۰۸ تير ۱۳۹۲ - ۱۱:۱۹

گفت‌وگو با بانویی که رمزعملیات بود

بانو گفت «اگر این طور نبود موفق نمی‌شدید. سرد است تا دشمن‌تان به سنگرهای گرمش بخزد. بارانی است تا رادارها کور شوند و مه‌آلود است تا زود از فین زدن خسته نشوید.»
کد خبر : ۱۱۹۵۴۳

صراط. «جمجمه ات را قرض بده برادر»؛ اولین و جدی ترین رمان یک نویسنده درباره جنگ است. نویسنده ای جوان و چیره دست، یعنی مرتضی کربلایی لو. خود کتاب را که به دست می گیری ظاهرش توی ذوق می زند. نه البته توی ذوق زدنی تلخ، بلکه تجربه ای شیرین و بدیع را انگار می کنی در پیش داری. یک پنجم جلد از بالا برش خورده و صفحات کتاب زده بیرون. سایه غواصی آن زیر توی آب خودنمایی می کند و باز انگار کن جلد نصفه و نیمه زیر آب باشد و آن یک پنجم روی آب.

 

هنوز کتاب را باز نکرده ام و با خبری که از قبل در ذهن دارم، و می دانم که رمانی را خریده ام درباره جنگ و با طرح جلدی این چنین باید که درباره غواصان جنگ باشد، شروع به ورق زدن کتاب «جمجمه …» می کنم. چهار برگ کاهی به قطع خشتی در ابتدای امر خودنمایی می کند. اطلاعاتی درباره نویسنده و آثارش و همین اثر. آه که چه قدر کتاب های ما به این چند برگ ابتدایی نیاز دارند. حداقل سربسته درمی یابیم که با چه طرفیم.

۲. کربلایی لو داستان را تقدیم کرده به شهدای والفجر هشتی که هر آن که یادشان می کند، «منِ خراب» می شود.

۳. داستان با ماجرای هلال شروع می شود. وسط ماجراست و هلال چیزی یادش نمی آید. غواصان کتاب «جمجمه…» مدت زیادی ست با آموزش و تمرین و گشت و … در انتظار عملیاتی که به خاطر ستون پنجم حتا فرمانده نیز خبر درستی ندارد روزگار می گذرانند.

۴. رمان پر است از جملاتی با اصطلاحات بدیع و به قولی دست ساز خود نویسنده، که از ذهن ادبی و فلسفی نویسنده راهی به گلو یافته که اگر حمایت موسسه شهرستان ادب و دو تن دیگر نبود، فاش نمی شدند. به این چند تا نگاهی بیاندازید:

«پاشنه های چغرشان شده بود آینه برای آتش.»، «وقتی شهر خالی باشد سایه با دیواری که سایه، سایه ی آن است چه تفاوتی دارد.»، «باران در افقِ پیشارو گیسوی ابری را سوی زمین کشیده بود.»، «آدمی که با هستی چیزی مواجه شود چه چاره ای دارد جز فریاد زدن؟»، «تنه های سرخ از آفتابِ نخل ها»، «نباید الان که انگار در آفتاب خوابیده و تابش نورِ یک روز روشن بهاری پوستش را بیدار کرده و خلسه ی خواب آلودگی می آورد، گذشته را که گرگ و میش و سرد و گل آلوده بود بفراموشد.»، «آبراهه ها از صدای شلپnt> شلپ انباشت.»، «تخریبچی گفت: به ترتیب دیوانگی می رویم. اول من.»

۵. کربلایی لو داستانش را با همان هلال تمام می کند، منتها در فصل ماقبل نهایی:

بانو برگشت و با دست هلال را به رفتن درون درگاه خواند. هلال شرم زده پیچید در درگاه و مقابلش یک عمارت با کف شیشه ای و سقف آینه کاری شده دید که چهار بانوی قدبلند در پیرامون یک بانوی نشسته ایستاده بودند. چهره ی همه شان روبنده ی توری سیاه داشت اما پرتو چهره شان و فروغ نی نی چشم های درشت شان از پشت توری هم می تابید. حس کرد به سرتاپایش نگاه می کنند که گل آلود است و می لرزد.

بانوی نشسته گفت «صدای دندان های تو می گوید آن بیرون هوا سرد است.»

هلال گفت «هم سرد است هم بارانی هم مه آلود.»

بانو گفت «اگر این طور نبود موفق نمی شدید. سرد است تا دشمن تان به سنگرهای گرمش بخزد. بارانی است تا رادارها کور شوند و مه آلود است تا زود از فین زدن خسته نشوید.»

هلال سر پایین انداخت و سگرمه توی هم فرو برد. توقع گفتاری این اندازه تحلیلی از بانو نداشت. این نشان می داد بانو و خانم های پیرامونش در آرامش و دور از هیاهوی بیرون ایستاده اند. اما او این طور آرام نبود با این که از خوابی سنگین تازه بیدار شده بود.

گفت «موفق شده ایم؟»

بانو انگار به سوالی کودکانه پاسخ می دهد گفت «شده اید. فاو هم اکنون در دست شماست.»

هلال گفت «شما کیستید؟»

زن هایی که در پیرامون ایستاده بودند چهره به سمت هم چرخاندند. انگار جهل جوان از کیستی ایشان برایشان باورناپذیر بود. چگونه کسی اذن ورود به این بارگاه را گرفته اما نمی داند ایستادگان در آن کیستند؟ هلال این واکنش را دریافت. اما هم چنان منتظر جواب ماند.

بانو گفت «من رمز عملیاتم.»

منبع: فارس