعد هم ازدواج كرد اما در كرمان فعاليت سياسي هم داشت.

*فارس: وقتي سال 55 در "دانشكده علوم دانشگاه ملي " قبول ‌شديد با توجه به اينكه خانواده هم همراهتان نبود كجا زندگي مي‌كرديد؟
نيشابوري: در منطقه "اوين " يك اتاق گرفتم. آن زمان پدرم با بعضي از ملك ‌داران اوين در قضيه تقسيم اراضي مانند "آقاي اعرابي " آشنا بود. پدرم از ايشان خواهش كرد يك اتاق مطمئن براي من تهيه كند. دانشگاه ملي دو سال بود كه از طريق كنكور دانشجو مي‌گرفت و قبل از آن براي نورچشمي‌هاي شاه و پول دارها بود. ترمي 4 هزار تومان شهريه مي‌گرفتند كه آن زمان مبلغ زيادي بود. من يك اتاق مستقل شيك گرفته بودم كه آب چاه داشت (آن زمان‌‌ها آب آن منطقه از دركه مي‌آمد) ماهي300 تومان هم اجاره مي‌دادم. سالي كه من وارد دانشگاه شدم دختر باحجاب هم زياد وارد دانشگاه شد.

*فارس: وقتي وارد دانشگاه "ملي " شديد جوّ را چطور ديديد؟
نيشابوري: دانشگاه ملي (شهيد بهشتي) بسيار سرسبز و با صفا بود. فضاي فكري دانشگاه ظاهري اروپايي داشت، عده‌اي از دانشجوهاي ورودي جديد روسري داشتند اما من چادري بودم ولي خوب وقتي وارد دانشگاه كه مي شدم چادرم را در مي‌آوردم چون آزمايشگاه مي‌رفتيم با مانتو و روسري‌ها بزرگ مي‌رفتم دانشگاه. مانتوهاي آن زمان مانتو واقعي بود و مانند الان نبود كه اينقدر كوتاه باشد.

*فارس: تا قبل از رفتن به دانشگاه نظرتان راجع به شاه و سيستم او چه بود؟
نيشابوري:وقتي ظلم‌هايي كه به خانواده‌هاي روستايي مي‌شد را مي‌ديدم يا مثلا خان هايي كه در "خرم‌آباد " و "نورآباد " را مي‌ديدم كه چه قدرتي داشتند ناراحت مي‌شدم. برادر يكي از دوستانم كه سيد بود خيلي راجع به اين تبعيض‌ها صحبت مي‌كرد. به اين رسيده بودم كه طاغوت يك سيستم غلط است.

*فارس: اولين دفعه‌اي كه اعلاميه خوانديد چه زماني بود؟
نيشابوري: چون در دانشگاه با حجاب بودم بچه‌هاي انجمن من را جذب كردند. آن سال شش دختر با حجاب ورودي دانشگاه بودند كه از بين آنها تنها من با بچه‌هاي انجمن كار مي‌كردم چون بقيه علي‌رغم داشتن حجاب سرشان به كار خودشان گرم بود و دور وبر اين فعاليت ها پيدايشان نمي شد. من روحيه‌ام طوري بود كه مي‌خواستم درست و غلط را بدانم، نمي‌توانستم بي‌‌تفاوت باشم. هرجا هركاري از دستم برمي‌آمد مي‌خواستم انجام دهم. يكي از بهترين دوستانم در دانشگاه "خانم نيلي " بود كه بعدها با "آقاي حبيب مالكي " كه در حزب جمهوري به شهادت رسيد ازدواج كرده بود. من اخلاقا طوري بودم كه در مدرسه، سفارت و دانشگاه سريع با همه ارتباط برقرار مي‌كردم. دوست نداشتم كناره‌گير و اخمو باشم ، تيپم معاشرتي بود. براي همين در طيف‌هاي مختلف با همه بچه‌هاي دانشگاه آشنا و دوست بودم. مسجد كه مي‌رفتم با كل بچه‌هاي دانشگاه آشنا شدم. با بچه‌هاي اقتصاد، پزشكي و ادبيات در انجمن شروع به فعاليت كردم. دانشكده علوم به مسجد خيلي دور بود، رفت و برگشتمان با ناهار يك ساعت طول مي‌كشيد. خواستيم يكي از اتاق‌هاي دانشكده را نمازخانه كنيم اما اجازه ندادند. يكي از اتاق‌ها را گرفتيم براي محل انجمن.
بعدها با كمك بچه‌ها نمازخانه، كتابخانه‌ و نوارخانه زديم. من مي‌رفتم ناصرخسرو و انقلاب، از "مركز بعثت " كه براي آقاي "حجازي " بود كتاب مي‌گرفتم.

*فارس: اولين راهپيمايي كه رفتيد كي بود؟
نيشابوري: در "اوين " داخل محوطه دانشگاه راهپيمايي ‌كرديم. در "16 آذر " هم بچه‌ها شلوغ مي‌كردند و روي ميزها مي‌زدند.

*فارس: سروكارتان به ساواك نيفتاد؟
نيشابوري: در مدت ايام انقلاب مواظب بودم كه براي خطري ايجاد نشود اما در جايي كه خانه كه زندگي مي كردم صداي شكنجه‌ها را مي‌شنيدم. چون اوين زندگي مي‌كرديم صداي "زندانيان اوين " شنيده مي‌شد. ساعت 12 صداي شكنجه و فرياد كه شروع مي‌شد صداي پارس سگ‌ ها را هم در مي‌آوردند تا صداها كاملا مشخص نشود. يك دوست سيرجاني داشتم مي‌گفت: من شب‌ها خوابم نمي‌برد. خانه آنها خيلي به زندان نزديك بود . يك شب رفتم خانه‌اش خوابيدم، راست مي‌گفت تا ساعت 12 نيمه شب صداي شكنجه مي‌آمد و شروع مي‌كردند به زدن و صداي سگ مي‌آمد تا صدا بيرون نرود. يكي از همسايه‌هاي ما آرايش گر زندان اوين بود و بسيار كنجكاوي مي‌كرد. خانه‌هاي اوين شيب‌دار بود من بالا بودم و پائين، در حياط كه باز مي‌شد خانه آن آرايشگر بود كه با زنش زندگي مي‌كرد. دوستانم مي‌گفتند حواست باشد چيزي خانه نبري چون اين آدم جاسوس ساواك است.

*فارس: اعلاميه هم پخش مي‌كرديد؟
نيشابوري:بيشتر اعلاميه ها مي‌برديم مسجد. تهيه اعلاميه ها به اين صورت بود كه من آنها را يكي از برادرهايي كه هيچ وقت هم همديگر را نديديم- به دليل كه اگر يك نفرمان گير ساواك افتاد بچه هاي ديگر هم لو نروند- مي گرفتم و مي‌زدم روي تابلوي مسجد دانشگاه.
يادم هست يكبار اواخر سال 56 نوارهاي امام، آقاي بهشتي و ... را كه نوارهاي امام در آن زيادتر بود، ريختم داخل كيفم و رفتم دانشگاه، يك كيف كره‌اي داشتم كه آن را پر كرده بودم و زير چادرم قلمبه بود، آمدم از در اصلي دانشگاه وارد شوم؛ هميشه نزديك "16 آذر " گارد جلوي در عوض مي‌شد. در همان ايام اين قضيه هم رخ داد. نگهبان هاي قبلي‌ به خاطر حجابم احترامم را داشتند اما گاردي‌هاي جديد كه براي "16 آذر " مي‌آمدند با لباس‌هاي يك تكه بودند و خيلي بد نگاه مي‌كردند. من آمدم از خيابان بالايي ديدم آنجا هم ايستادند. گفتم چه كار كنم؟ جلوي همه درها ايستاده بودند. يك دري بود كه مقرشان آنجا بود، از همانجا وارد شدم انگار نه انگار چه خبريه، خيلي سريع رفتم داخل دانشگاه. مسئول گاردي ها بعد از اينكه ديد من بهتري از داخل شدم به ديگر نيروهايش گفت: خاك بر سرتان كند در را باز گذاشتيد دخترهاي چادري مي‌روند داخل. اما با اين حال خطر بزرگي از بغل گوشم گذشت چون اگر كيفم را مي گشتند معلوم نبود چه اتفاقي برايم مي افتد.
كار ما در دانشگاه فكري بود و زياد پخش اعلاميه نداشتيم، كوه مي‌رفتيم. به قله كه مي‌رسيديم شعار "نصر من‌ الله و فتح قريب " را سر مي‌داديم. كوه براي ما نوعي خودسازي بود. از ساعت 6 صبح تا 5 بعدازظهر راهي كوه مي شديم . ناهار هم تنها يك تخم مرغ مي خورديم. چپي‌ها هم خودشان به كوه مي‌آمدند، بگو و بخند مي‌كردند، مي‌خوردند و مي‌رفتند. يادم هست بچه‌ها برنامه گذاشتند تا با همه دانشجويان دانشكده برويم يكي از قله هايي ‌كه مسيرش پرت بود. از مسيرهاي مختلف فرحزاد، دركه و دربند در گروه‌هاي مختلف راه افتاديم. در مسير همه به هم رسيديم. آقاي صفري (الان رئيس دانشكده هستند) راه افتادند و سر گروه بودند من هم پشت سرش بودم. بچه‌ها 500 نفر بودند، صحنه بسيار جالبي شكل گرفته طوري شد كه حتي بعداز نماز 3 بار تكبير ‌گفتيم. هفته بعد دانشگاه تهران همين برنامه را اجرا كرد در همان مسير اما از آنجايي كه ما شناسايي شده بوديم ساواك ريخت سرشان و عده‌اي مجروح و عده‌اي در كوه گم شدند. آمدم اوين خريد كنم كه ديدم كنار پاسگاه شلوغ است. ميني‌بوس هاي پري بود از بچه‌هاي مذهبي كه مي‌آوردند زندان . آن وقت نمي‌شد سؤال كرد بعدا فهميديم چه شده. بچه‌ها اشتباه كرده بودند همان مسير را رفتند. گروهي از بچه‌هاي امدادي بعدا رفتند دنبال گمشده‌ها.
دانشكده معماري دانشگاه آن زمان نصف تهران را اعلاميه و شابلون مي‌داد ما مي‌رفتيم آنجا كمكشان مي‌كرديم. كمترين كاري كه مي‌كرديم تيغ مي‌دادند و ما نوشته ها را روي تلق در مي‌آورديم و پخش مي‌كردند در شهر.
بعد از مدتي رفتيم سيستان و بلوچستان از طرف دانشگاه كه بچه‌هاي غير مذهبي هم بودند. بعدا در ساواك گفتند كه در راه سيستان اعلاميه هم پخش شده اما من اطلاعي نداشتم. 7 دختر بوديم و بقيه پسر، در اتوبوس بچه‌هاي با غيرت مذهبي خيلي هواي دختر‌ها را داشتند.
زندگي كپر نشيني مردم را كه مي ديديم برايمان باور نكردني بود. موقع برگشت مي‌خواستيم برويم مشهد كه اجازه ندادند و برگشتيم و آمديم تهران.

*فارس: 17 شهريور سال 57 تهران بوديد؟
نيشابوري: يادم نيست. آن روز را دختر "آقاي اعرابي " برايم تعريف كرد كه آدم‌ها را مي‌كشتند و آنها توانسته بودند فرار كنند.

*فارس: 12 بهمن 57 كجا بوديد؟
نيشابوري: از روز قبل در مسجد دانشگاه تهران بوديم. همه بزرگان آنجا بودند. از آنها سؤال مي‌كرديم و جواب مي‌دادند. آقاي بهشتي، آقاي خامنه‌اي، شهيد مطهري به همراه خانواده‌هايشان آنجا بودند. يادم نمي‌آيد در آن سرما چطوري در آن كلاس‌ها خوابيديم؟ من رفتم آقايون رو از نزديك ببينم و سلام كردم بعد در كلاس يادم هست كه دختر آقاي طالقاني در مورد مسائل سياسي صحبت مي‌كردند. در آن مدت كتاب و نماز مي‌خوانديم.
روز 12 بهمن هم صبح زود رفتم جلوي دانشگاه كنار يك مغازه جا گرفتم كه وقتي امام(ره) رد مي‌شوند ببينمشان كه آخر هم نتوانستم، فشار جمعيت آن قدر زياد بود كه نشد. راه افتادم به سمت بهشت زهرا با يكي از بچه‌هاي دانشگاه كه به همراه مادرش آمده بود. تا نزديكي بهشت زهرا پياده رفتيم، ساعت 2-3 بعداز ظهر بود كه يكي اعلام كرد: ملت برگرديد! امام(ره) صحبت كردند و رفتند. ما هم پكر شديم. خسته و گرسنه برگشتيم، ساعت 5 رسيديم خانه دوستم در "ميدان رسالت ".

*فارس: اولين بار كه امام(ره) را ديديد كي بود؟
نيشابوري: چون من دختر خوبي بودم (باخنده). هر وقت كه مي‌رفتيم ديدار امام(ره)، اعضاي تيم حفاظتي امام جان ايشان را قسم مي‌خوردند كه امام(ره) خسته است و دارند استراحت مي‌كنند. چون جان امام(ره) را قسم مي‌خورند من هم برمي‌گشتم. يك روز رفتم خانه دوستم كه خيابان "ايران " مي‌نشستند بهش گفتم: انسي! من هر طور شده مي‌خواهم امام را ببينيم. گفت: بيا. دو روز خانه آنها ماندم. رفتيم مدرسه تا شعار مي‌دادند پشت بلندگو اعلام مي‌شد ايشان خسته هستند برويد. من اصلا در آن روزها نتوانستم امام(ره) را ببينم.

*فارس: 22 بهمن 57 كجا بوديد؟
نيشابور: چون منطقه اوين از شهر دور بود و خبري هم آنجا نبود. من از 20 بهمن رفتم منزل يكي از فاميل‌هايمان در خيابان "جمالزاده "، هم به دانشگاه تهران نزديك بود و هم در مركز اخبار بودم. فقط مشكل اين بود كه صاحبخانه يك پسر داشت و اصلا دلشان نمي‌خواست در او شلوغي ها شركت كند. آنها احساس مي كردند حضور من در منزلشان شايد اين پتانسيل را براي تك پسرشان ايجاد كند كه او هم به خيابان بيايد اما پسر صاحب خانه اصولا اين كاره نبود. من هم مي‌رفتم دانشگاه تهران و برمي‌گشتم. شب قبل از پيروزي انقلاب حكومت نظامي اعلام شده بود، ديدم مردم مي‌روند سمت پادگان "جمشيديه " من هم راه افتادم. پسر صاحبخانه گفت: كجا مي‌روي؟ گفتم دارم مي‌روم با مردم، چيكار كنم كه مادرت اجازه نمي‌دهد تو بيايي؟
پدرش با اين جريانات مخالف بود. با مردم ‌رفتم "پادگان جمشيده " شعار مي‌داديم، بعضي از مردم در و پيكر را مي‌كندند، يكي گفت: مال بيت المال است نكنيد، يكي ديگر جواب مي‌داد: نه آقا، هنوز مال بيت المال نشده. ميله‌هاي آهني را كندند كه از پارك وي ماشين‌هاي گارد وارد شدند و شروع كردند به تير اندازي. من شنيدم يك نفر كشته شده و فرياد مي زدند برويد، برويد. با جمعيت رفتيم داخل يك خانه و تا شب آنجا بوديم. اين اتفاقات روز 21 بهمن بود. 22 بهمن پادگان "عشرت آباد " هم سقوط كرد و پيروزي را اعلام كردند. ديدم صاحبخانه به خاطر حضور من ناراحت است، برگشتم اوين. مادرم از هيچي نمي‌ترسيد و ما هم به تبع ايشان از بچگي از چيزي مثل لولو، سوسك، مار و ... نمي‌ترسيديم. هيچ وقت ما را از كسي نترساند. اين 6 پسر هر چقدر هم اذيت مي‌كردند آنها را از چيزي نمي‌ترساند. اهل خرافات هم نبود.
وقتي برگشتم اوين ديدم ملت مي‌روند سمت زندان. همين كه مي‌رفتيم يكي از زندان‌بان‌ها رفته بود بالاي هتل اوين ايستاده بود شروع كرد به تير اندازي. من همين كه داشتم نگاه مي‌كردم كه تير اندازي از كجاست يك نفر كوبيد پشتم و گفت: خواهر بخواب، من افتادم روي زمين. البته مردم رفتند و دستگيرش كردند. آخر سر يك ملحفه سفيد گرفته بود دستش و تكان مي‌داد. وارد زندان اوين شديم.

*فارس: سلول‌هاي زندان چه شكلي بود؟
نيشابوري: يك راهروي باريك بود. سلول‌ها عرضشان از يك متر بيشتر نبود يعني نمي‌شد از عرض در آن خوابيد. ديوارها سياه و رويشان جاي پا بود. دور دريچه كولر سياه بود انگار باد داغ به داخل سلول ها زده مي‌شد. يك اتاق در آن وسايل زنداني ها مثل لباس‌شان بود. در آشپزخانه برنج‌ها خيس كرده همين طور باقي مانده بود چون آشپزهاي زندان همگي در رفته بودند. چاهي بود كه مردم از داخل آن اسلحه در مي‌آوردند. بعضي از مردم هم رفتند در ساختمان‌ جديد زندان و گير افتاده بودند چون درها بسته شده بود. به همين دليل در راديو اعلام شد كليد ساز‌هايي كه آشنايي با اين گونه قفل‌ها دارند بروند زندان و در را باز كنند. تا بعد از ظهر آنجا بوديم و برگشتيم.

*فارس: از زندان نمي‌ترسيديد؟
نيشابوري: خيلي به زندان فكر كرده بودم. حتي در خانه شب‌ها بدون بالش مي‌خوابيديم روي زمين، صبحانه و ناهار نمي‌خورديم و تمرين مي‌كرديم. همراه خودم اسم و آدرس نمي‌بردم و تا مدت‌ها عادت كرده بودم هر كاغذي كه دنبالم هست ريز ريز كنم.

*فارس: از پيروزي انقلاب تا تسخير لانه جاسوسي، چند ماهي فاصله است، در اين مدت چه مي‌كرديد؟
نيشابوري: وقتي امام(ره) آمد مادرم هر چه گفت بيا كرمان دانشگاه تعطيل است، مي‌گفتم مامان امام(ره) دستوركه دانشگاهها را رها نكنيد، شما خودتان به ما شير اسلام داديد. نمي‌شود بيايم، تكليف است. انجمن فعاليت مي‌كرد گرو‌ه‌هاي ديگر هم اتاق گرفتند. توده‌اي‌ها و ديگر گروه‌ها در دانشكده علوم اتاق داشتند. در انجمن برنامه‌هايي داشتيم براي جذب افراد و كتاب هم مي‌خوانديم.

*فارس: بين گروه‌ها درگيري ايجاد نشد؟
نيشابوري: بحث بود اما من درگيري نديدم. اتاقي هم در ساختمان مركزي بود كه همه گروه‌ها در آن نماينده داشتند، اتاق تشكلات بود كه كلاس‌هاي مختلف مثل عكاسي، فيلم و ... برگزار مي‌كردند.

*فارس: سال 57 رئيس انجمن چه كسي بود؟
نيشابوري: "آقا عبد الله " بود و بعد هم "زهدي " كه سال 59 اسير شد.

*فارس: نماينده دانشگاه ملي در انجمن چه كسي بود؟
نيشابوري: "آقا رحيم " بود. با تشكل به تركمن صحرا هم رفتيم. بعد از انقلاب هر دانشكده براي خودش تشكل مستقل زد و نماينده ها با هم جمع مي‌شدند. دانشكده علوم چون زياد بودند 3 نماينده داشت. خواهر‌هاي انجمن گفتند چون خانه تو نزديك دانشگاه است بهتر است تو يكي از نماينده‌ها باشي. دختر‌هاي نماينده در انجمن نمي‌آمدند و اين براي من و پسرهاي انجمن سخت بود چون من تنها زن بودم. موقع جلسات هم جلوي در مي‌نشستم، بعد از 2 ماه هم ديگر نرفتم. عقيده داشتم همان دو برادر كه نماينده هستند كافي است. يكي از دانشجوها كه آنجا نماينده بود با دولت موقت هم ارتباط داشت. با خود آقاي يزدي در ارتباط بود. يكي ديگر از بچه‌ها با بچه‌هاي دانشگاه هاي ديگر در تماس بود. آقاي يزدي به بچه‌ها گفته بود "در چهار نقطه كشور فعاليت‌هايي دارد انجام مي‌شود كه به آشوب مي‌رسد و براي انقلاب خطرناك است كه در كردستان، خوزستان، تركمن صحرا و سيستان و بلوچستان همان مناطقي كه قوميتي هستند و اهل تسنن آنجا بود. دانشجوياني كه مي‌توانند بروند در اين قسمت‌ها در تابستان كار فرهنگي كنند. "
بچه‌هاي دانشگاه ما رفتند شمال كردستان و سمت آذربايجان، يادم نيست چرا با آنها نرفتم، فكر آن زمان براي ديدار با خانواده ام به كرمان رفته بودم. وقتي برگشتم اعلام شد كه مي‌خواهيم خواهر بفرستيم به تركمن صحرا. چهار خواهر بوديم كه داوطلب شديم، خدا رحمت كند برادر "اقتصادي " هم با ما آمدند. گفتند برويد كار فرهنگي، تبليغي و آموزش انجام دهيد.
درآن منطقه مردم اصلا از انقلاب خبر نداشتند به همين دليل تصميم گرفتيم براي آنها چند فيلم مستند از جريانات انقلاب نمايش بدهيم. با مراجعه به صدا و سيما و طي مشكلاتي كه وجود داشت توانستيم سه فيلم پيدا كرده به همراه يك پروژكتور و يكسري كتاب به تركمن صحرا برويم. يكي از بچه‌هاي گروه اعزامي كه اهل گرگان بود فكر كنم نامش مير صالحي بود گفت: من زنگ مي‌زنم به پدرم، آشنا دارد و مي‌گويم در گنبدطاووس اتاقي برايمان اجاره كند. ما يكسري وسيله برداشتيم و رفتيم گنبد.
به جهاد، سپاه، حزب جمهوري و جنبش سرزديم همه پيشنهاد مي دادند كه بيايد ما به شما امكانات و ماشين مي‌دهيم اما به اسم ما كار كنيد. گفتيم نه. ما نمي‌خواهيم به اسم كسي كار كنيم. به همين خاطر رفتيم مسجد "قائم " گنبد طاووس كه خيلي بچه‌هاي خالصي داشت و فعاليت هاي فرهنگي انجام مي داد. گفتيم با اين ها كار كنيم از همه خدايي تر هستند. چيزي هم ندارند به ما بدهند. بچه‌هاي مسجد مي‌رفتند در محله‌ها اعلام مي‌كردند و ما فيلم مي‌برديم و پخش مي‌كرديم. قبل از آن چريك‌هاي فدايي به منطقه آمده بودند و درگيري شده بود بين ترك‌ها و تركمن‌ها و جو مقداري متشنج بود. ديديم با اين وضع بخواهيم با چادر مشكي برويم خيلي تابلوست و رفتيم چادرهاي محلي خريديم كه كلفت و گلدار بود. مثل بقيه مردم شديم. وقتي فيلم نمايش داده مي‌شد سر تا ته خيابان بسته مي‌شد، مردم مي‌نشستند كف زمين، پرده سفيد بزرگي بچه‌هاي مسجد مي‌گذاشتند و فيلم پخش مي‌شد. ما در شهرهاي ديگر مثل "مينو شهر " هم مي‌رفتيم و كاغذي با خودمان مي‌برديم، كه ما دانشجويان دانشگاه ملي هستيم، مي‌خواهيم برايتان كلاس تجويد بگذاريم و كلاس‌هاي تقويتي رياضي و قرآن. يك مدرسه به ما دادند كه تميزش كرديم و كاغذ را آنجا چسبانديم. فيلم‌ها را كه مي‌برديم مرز شوروي اصلا فارسي بلد نبودند و دچار مشكل مي شديم.
نكته جالب در زمان نمايش فيلم ها اين بود كه تا مردم شعار " مرگ بر شاه " را مي‌شنيدند عده‌اي از جمعيت بلند مي‌شدند و ازآنجا فرار مي كردند و هنوز نمي دانستند كه انقلاب شده. "ميثم ابريشم چي " دادستان آنجا بود و از منافقين جدا شده بود. خيلي هم اصرار داشت با او كار كنيم.

*گفتگو از حسين جودوي